🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت76🦋
امشب شب اول محرمه.
قراره بریم هیئت.
از اون روز که رفتم گلزار شهدا عکس ۸ تا شهید رو کشیدم
دیروز دیدم دیوارا خیلی خالی هستن
واسه همین همشونو به دیوار وصل کردم.
میتونم بگم هم قشنگ بودن هم خاص.
از دیروز تا حالا که وارد اتاقم میشم
حس میکنم تنها نیستم.
نمیدونم چرا ولی انگار این چهره ها جون دارن و دارن نگاهم میکنن.
تلفنی به حدیث گفتم گفت شهدا زنده هستن و حواسشون به ما هست .
برای امشب یه ست کامل مشکی آماده کردم.
میخوام برم ببینم این هیئت که میگن چه جوریه.؟
راستش از وقتی اومدم تو این خونه.
خیلی چیزایی که یه روز فکرشم نمیکردم برام جالب باشن الان برام مهم شدن.
مثل حدیث یه دختر چادری.
مثل برسام و محمد حسین و حس خوبی که ازشون میگیرم.
مثل تلار عاشق حسین
اون پرچما.
اون سربندا.
قبر سید.
حسینیه ایی که تومشهد رفتیم.
حرم امام رضا.
گلزار شهدا
و این عکسا.
حتی چادر حدیث که بهم قرض داد اونم برام جالب بود.
گاهی اوقات با تسبیحی که حدیث برام گرفته صلوات میفرستم.
ساعت ۶ بود.
که اماده شدم پالتوی مشکی شلوار مشکی و شال مشکی.
موهامو کمی کج ریختم ولی دیگه عادت کردم که موهام از پشت شالم بیرون نزنه.
رژ کمرنگی زدم.
کیفمو برداشتمو رفتم پایین.
همزمان با من برسام هم از پله های زیر زمین بالا اومد.
اونم ست مشکی زده بود که با پوستش در تضاد بود و بهش میومد.
و چشمای آبیشو بیشتر نمایش میداد.
سر به ریز به سمت اتاق بی بی حرکت کرد و بی بی هم اماده اومد بیرون.
سه تایی سوار ماشین شدیم.
ضبط رو روشن کرد
نوای حسین حسین
تو کل ماشین طنین انداز شد...
۵ دقیقه بعد جلوی هیئت بودیم و صدای روضه بلند بود.
تمام دیوارا پرچم سیاه داشتن.
وارد شدیم یه خونه ی قدیمی بود که حیاط بزرگی داشت و حوض وسط حیاط خیلی تو چشم بود.
حسابی شلوغ بود
مردونه و زنونه پر شده بود و برای بقیه تو حیاط صندلی گذاشته بودن.
منو بی بی رفتیم سمت دیگه حیاط که برای خانوما صندلی گذاشته بودن.
که حدیث و مریم خانم رو دیدم.
نزدیک تر که شدیم حدیث برام دست تکون داد.
لبخند زدم که نگاهم به فردی افتاد که دو تا صندلی عقب تر از حدیث نشسته بود.
همون دختره بود....
لعنتی این چرا همه جا هست؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت77🦋
هووووف سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
مریم خانم یه ردیف عقب تر بود.
بی بی رفت و کنار مریم خانم نشست.
منم همون جلو پیش حدیث نشستم.
بوی اسفند به مشمام میرسید.
مداح با سوز خاصی میخوند.
از کربلا میگفت
از واقعه ی تلخ روز عاشورا
صدای گریه ها و یا حسین ها بلند شده بود.
صدای یا حسینی تو گوشم پیچید.
صدای خودم بود وقتی اون موجودات ترسناک بهم حمله کردن و من توان فرار نداشتم.
برای نجاتم بی اختیار گفتم یا حسین.
و همه چیز تموم شد.
نمیدونم چرا اون لحظه گفتم یا حسین
اما حس کردم باید بگم.
مداح شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد.
بعد تموم شدنش.
چند نفری مشغول پخش چایی و قند شدن.
چایی برداشتم داغ بود
مشغول فوت کردن چایی بودم.
حدیث قند کم اورده بود برگشت تا ببینه مادرش قند داره یا نه
منم برگشتم که دیدم همون دختره داره با بی بی حرف میزنه.
هرچی سعی کردم بفهمم چی میگن نشد.
بس که سرو صدا بود.
بعدم موقع شام برامون غذا اوردن.
