اینراهرگزفراموشنکنید. .
تاخودرانسازیموتغییرندهیم؛
جامعهساختهنمیشود!
#شهیدابراهیمهادی:)
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#تلنگر
سخن حضرت امیر علیه السلام..^^!
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
در جوار شهدا؛ دعاگو و به یاد: مبتلابهحرم جانا ثمین مرواریدیدربهشت دلتنگنامه درمسیرشهدا دخترانز
ممنون که به یادمون بودی،قبول باشه:)
این چه حرفیست که در عالمِ بالاست بهشت،
هر کجا نامِ حسین است، همان جاست بهشت!:)))
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
در جوار شهدا؛ دعاگو و به یاد: مبتلابهحرم جانا ثمین مرواریدیدربهشت دلتنگنامه درمسیرشهدا دخترانز
ممنون که به یادمون بودی بزرگوار 🙏🏻☺️
دعاگوتون هستم🌷
هدایت شده از - ملجا قلبے .
مایل هستین یکم حمایت کنید مارو
تا شب اول محرم بشیم 1.2k ؟؟؟
《@fffffrf》
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
خودت بیاری!! مهیا لبخندی زد. ــ خب تنهام نزار...^_^ شهاب بینی اش را آرام کشید. ــ نه بابا... امر
#جانم_میرود
پارت ۱۰۳
بیرون رفت و در را بست.
مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد.
ــ پرده اتاقتو بکش.
مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود.
پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید...
که پیام دیگری برایش آمد.
ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم.
مهیا، لبخند عمیقی زد.
آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
.
.
موبایلش زنگ خورد.
ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن...
ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب...
مهیا خندید.
ــ نه... به خدا اومدم دیگه.
کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد.
ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره...
ــ خداحافظ بابا!
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون
_سلامت باشید.
امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد.
به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد.
ــ سلام!
ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید...
مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت.
ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد.
شهاب دنده را عوض کرد.
ــ نمیدونم شما دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟
مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت.
ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟!
ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفتن...
مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی شهاب!
شهاب بلند خندید.
ــ خب عزیز دلم! مثال غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم!
مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت
اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم.
ــ خب راستش هست.
مهیا با صدای بلندی گفت:
ــ شهاب!!
ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟!
ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها!
شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت.
ــ حرص می خوری با مزه میشی!
مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد.
شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت.
ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم.
هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و
وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند.
بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سربه سر گذاشتن مهیا...
شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند.
مکان بعدی، به انتخاب مهیا، امامزاده علی ابن مهزیار بود.
مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند.
بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت.
مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذارد. آرام گفت:
.ــ شهاب! من یکم میرم اونور...
ــ باشه عزیزم.
شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد.
مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش
لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد.
چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
🌑✨🌑✨🌑✨🌑✨🌑✨🌑
#جانم_میرود
پارت ۱۰۴
_ به چی فکر میکنی؟!
مهیا لبخندی به شهاب زد.
ــ قبول باشه!
شهاب کنار مهیا نشست.
ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!
مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد.
ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،
چه آرامشی...
لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد.
ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد.
ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟!
_ چ... چرا؟! من که کاری نکردم!
شهاب آرام دستش را نوازش کرد.
ــ که باچاقو بریدی...؟!
مهیا نگاهی به دستش انداخت.
ــ باور کن با چاقو برید!
ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده!
مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد.
ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی...
ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده
بود.
ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم.
مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد.
ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟!
خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟!
مهیا سری تکان داد.
خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته...
ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی!
ــ قول میدم!
ــ خداروشکر...
شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد.
مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟!
میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند.
ـــ شهاب!
ــ جانم؟!
ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم.
شهاب، اخمی کرد.
ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم.
شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت.
ــ بگو خانمی؟!
ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟!
باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد.
_ خب؟!
ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون روز بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز!
ــ نجات زندگی تو؟!
ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت.
ــ چی گفت؟!
ــ مهم نیست چی گ...
ــ مهیا! چی گفت؟!
مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود.
ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا...
ــ تو باور کردی؟!
ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟!
شهاب نفس عمیقی کشید. دستای مهیا را نوازش کرد.
ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم.
مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد.
ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یهخواهشی دارم؛ مهیا...
ــ چی؟؟
ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی...
مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد.
خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش...
🌑✨🌑✨🌑✨🌑✨🌑✨🌑