eitaa logo
میوه دل من
11.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند بازی خلاقانه جذاب در خانه برای روزهای سرد زمستان🤩 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: نیما کوچولو🧒 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦1⃣──────── روزی بود و روزگاری، پسر کوچولویی بود به نام «نیما» به همراه پدر و مادر و برادرش در شهر زیبایی زندگی می کردن🏘 تازه اول ماه مهر بود و بچه ها به مدرسه می رفتن🎒 نیما کوچولو هم به همراه داداش بزرگترش سینا که کلاس پنجم بود، به مدرسه می رفت. نیما تازه کلاس اول بود و خیلی از چیزها رو نمی دونست... اون ها وقتی از خونه بیرون می‌اومدن، مامان رو به سینا می کرد و می گفت: « سینا جان، خیلی مواظب داداشت باش، نکنه توی خیابون بره» بعد رو می کرد به نیما می گفت: «پسرم هرچی داداش بزرگترت گفت، گوش کن، نکنه دستت رو از دستش ول کنی! یا از مدرسه بیرون بیای.»❌ سینا و نیما هم چشم می گفتن و از خونه بیرون می رفتن. نیما که پسر بازیگوشی بود، همیشه دوست داشت که مثل بقیه دوستاش تنهایی به مدرسه بیاد و برگرده. اما هر وقت به مامانش می گفت که دوست داره تنها به مدرسه بره و تنها از مدرسه برگرده، مامانش می گفت: پسرم! مدرسه شما اون طرف خیابونه🛣 تو هنوز کوچولویی و نمی تونی به تنهایی از خیابون رد بشی🚫 داداشت سینا هم وقتی هم سن تو بود، من یا بابایی اون رو به مدرسه می بردیم و از مدرسه برمی گردوندیم🧔 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦2⃣──────── اما نیما که انگار دوست نداشت به این حرف ها گوش بده، گاهی از اوقات که می دید حواس سینا به اون نیست، دستش رو از دستای سینا می‌کشید و شروع به دویدن می کرد🏃‍♂ سینا هم به خاطر قولی که به مامانش داده بود و از طرفی داداش کوچولوش رو دوست داشت به دنبال اون می دوید🏃‍♂ وقتی به نیما می رسید می گفت:« نیما جون، داداش کوچولوی بازیگوشم، خیابون خطرناکه، از هر طرف ماشین میاد. اگه حواست نباشه، ممکنه مشکلی برات پیش بیاد.⛔️ اما این حرف های سینا اصلاً به گوش نیما نمی رفت. این ماجرا ادامه داشت تا این که یه روز نیما که کلاسشون زودتر از کلاس پنجمی ها تموم شده بود، عوض این که مثل هر روز یه گوشه ای بایسته تا کلاس سینا هم تموم بشه و با هم به خونه برگردن، از مدرسه بیرون اومد و به اطرافش نگاهی کرد👀 شاد و شنگول به طرف خونه به راه افتاد. اون با خودش می گفت: آخ جون، من امروز می تونم خودم به تنهایی به خونه برم و به مامانم ثابت کنم که من هم بزرگ شدم. خودم می تونم به راحتی از خیابون رد بشم😀 نیما همین جور که این فکرها از ذهنش می گذشت، به طرف خیابون حرکت کرد. ولی وقتی به خیابون رسید از دیدن ماشین هایی که به سرعت و بی توجه به عابرهای پیاده رد میشدن ترسید و یه گوشه ایستاد🚗 اینقدر ترسیده بود که وقتی یه ماشین کنارش ایستاد و بوق زد، از ترس یه داد بلندی زد و بعد شروع به گریه کرد🚐 نیما که داشت گریه می کرد، احساس کرد یکی دست اون رو توی دستش گرفت. سرش رو که برگردوند تا ببینه کیه که دید مامانش کنارش ایستاده🧕 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦3⃣──────── نیما تا چشمش به مامانش افتاد، محکم اون رو بغل کرد و گفت: مامانی من خیلی ترسیدم، آخه ماشین ها خیلی سریع از کنارم رد می شدن😢 راستی مامانی تو این جا چیکار