بعد شام تا ساعت ۱۱ تو هیئت بودیم و اخراش برگشتیم خونه
هرشب هیئت برپاست
بی بی اخر هفته به همرا مادر حدیث و داییش عازم مشهد هستن تا عاشورا تو حرم باشن.
با حس کنجکاوی اینکه اون دختر و بی بی چی میگفتن خوابم برد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت78🦋
امروز جمعه است
پنجم محرم و ما تو فرودگاه هستیم
برای بدرقه ی بی بی و مادر و دایی مریم.
از پشت شیشه برای بی بی دست تکون دادم.
لبخند زد و اونم برام دست تکون داد.
با دقت نگاهش کردم.
چادر مشکی که با پوست سفیدش در تضاد بود حسابی زیباش کرده بود.
و حتی قد خمیده و چین و چروک های صورتش از زیبایش کم نکرده.
قراره بعد یک روز بعد عاشورا برگردن
پس ۶ روز منو برسام تنهاییم.
نمیدونم خوشحال باشم با ناراحت.
از حدیث و محمد حسین خداحافظی کردمو سوار ماشین برسام شدم
حدیث و محمد حسین هم سوار ماشین خودشون شدن.....
وقتی رسیدیم.
برسام رفت پایین تو اتاقش.
منم رفتم تو آشپزخونه تا یکم اب بخورم.
ابو یه نفس سر کشیدم .
شیر اب رو باز کردمو لیوان رو شستم.
گذاشتمش تو جاظرفی .
_دلربا خانم میشه یه لحظه بیاین؟
دستمو خشک کردمو رفتم بیرون.
که دیدم جلوی در وایساده و یه ساک خم دستشه.
گفت.
_ببینید خوب درست نیست منو شما تو خونه تنها باشیم واسه همین من میرم خونه محمد حسین. حدیث خانمم وسایلشو جمع میکنه از خونشون میاد اینجا تا بی بی برگرده.
اینجوری همه راحت ترن.
یکم پنجر شدم.
دوست داشتم بیشتر ببینمش ولی خوب
چه کنم.
سری تکون دادمو گفتم.
_باشه خدانگهدار.
خدانگهداری گفت و رفت....
اهی کشیدمو رفتم بالا تو اتاقم.
اما نگاهم به عکسای روی دیوار که افتاد
حالم دگرگون شد.
حس ارامشی که تو این نگاها هست برام با ارزشه.
نشستم و به عکسا خیره شدم.
گفتم
_نمیدونم چرا اینجام و چرا سرنوشت من اینجوریه. ؟برسامم همش فرار میکنه.
انگار من یه بوته ی خاردارمو برسام میترسه که زخمی بشه.
شما ها میگید چیکار کنم؟
حدیث میگه زنده ایید پس جوابمو بدید من از همه چیز خسته شدم.
اصلا چرا اون روز که چاقو خوردم نمردم؟
اون چیزای عجیبی که دیدم چی بودن؟اون مرد کی بود؟
سرمو گذاشتم رو زانوهامو چشمامو بستم.
صدای زنگ بلند شد
و این منو مطمئن کرد که حدیث پشت دره رفتم درو براش باز کردمو کمکش کردم وسایلشو بیاره تو خونه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
•🌸•
سلاممنجےدلهاےمـٰا...مهدۍجـٰان!🍂
دࢪدهایٰۍهست..
ڪھداࢪویشآمدنشمــٰاست؛
جوابمـٰانکردندنمیآیۍ؟!
+برگࢪدانتظارِاهالیِآسمان :)
•
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻🍃
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🦋!“•••
⋆.
مھدۍجـٰان
بایدبہپاۍاسمقشنگتبلنـــدشد
شوخۍڪہنیست،صحبتسلطــٰان
عــٰالـماست...!シ
⋆.
#امام_زمان ••
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌱
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#آیه_گرافے🤍
وَاذکُراسمَربّكوتبَتَّلإلیهِتَبتیلاٰ
نامخدارایادکنوتنهابهاودلببند.
📚|سـورهانســان،آیـه۵۲
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#تلنـگرانه ✨🙂
•
زندگےمثلجلسهامتحاناست.
بارهاغلطمینویسـیم،
پاکمیکنیم،
ودوبارهغلطمینویسـیم.
غافلازاینکہناگہانمرگفریادمیزند:
برگههابالا..!❗️
#حواسمونهست؟🖐
برای ترک گناه، هنوز دیرنشده
همینالانترڪشڪن🙂✨
•
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
مجموعه پروفایل های شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹🖤
#پروفایل✨
#حاج_قاسم✨
#سردار_دلها✨
#hero✨
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