❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
بازی دنبال کردن رهبر🤩
یکی از بازیهای ساده که میشه توی خونه هم انجام داد، مشخص کردن رهبر هستش😎
روش انجام این بازی اینجوریه که⬇️
اول یک نفر به عنوان رهبر انتخاب میشه و بچههای دیگه باید مو به مو کارهای رهبر رو تقلید کنن مثل: پریدن🤾♀ خندیدن😃 شکلک در آوردن😉 و … را تقلید کنند و کسی که اشتباه تقلید کنه بازنده میشه.
از مزیتهای این بازی هم افزایش تحرک و هیجان در کودک و افزایش اعتماد به نفس و انرژی مثبته.
این بازی رو میتونین خودتونم با بچه هاتون انجام بدین☺️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادر_خلاق
#بازی_و_تحرک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: فرهاد و دونه لوبیا
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه1⃣
صبح روز جمعه بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود☀️
فرهاد کنار باغچه نشسته بود☘ و یه چیزی رو توی خاک پنهان میکرد. فرشته🧚♂ پیش او آمد و پرسید: «فرهاد، چی رو زیر خاک پنهان میکنی؟»
فرهاد گفت: «اگر گفتی!»
فرشته گفت: «فهمیدم. یک گنج💰 تو دیشب یک عالمه پول پیدا کردی. امروز اونا رو توی زمین پنهان کردی تا وقتی که دزدها اومدن و رفتن🚷 اونا رو بیرون بیاری. بذار منم پولاتو💶 ببینم.»
فرهاد گفت: «نه، فرشته، درست جواب ندادی. این چیزهایی که تو گفتی فقط توی قصهها اتفاق میافته☺️ من پولی ندارم که زیر خاک پنهان کنم.»
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه2⃣
فرشته گفت: «بذار فکر کنم🤔
فهمیدم💡
تو یه دونه لوبیا کاشتی•
مثل قصهی جَک و دونهی لوبیا. فردا صبح یک درخت خیلی بزرگ از زمین سبز میشود🌳
تو از اون درخت بالا میری، اونجا یه عالمه پول گذاشتن💸، یک دیو هم اونجاس👹 تو دیو رو میکشی و پولها رو برمیداری. بذار من هم با تو بیام😊»
فرهاد خندید و گفت: «نه، فرشته. گفتم که این چیزها فقط توی قصهها اتفاق میافتن.»
فرشته گفت: «من دیگه چیزی نمیدونم. خودت بگو که داشتی چه چیزی رو توی زمین پنهان میکردی؟»
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه3⃣
فرهاد گفت: «یک دونه لوبیا•
ولی نه لوبیایی مثل لوبیای جَک، یک لوبیای معمولی. حالا نگاه کن، چند دونهی دیگه هم تو زمین میکارم. هر روز به آنها آب میدهم🚰
بعد از چند روز از هر دونهی لوبیا یک بوتهی لوبیا سبز میشه🌿به بوتهها هم آب میدم🚿
بوتهها توی آفتاب بزرگ و بزرگتر میشن🌱 گل میدن🌸 گلهای خیلی قشنگ!
بعد گلها کمکم پژمرده میشن و میریزن🥀 به جای گلها غلافهای سبزی روی بوتهها پیدا میشن🎋
این غلافها بزرگ میشن، بعد هم کمکم خشک میشن🍂 توی هر غلاف چندتا دونهی لوبیاست.»
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه4⃣
فرشته گفت: فقط دانههای لوبیا را وقتی که بکاریم توی خاک، سبز میشن؟🌱
فرهاد گفت: «نه. همهی دونهها اگر زیر خاک برن و آب🚰 و نور آفتاب☀️ بهشون برسه، سبز میشن🌾
بعضی از دونهها مثل لوبیا و گندم و جو و چیزهای دیگه رو ما میکاریم. بعضی از دونهها هم خودشون از بوته یا درخت میافتن و تی خاک فرو میرن و سبز میشن🍄
بعضی از دونهها را باد از بوته جدا میکنه و اونها رو به جای دوری میبره🌬
اونجا دونهها توی خاک میافتن و سبز میشن🍀
فرشته گفت: «فقط بوتهها از دونه سبز میشن؟»
فرهاد گفت: «نه. درختهای بزرگ هم از دونه سبز میشن و تبدیل به درختای تنومند میشن🌳🌴
فرشته گفت: «از یک دونهی کوچیک؟»
فرهاد گفت: «بله، از یک دونهی کوچک😊
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه5⃣
فرشته گفت: «فرهاد، خیلی خوبه که آدم دونهی کوچیکی رو توی زمین بکاره و بوته یا درختی از اون بروید. بذار من هم به تو کمک کنم. میخوام ببینم که چطور از این دونههای لوبیا بوتهی لوبیا بیرون میاد.😇
فرهاد گفت: «خیلی خوب. کمک کن.»
آن وقت فرهاد و فرشته دونههای لوبیا رو در زمین کاشتن.
من چند روز پیش به خونهی اونا رفتم🏠 بوتههای لوبیا از خاک بیرون اومده بودن😍
کوچک و سبز و قشنگ بودن🌿
فرشته به اونا نگاه میکرد. انتظار روزهایی را میکشید که آنها گل کنن و گلا بریزن و لوبیاها دربیان😊
بچه های عزیزم، شما هم با کمک مامان جون و باباجون یک دونه لوبیا بکارین و مواظبش باشین تا سبز بشه😉
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣
چرا دوربین نیاوردی؟
یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف میآورند. چون هم ذوق دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا تشریف بیاورند.
من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت می کردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا میشوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همینطور گریه کردم. آقا گفتند که مریم چرا اینقدر گریه میکنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم. مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد. ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچههایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب دادن نبودم.
مادر گفتند که آقا بچهها مزاحم شما میشوند.
گفتند: مثل اینکه گریه تو برای این بود که بچهها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچهها مزاحمتی ایجاد میکنند، بچهها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند.
شب که به خانه آمدم و به بچهها گفتم، آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت: من این را باید بیاورم آقا امضا کند.
مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا میروید و دست ایشان را میبوسید و میآیید.
وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچهها خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار میکنی؟ پسر بزرگ من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت: آقا این را به عنوان یادگاری برای من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده است، به خاطرت بسپاری.
ایشان با علی محمد ـ که آن موقع پنج یا شش ساله بود ـ شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز میداشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند.
بچه دیگر من ـ بهادر ـ مدرسه رفته بود و اجازه گرفته بود که من میخواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب مفاتیحی که در مدرسه میخواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند: آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسۀ من است، گفتند که این را امضا بفرمایید،
آقا گفتند: با اینکه این کار را نمیکنم، ولی چون تو آوردهای و پسری هستی که میخواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای مفاتیح، من برای تو امضا میکنم که این را به مدیرت بدهی.
سپس به من گفتند: چرا دوربین نیاوردی که با بچهها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر میکردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما میشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄
سلام سلام☺️
خب اومدیم با یه کاردستی خیلی ساده و جذاب که میتونین با کوچولوهاتون درست کنین😊
موادلازم:
چوب بستنی🍢
رنگ گواش
چشم عروسک👀
دکمه
نمد یا مقوا◻️
رنگ های روی چوب بستنی رو بدید کوچولوتون رنگ کنه و ریزه کاری هاش رو خودتون انجام بدید. حتما زیرش یه پلاستیک بزرگ پهن کنین که جایی رنگ نریزه☺️
البته بچه های کوچکتر با مداد شمعی یا ماژیک هم میتونن رنگ کنن😊
#مادر_خلاق
#تولد_تا_هفت_سالگی
#کاردستی_ساده
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