می کنی؟! مامان نیما هم که دید پسر کوچولوش خیلی ترسیده، دست نیما رو توی دست خودش محکم گرفت و از خیابون عبور کرد🛣 بعد رو به نیما کرد و گفت: مدیر مدرسه به من زنگ زد و گفت: امروز زودتر تعطیل شدین. من هم به خاطر همین به مدرسه اومدم. ولی بین راه تو رو دیدم که کنار خیابون ایستادی و داری گریه می کنی😭 برای همین اومدم و دستت رو گرفتم. نیما در تمام طول مسیر تا به خونه برسن، محکم دست مامانش رو توی دستش گرفته بود و از ماشین های مختلفی صحبت می کرد که از کنارش رد می شدن🚍 اون ها وقتی به خونه رسیدن، مامان رو به نیما کرد و گفت: ببین پسرم اگه من یا بابات و یا حتی سینا بهت حرفی می‌زنیم، بخاطر اینه که می دونیم خیابون محل شلوغیه که ماشین های زیادی از اون رد میشن. اگه حواست نباشه ممکنه اتفاق بدی برات بیفته⭕️ بله دوستای کوچولوی من ، اگه مامان یا باباتون به شما حرفی می زنن، به خاطر اینه که به شما آسیب کمتری برسه. اون ها شما رو خیلی دوست دارن💞 مثل مامان نیما که با پسرش خیلی مهربون بود❤️ آخه پیامبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: (بچه‌ها رو دوست داشته باشین و بهشون محبت کنید... كافى جلد۶- ص۴۹). ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تأثیر ظاهری و باطنی قانون وراثت قانون وراثت، قانون عجیبی است و به دو شکل ظاهری و باطنی در شخصیت انسان، تأثیر می‌گذارد. شکل ظاهری تأثیر قانون وراثت، آن است که فرزند هر پدر و مادری، از حیث بعد جسمانی و شکل ظاهری، حتی در رنگ پوست و تن صدا، شبیه والدین خود یا دست کم شبیه یکی از آن‌هاست و به طور کلی صفات ظاهری پدر و مادر را به ارث می‌برد. اما تأثیر مهم‌تر قانون وراثت، در شکل باطنی آن است؛ شکل باطنی قانون وراثت به این صورت است که خصوصیّات بعد روحانی و صفات باطنی و به عبارت دیگر، روحیّات فرزند، شبیه صفات و روحیّات پدر و مادر یا دست کم یکی از آن‌هاست و شخصیت درونی، اخلاقی و باطنی او از شخصیت باطنی والدین، تأثیر جدی می‌گیرد. این امر از نظر اسلام مسلّم است که اگر یک کودک از خانواده با ریشه و با نجابت باشد، همین، زمینه‏ساز نجابت اوست. همچنان که اگر در خانوادۀ بى ریشه بزرگ شود، همین، زمینه‏ساز براى بى نجابتى او خواهد بود. 🔰ادامه دارد... ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
━━━━━━━━━━━━🏴᪥🏴 ━━ ⚫️ مقامات حضرت زاهرا سلام‌الله‌علیها در بیان رهبری راه عرفان خداوند به او وابسته استـ... جز در خانه زهرا همه درها بسته استـ... 🏴🏴 @MiveiyeDel_man 🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند بازی خلاقانه جذاب در خانه برای روزهای سرد زمستان🤩 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: لیلی کوچولو👧 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦1⃣──────── لیلی دختر کوچولویی بود که به همراه مادربزرگش زندگی می کرد. 🤶🏻اونها قرار بود برای مدتی به خونه جدید مادربزرگ که توی یک مزرعه آروم و زیبا در خارج از شهر بود برن ..🏠 لیلی و مادربزرگ صبح زود قبل از اینکه هوا روشن بشه به سمت مزرعه جدید راه افتادند. لیلی به نقشه ای که توی دستش بود خیره شده بود.🗺 بعد با انگشت نقطه ای که ضرب در زده بود رو نشون داد و گفت اینجا خونه جدیده .. مادر بزرگ شروع به حرکت کرد. لاستیک های ماشین روی آسفالت ناهموار خیابون می لرزیدند.🚗 لیلی احساس کرد صدای تالاپ تولوپ قلبش رو می شنوه..اون احساس عجیبی داشت، نمی دونست خونه جدید کجاست و چه شکلیه و آیا اونجا رو دوست داره یا نه ! مادربزرگ وقتی دید لیلی ساکته لبخندی زد و گفت: “دوست داری با هم یه بازی بکنیم؟” لیلی با صدای آروم گفت:” مگه چه بازی ای میشه توی ماشین کرد؟” مادربزرگ لبخند زد و گفت:” بیا سعی کنیم توی مسیرمون 10 تا چیز زیبا پیدا کنیم..” لیلی از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:” اینجا هیچ چیز زیبایی وجود نداره ..” بعد سعی کرد نقشه ای که توی دستش بود رو تا کنه و جمع کنه .. مادربزرگ گفت:” ولی مطمینم توی راه چیزهای شگفت انگیزی وجود داره !”😊 هنوز مسافت زیادی نرفته بودند که خورشید آروم آروم از دور دستها طلوع کرد. صحنه طلوع خورشید و نور طلایی رنگی که به زمین پاشیده بود بینظیر بود. لیلی با هیجان داد زد انگار اولیش رو پیدا کردم ! مادربزرگ با لبخند گفت :” درسته لیلی ، طلوع خورشید همیشه جز زیباترین صحنه هاست..” ☀️ ماشین با سرعت از کنار تیرهای چراغ برقی که کنار جاده بود می گذشت. مادربزرگ رادیو رو روشن کرد تا از سکوتی که در ماشین بود کم بشه .. ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦2⃣──────── لیلی خسته شده بود و احساس می کرد حوصلش سر رفته .. میخواست چیزی بگه که ناگهان مادربزرگ با صدای بلند گفت:” این هم شماره 2!” یک مزرعه بزرگ با کلی آسیاب بادی درست کنار جاده بود.. لیلی تا حالا اون همه آسیاب بادی کنار هم ندیده بود .. تیغه های آسیاب بادی توی آفتاب صبح می درخشیدند و نور پخش می کردند..✨ لیلی دلش خواست که دوباره بازی رو ادامه بده و تلاش کرد که سومی رو خودش پیدا کنه ! با دقت به اطراف نگاه کرد و چشمش به پرنده سیاه و قرمزی افتاد که روی شاخه های ذرت نشسته بود و با منقار بازش آوازی می خوند.. بالهای سیاه و قرمز پرنده به نظر لیلی واقعا زیبا بود..🐦 کمی جلوتر مادربزرگ وارد یک جاده فرعی کوچکتر شد و گفت:” فقط یه کم دیگه مونده تا برسیم ..” لیلی گرسنه اش بود، یک مشت کرن فلکس رو توی دهانش ریخت و شروع به جویدن کرد . اون شیشه رو پایین کشید تا شاید بتونه چهارمی رو پیدا بکنه .. هوای خنک و تازه وارد ماشین شد.. اونها از روی یک پل که روی یک رودخونه قرار داشت رد شدند.. مادربزرگ گفت:” چهارمی رو من میگم .. صدای شر شر آب رودخونه .. قشنگ نیست؟” لیلی با دقت به صدای حرکت آب گوش داد .. واقعا قشنگ بود. لیلی در حال چرت زدن بود که مادربزرگ گفت:” لیلی ! اون کلبه چوبی قدیمی رو ببین ..”🏡 لیلی از زیر چشم به کلبه چوبی قدیمی نگاهی کرد و گفت:” ولی اون قشنگ نیست .. اون حساب نمیشه !” مادربزرگ گفت:” زیبایی فقط توی چیزی که میبینیم نیست لیلی.. مهمه که با چه احساسی به اون چیز نگاه می کنیم و نگاهمون چطوری باشه ! اون کلبه قدیمی به نظر من زیبایی خودش رو داره.. پس این هم حسابه و میشه 5 تا ..” کمی جلوتر مادربزرگ ایستاد تا پیاده بشن و هوایی بخورن! همینطور که مادربزرگ بدنش رو کش و قوسی میداد تا خستگی در کنه لیلی ششمین چیز رو هم پیدا کرد. اون کنار خاک هایی که در اثر بارون خیس شده بودند نشست و در حالیکه بینیش رو می مالید گفت:” بوی گل میاد !” مادربزرگ چشمهاش رو بست و به آرومی سرش رو تکون داد و گفت:” اوووم درسته .. خاک خیس خورده ! چه بوی خوبی ..” لیلی نفس عمیقی کشید و گفت:” بوی گل خیلی لذت بخشه ..