eitaa logo
میوه دل من
20هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════ صفحه5⃣ فرشته گفت: «فرهاد، خیلی خوبه که آدم دونه‌ی کوچیکی رو توی زمین بکاره و بوته یا درختی از اون بروید. بذار من هم به تو کمک کنم. می‌خوام ببینم که چطور از این دونه‌های لوبیا بوته‌ی لوبیا بیرون میاد.😇 فرهاد گفت: «خیلی خوب. کمک کن.» آن وقت فرهاد و فرشته دونه‌های لوبیا رو در زمین کاشتن. من چند روز پیش به خونه‌ی اونا رفتم🏠 بوته‌های لوبیا از خاک بیرون اومده بودن😍 کوچک و سبز و قشنگ بودن🌿 فرشته به اونا نگاه می‌کرد. انتظار روزهایی را می‌کشید که آن‌ها گل کنن و گلا بریزن و لوبیاها دربیان😊 بچه های عزیزم، شما هم با کمک مامان جون و باباجون یک دونه لوبیا بکارین و مواظبش باشین تا سبز بشه😉 پایان❇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸 امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣ چرا دوربین نیاوردی؟ یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف می‌آورند. چون هم ذوق دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا تشریف بیاورند. من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت می کردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا می‌شوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همین‌طور گریه کردم. آقا گفتند که مریم چرا اینقدر گریه می‌کنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم. مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد. ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچه‌هایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب دادن نبودم. مادر گفتند که آقا بچه‌ها مزاحم شما می‌شوند. گفتند: مثل اینکه گریه تو برای این بود که بچه‌ها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچه‌ها مزاحمتی ایجاد می‌کنند، بچه‌ها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند. شب که به خانه آمدم و به بچه‌ها گفتم، آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت: من این را باید بیاورم آقا امضا کند. مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا می‌روید و دست ایشان را می‌بوسید و می‌آیید. وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچه‌ها خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار می‌کنی؟ پسر بزرگ من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت: آقا این را به عنوان یادگاری برای من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده است، به خاطرت بسپاری. ایشان با علی محمد ـ که آن موقع پنج یا شش ساله بود ـ شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز می‌داشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند. بچه دیگر من ـ بهادر ـ مدرسه رفته بود و اجازه گرفته بود که من می‌خواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب مفاتیحی که در مدرسه می‌خواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند: آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسۀ من است، گفتند که این را امضا بفرمایید، آقا گفتند: با اینکه این کار را نمی‌کنم، ولی چون تو آورده‌ای و پسری هستی که می‌خواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای مفاتیح، من برای تو امضا می‌کنم که این را به مدیرت بدهی. سپس به من گفتند: چرا دوربین نیاوردی که با بچه‌ها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر می‌کردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما می‌شود.  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مریم کشاورز. 🔰ادامه دارد...   @MiveiyeDel_man ┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄ سلام سلام☺️ خب اومدیم با یه کاردستی خیلی ساده و جذاب که میتونین با کوچولوهاتون درست کنین😊 موادلازم: چوب بستنی🍢 رنگ گواش چشم عروسک👀 دکمه نمد یا مقوا◻️ رنگ های روی چوب بستنی رو بدید کوچولوتون رنگ کنه و ریزه کاری هاش رو خودتون انجام بدید. حتما زیرش یه پلاستیک بزرگ پهن کنین که جایی رنگ نریزه☺️ البته بچه های کوچکتر با مداد شمعی یا ماژیک هم میتونن رنگ کنن😊 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘ آی قصه قصه قصه📚📚 این داستان: خرگوش باهوش🐰 نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصه‌ای می‌نویسین یا می‌خونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️ @reyhanehih ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄ صفحه1⃣ در جنگل سرسبز و قشنگی🌳 خرگوش باهوشی زندگی می‌کرد . یک گرگ پیر🦊 و یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می‌کشیدن تا این خرگوش رو شکار کنن🎯 ولی هیچوقت موفق نمی‌شدن. یک روز روباه مکار🦊 به گرگ گفت: من نقشه جالبی دارم و این دفعه می‌تونیم خرگوش رو شکار کنیم😈 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄ صفحه2⃣ گرگ گفت: چه نقشه‌ای🤔 روباه گفت: تو برو ته جنگل، همون‌‌جایی که قارچای سمی🍄 رشد می‌کنه و خودت رو به مردن بزن😵 من پیش خرگوش میرم و میگم که تو مردی😢 وقتی خرگوش🐰 میاد تا تو رو ببینه تو بپر و اونو بگیر😈 گرگ قبول کرد و به همون جایی رفت که روباه گفته بود. روباه هم نزدیک خانه خرگوش🐰 رفت و شروع به گریه و زاری کرد😭 و با صدای بلند گفت: خرگوش، اگر بدونی چه بلایی سرم اومده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچ‌های سمی🍄 جنگل خورده و مرده😵 اگه باور نمی‌کنی برو خودت ببین و همینطور که خودش رو ناراحت نشون می‌داد از پیش خرگوش رفت. ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄ صفحه3⃣ خرگوش از این خبر خوشحال شد😀 و پیش خودش گفت برم ببینم چه خبر شده🤔 خرگوش رفت همون جایی که قارچ‌های سمی رشد می‌کرد🍄 از پشت بوته‌ها نگاه کرد👀 و دید گرگ پیر🦊 روی زمین افتاده و تکون نمی‌خوره. خوشحال شد و گفت از شر این گرگ بدجنس راحت شدیم😤 خواست جلو بره و از نزدیک او را ببینه اما قبل از اینکه از پشت بوته‌ها بیرون بیاد، پیش خودش گفت:‌ اگر زنده باشه چی🧐 اونوقت منو یک لقمه چپ می‌کنه. بهتره احتیاط کنم و مطمئن بشم که اون حتما مرده است. ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄ صفحه4⃣ بنابراین از پشت بوته‌ها با صدای بلند🔊 طوریکه گرگ بشنوه گفت: پدرم به من گفته وقتی گرگ می‌میره دهنش باز می‌شه😵 ولی گرگ پیر که دهانش بسته است🙄 گرگ با شنیدن این حرف کم کم و آهسته دهانش رو باز کرد تا به خرگوش نشون بده که مرده. خرگوش هم که با دقت به دهان گرگ نگاه می‌کرد متوجه تکون خوردن دهان گرگ شد و فهمید که گرگ زنده است😠 بعد با صدای بلند فریاد زد: ای گرگ بدجنس تو اگر مردی، پس چرا دهانت تکون می‌خوره😡 پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت و با سرعت از آنجا دور شد. بله بچه‌ها، خرگوش قصه ما حواسش جمع بود و گول گرگ و روباه رو نخورد. ما هم همیشه باید مواظب باشیم و هر حرفی که دشمنمون میزنه رو زود باور نکنیم😊 پایان❇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا