میوه دل من
•┈┈┈••✾ 🌙 ﷽ 🌙 ✾••┈┈┈• 💗نگران عبادت خود نباشید! اجازه بدهید گوش فرزندتان و شما، صدای دعا را بشنود
•┈┈┈••✾ 🌙 ﷽ 🌙 ✾••┈┈┈•
💗برنامههای عزاداری با ساعتهای كوتاهتر و فضایی آرامتر برای كودكان مناسبتر است. در صورتی كه موردی باعث ترس كودك شد یا خواستهای از والدین داشت، باید حتما او را در آغوش بگیریم و احساس او را در اولویت قرار دهیم تا خاطره تلخی از این شبها در ذهنش باقی نماند و همواره از این ایام به خوبی و زیبایی یاد كند.
لازم است والدین از گفتن جملات منفی به كودك «نظیر: نگذاشتی اصلا ما عزاداری كنیم!» بهویژه در شبهای قدر شدیدا خودداری كنند، اما از او بخواهند كه امشب كمی با صدای آرامتر بازی كند و در آخر از او تشكر كنند و او را ببوسند و از كودك بخواهند برای خودش و دیگران دعا كند و با خداوند صحبت كند چون خداوند عاشق كودكان است.
بزرگترین رسالت والدین در شبهای قدر این است كه حس عشق به خداوند را به فرزندانشان منتقل كنند و این امر جز با صبر و مهربانی ممكن نخواهد شد.
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#ماه_رمضان
#تربیت_فرزند
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾ 🌙 🌙 ✾••┈┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━┄
نینی مخترع😍😘
این مدل بازی هم نینی عسلی خودش اختراع کرده😍☺️
گاهی میره کنار رادیاتور خونه روبروش دراز میکشه😊
پاهاشو بالا به سمت رادیاتور میگیره🙃
و هی آروم میزنه صدا میده😎☺️
چون پاهاش به سمت دیوار بالاست و خودش دراز کشیده هست
حس خوبی بهش میده😘
ماشاالله نی نییییییی👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادرانه
#آوای_صداها
#سرگرمی_کودک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
تاتی بازی نینی عسلی😍
تمرینی برای راه رفتن👌
و ی سرگرمی خوب واسه آجی ناز ناز😍
هم نینی آروم آروم میره تا راه بیفته و هم آجی مواظبشه 😍
چه خوب👌
از اونجایی که حرکتی هست برای جلوگیری از لجبازی بچهها مفید هست✅😊
بچه ای که لجبازی نکنه، اشتها به غذا هم بیشتر پیدا میکنه🤗👌
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادر_خلاق
#تعامل_فرزندان
#تمرین_راه_رفتن
#راهکار_لجبازی_کودک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
میتوانی بباری؟
سارا سرش را روی بالش گذاشت.
مادر او را نوازش کرد و گفت:
-امشب میخواهم یک داستان واقعی برایت بگویم.
سارا لبخند زد و چشمهایش را بست.
-وای! چقدر خوب! داستان مزرعه بابابزرگ را برایم بگویید.
مادر، پیشانی او را بوسید و گفت:
-چشم! خودم هم خاطرات دوران کودکیام را دوست دارم. کاش الان هم مزرعه بابابزرگ بود.
شاید میتوانستم کاری کنم تا از بیآبی خشک نشود.
سارا چشمانش را باز کرد و گفت:
-یعنی مزرعه خشک شد؟
مادر گفت:
-بله، چون باران نمیبارید، آبی برای مزرعه نداشتیم. من کوچک بودم، درست همسن تو. هنوز به مدرسه نمیرفتم.
روزها در مزرعه مینشستم و به آسمان نگاه میکردم. با ابرها صحبت میکردم و از آنها خواهش میکردم که ببارند.
اما همان چند ابر کوچک که در آسمان بودند هم راه خود میگرفتند و میرفتند.
مادر، داستانش را تعریف میکرد و سارا با چشمهای بسته گوش میداد.
نیمههای شب به یاد داستان مزرعه افتاد. با خودش گفت:
-خودم باید با ابر کوچولو حرف بزنم تا به مزرعه برود و ببارد.
از جا بلند شد و کنار پنجره رفت.
به آسمان نگاه کرد. چند تکه ابر کوچک را دید که در حال چرت زدن بودند.
پنجره را باز کرد و از آن بالا رفت.
دوباره با دقت نگاه کرد. یکی از ابرها با فاصله بیشتری از دیگر ابرها برای خودش در آسمان چرخ میزد.
سارا دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
-آهای! ابر کوچولو! اینجا را نگاه کن.
ابر کوچولو کمی پایین آمد و گفت:
-با من هستی؟
-بله! با شما هستم. یک خواهشی از شما دارم.
ابر کوچولو به دور و برش نگاه کرد و گفت:
-من چه کار میتوانم بکنم؟
سارا لبخند زد و گفت:
-میشود همراه من به مزرعه بابا بزرگ بیایی و آنجا بباری. آخر مزرعه خشک شده. آنجا خیلی دور است.
ابر کوچولو گفت:
-اگر وسط راه هوا خیلی گرم شود، ممکن است آب شوم.
سارا گفت:
-پس باید طوری تو را ببرم که گرما به تو نخورد.
کمی فکر کرد و گفت:
-فهمیدم! وقتی هوا خیلی گرم و آفتابی است، مادرم چتر بر میدارد تا آفتاب ما را اذیت نکند.
کمی صبر کن تا چتر مادرم را بیاورم.
سارا از پنجره پایین پرید.
در کمد را باز کرد و چتر را برداشت.
نگاهی به عکس مادرش که در مزرعه گندم، انداخته بود، کرد و خندید.
با خودش گفت:
"مزرعه دوباره سبز میشود."
کفشهایش را برداشت و از پنجره بیرون پرید.
ابر کوچولو را صدا کرد.
-ابر کوچولو! زود باش بیا، تا مزرعه تو را سالم میرسانم.
ابر کوچولو خندید و زود آمد و زیر چتر رفت.
سارا گفت:
-آمادهای؟ برویم؟
ابر کوچولو گفت:
-بله، برویم. اینجا حوصلهام سر رفتهبود. همه ابرها فقط چرت میزنند.
دوست دارم جایی باشم که به درد بخورم.
سارا گفت:
-وای! یعنی مزرعه دوباره سبز میشود؟!
حتما مادرم خیلی خوشحال میشود.
آنها رفتند و رفتند و رفتند تا به مزرعه رسیدند.
هوا روشن شده بود. خورشید خانم همه جا را گرم کرده بود.
ابر کوچولو از زیر چتر بیرون پرید و به آسمان رفت. تکانی به خود داد و غرشی کرد.
به این طرف و آن طرف مزرعه رفت.
بارید و بارید.
سارا سرش را از زیر چتر بیرون آورد و گفت:
-آفرین ابر کوچولو...... آفرین...... خیلی خوبه...
چتر را کنار انداخت و شروع به دویدن و چرخیدن کرد.
موها و لباسش خیس خیس شد.
میخندید و میدوید.
یک دفعه نگاهش به زمین افتاد.
دانههای گندم سبز شده و از زمین بیرون آمدند.
فریادی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.
-وای! ابر کوچولو تو چه کار کردی؟! باورم نمیشود.
تمام مزرعه سبز سبز شدهبود.
ابر کوچولو که خسته شدهبود یک گوشهای از آسمان ایستاد و گفت:
-خوشحالم که تو خوشحال شدی. امروز به من هم خیلی خوش گذشت. من همین جا میمانم. باید مرتب ببارم تا دیگر مزرعه خشک نشود.
سارا فریاد میزد.
-آفرین ابر کوچولو..... آفرین.....
که صدای مادر در گوشش پیچید.
-سارا بیدار شو. صبح شده. بیدار شو...
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
امام صادق علیه السّلام فرمودند:
قَلبُ شَهرِ رَمَضانَ لَيلَةُ القَدرِ ؛
قلب ماه رمضان، شب قدر است.
بحار الأنوار، ج 58، ص 376
#ماه_رمضان
#شب_قدر
#بهار_قرآن
╭┅───—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
سلام بازی امروز
جایگذاری و الگویابی و دسته بندی اشکال هندسی
#مخاطبین😍
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
سلام اینم کاربرگ امروز ما
اول ب پسرم گفتم سر بطری ها رو جلو میوه جایگذاری کنه بعدم بهم وصل کنه
#مخاطبین😍
@MiveiyeDel_man