┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#فرصت_جبران 🌹
رعنا کوچولو داشت دنبال مسواکش می گشت؛ ولی مسواکش نبود.
حتما دیشب آن را سر جای خودش نگذاشته بود.
مادر صدا زد:
_رعنا جان مسواک زدی؟
رعنا با خودش گفت: "وای اگه مامان بفهمه مسواکم نیست؟"
با کلمات بریده گفت:
_بله مامان الان مسواک می زنم.
مامان گفت:
_رعنا اگه مسواک نزنی دندانهات قهر می کنند و می روندها!
رعنا توی آینه نگاهی به دندانهایش کرد و رفت توی رختخواب.
با خودش گفت: "حالا که مسواکم نیست تنبیه می شود تا بیاید سر جایش "
بعد ریز ریز خندید و چشم هایش را بست.
صبح که بیدار شد؛ رفت تا دست و صورتش را بشوید. ناگهان توی آینه دید دو تا از دندانهایش نیستند.
به طرف آشپزخانه دوید.
مادر داشت میز صبحانه را می چید. رعنا تا مادر را دید توی آغوشش پرید و گفت:
_من به شما دروغ گفتم. حالا هم دو تا از دندانهایم قهر کردند و رفتند.
مادر با تعجب به رعنا نگاه کرد و گفت:
_دروغِ چی؟ برای چی باید دروغ بگی؟
رعنا همه ی ماجرای دیشب را برای مادر گفت.
مادر او را بوسید و گفت:
_اگر من اصرار میکنم حتما مسواک بزنی، بعد بخوابی،
برای سلامتی دندان های خودت است.
بعد خندید و گفت:
_من فقط شوخی کردم.
رعنا گفت:
_حالا جدی جدی رفتند؟
مادر رعنا را نوازش کرد و گفت:
_چند روز ِ دیگه هفت سالت تمام می شود.
رعنا گفت:
_این چه ربطی به ماجرا دارد؟
مادر گفت:
_دندان های شیری در سن هفت سالگی یکی یکی می ریزند و تو صاحبِ دندان های دائمی میشوی.
رعنا خوشحال شد و گفت:
_پس اگر دندانهایم قهر نکرده اند؛ پس کجا هستند؟
مادر خندید گفت:
_حتما توی رختخوابت به خواب ناز رفتند.
هر دو خندیدند.
پدر از اتاقش بیرون آمد و گفت:
_اما همیشه اینطور همه چیز به خوبی و خوشی تمام نمی شود.
رعنا جان گاهی اوقات فرصتی برای جبران اشتباه وجود ندارد.
رعنا به فکر فرو رفت و با خود گفت:
"چقدر خوب شد که حرفهای مامان فقط شوخی بود. اگر دندانهایم قهر کرده بودند باید چه کار می کردم؟"
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#مسواک_زدن
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#شعر_کودکانه
#دفاع_مقدس
بابا بزرگم
می گوید از جنگ
از روزهای
غمگین و دلتنگ
یک آدم بد
جنگید با ما
همراه او بود
شیطان دنیا!
بابا بزرگم
با دوستانش
چون کوه مانده
تا پای جانش
چون مهربان و..
مانند رودیم
پایان این جنگ
پیروز بودیم
ایران خود را
من دوست دارم!
در خاک پاکش
صد گل بکارم!
با دشمنانش
من دشمن هستم
با دوستانش
من عهد بستم
❁بتول محمدی«رئوف»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#شعر_کودکانه
#دفاع_مقدس
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━🦋━━━⃟●⃟━━━━﷽
هیئت و حاج آقای مسجد محلمون، یه طرح جالبی ارائه دادند و خواستند که شرکت کنیم، اون هم جمع آوری مواد بازیافتی از خونه هامون بود، گفتند هزینه اش صرف امور خیر می شه
ما هم که کلی خرده ریز بازیافتی از اسباب بازی ها داشتیم، از این طرح استقبال کردیم.
با بچه ها رفتیم، سراغشون بالای سرسرا☺️
پسر بزرگم که عاشق اینجور کارهای گروهیه، ساعت ها هم که طول بکشه، همراهی می کنه و پشتکارش عالیه، اینطوری گلایه هم نمی کنه که: «حوصله ام سررفته و ...»
(برای کودکان صفراوی برنامه بریزید و آنها را درگیرکارهائی کنید که دوست دارند و حتی الامکان همراهیشان کنید.)
خلاصه اینکه هم ۷_۶ تا مشمای زباله از بازیافتی ها جمع کردیم و هم کلی خرده ریز از اسباب بازی ها که هنوز قابل استفاده بودند پیداکردیم، تازه کلی تجدید خاطرات کردیم و گفتیم و خندیدیم😁یه قالب خمیربازی از پسربزرگم پیدا کردیم که روش برچسب اسمش را زده بودم، اوووه، پیش دبستانی بود، مال چند سال پیش بود🙃😍کلی ذوقشو کردیم.
پسر دیگم هم واقعا دوست داشت کمک بده، یه مشما دادم برای خودش و بازیافتی ها را بهش می دادم تا داخلش بریزِ.
پسر بزرگم با کنار هم گذاشتن خرده ریزها، اسباب بازی جدید می ساخت👏 و برادر کوچکترش، با چند تکه چوب، یه توپ زنگوله ای، جعبه ی چوبی و ...که از بین خرده ریزها جمع کرد، بارها و بارها به شکل های مختلف چیدشان و هربار بازی جدیدی بر ایشان طرح می کرد.
به راحتی طرحش را عوض می کرد😘طوری که مطمئن شدم، قادر است صبح تا شب همینجوری با همین خرده ریزها، شکل های مختلف بسازد!
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادر_خلاق
@MiveiyeDel_man
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
نجات اسباب بازی ها 😥🙃😅😂
اسباب بازی های کوچولوی پسرم رو با چسب نواری روی یک جای مناسب چسبوندم و گفتم بیا نجاتشون بده😍
به همین سادگی😃
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی
#بازی_سازی
#تقویت_عضلات_ریز
#بهبود_فعالیت_های_حرکتی
#هماهنگی_چشم_و_دست
#یک_سال_به_بالا
#مادرانه
#مادر_خلاق
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
رادیات ماشین پدر سوخت و باید تعویض میشد رادیات نو یک کارتن بزرگ داشت حدودا یک متر در هفتاد سانت 👌
پسرم با اصرا گفت ببریمش بالا میخوام کاردستی درست کنم.
نشستیم فکر کردیم بهترین کار درست کردن یک خانه برای بازی با عروسکهاست
من و پسری دست به کارشدیم روی کارتن نقشه خانه پر از در و پنجره البته با معماری اسلامی👌😇 در حدی که پسرم گفت چقدر شبیه مسجدمون(مسجد محله) شده
نوبت به رنگ رسید. منتظر ماندیم تا پسر کوچک لالا کند بعد بریم سروقت رنگ آمیزی و چون پسری در تحریم نخریدن وسایل جدید بود دست به دامان وسایل دانشگاه با قدمتی نزدیک به یک دهه شدیم😅 رنگ جور شد اما قلمو نداشتیم😕 یک تکه نمد برداشتیم رنگ کردیم خانه مان را وقتی پدر و پسری کوچک بیدارشدند تعجب گردند از این همه خلاقیت🤩😳
گرچه خانه مان زیاد دوام نیاورد اما به قهقهه ها و شادی بچه ها می ارزید
فکر کنید سقف خانه را کندند دوتایی با همکاری رفتند داخل خانه کارتونی که ۱۵سانت بیشتر قطر نداشت😂 اینقدر ورجه وورجه کردند که خانه از هم پاشید . تمام مدت شادی شان ته قلب من و همسری ماندگار شد❤️
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