🌺 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦3⃣──────── ” لیلی و مادربزرگ دوباره سوار ماشین شدند و راه افتادند. لیلی دوست داشت هر چه زودتر به خونه برسند. اون از نشستن توی ماشین خسته شده بود و صدای قار و قور شکمش هم دوباره بلند شده بود. مادربزرگ با خنده گفت :” هنوز 4 تا چیز مونده که پیدا کنیم..” هفتمی و هشتمی خیلی زود پیدا شدند. یک ابر سفید زیبا توی آسمون که به شکل یک قو بود و یک گوساله کوچولوی قهوه ای که کنار حصارها ایستاده بود و علف می خورد..☁️ کمی جلوتر اونها به سمت جاده کوچکی پیچیدند .. این آخرین جاده بود که به خونه جدید می رسید. ناگهان ابرها تمام آسمان رو پر کردند و آسمان تاریک شد.. زمین غرشی کرد و جرقه های درخشان توی آسمان ظاهر شدند. در کمتر از چند ثانیه رعد و برق های نقره ای کل آسمان رو پر کرده بود.⚡️ لیلی با هیجان فریاد زد :” این هم نهمی ! ” باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و طوفان درست شد.. لیلی با نگرانی به مادربزرگ نگاه می کرد. مادربزرگ گفت :” نگران نباش نزدیک خونه ایم ..” یه کم جلوتر مادربزرگ ترمز کرد و جلوی یک مزرعه پارک کرد. مادربزرگ گفت:” رسیدیم..” لیلی روی صندلی تکونی خورد و گفت:” ولی هنوز دهمی مونده !” مادربزرگ سرش رو تکون داد و گفت:” ولی دهمی آسونه ..” لیلی از ماشین پیاده شد. مادربزرگ چترش رو باز کرد و کنار لیلی اومد و در حالیکه اون رو در آغوش می گرفت گفت:” دهمی خودمون هستیم.. ” لیلی مادربزرگ رو محکم بغل کرد.. اون درست می گفت عشق و دوست داشتن بین اونها ساده ترین و زیباترین چیز بود.. لیلی گفت:” این بازی رو خیلی دوست داشتم ..”👧🏻 مادربزرگ گفت:” همونطور که دیدی پیدا کردن این 10 تا چیز میتونه هم آسون باشه و هم سخت.. اگر یاد بگیری در هر جایی که هستی دنبال زیبایی ها بگردی کم کم این کار برات آسون و آسونتر میشه .. اونوقت یه روزی میشه که چشمهات فقط می تونه زیبایی ها رو ببینه ..” لیلی خندید و همینطور که وارد خونه جدید می شدند به حرفهای مادربزرگ فکر کرد.. ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تأثیر ظاهری و باطنی قانون وراثت همان‌طور که ژن‌ها، صفات ظاهری پدر و مادر را به فرزند منتقل می‌کنند، روحیات و صفات اخلاقی و روانی آن‌ها را نیز به فرزند انتقال می‌دهند. مثلاً یک مادر حسود که خود در سراشیبی سقوط اخلاقی است، معمولاً فرزندانی حسود دارد و فرزندان یک پدر متکبّر، مغرور یا خودخواه، بعید است صفات زشت پدر را نداشته باشند. افراد غیرت‌مند، عفیف و نجیب و نیز اشخاصی که با حیا هستند و حجاب و پوشش مناسب و اخلاقی را رعایت می‌کنند، معمولاً در خانواده‌هایی تربیت شده‌اند که از نظر حجاب، عفاف، عفّت و غیرت، وضعیت مطلوبی داشته‌اند و در مقابل، افراد بی‌عفّت، بی‌غیرت، بی‌حیا و بی‌حجاب، در اکثریت قریب به اتفاق موارد، صفات زشت خود را از خانواده و از پدر و مادر به ارث برده‌اند. فرزندانی که ذاتاً مهربان، دل‌سوز و خیرخواه هستند و گذشت و ایثار و فداکاری دارند، این فضائل نیکوی اخلاقی را از پدر و مادر خود به ارث برده‌اند و پدر و مادر قسیّ‌القلب، خودخواه، ظالم و بی‌رحم، خواه‌ناخواه صفات ناپسند خود را به فرزندان منتقل می‌کنند. بنابراین هنگام تولد فرزند، پدر و مادر، زمینۀ سعادت یا شقاوت او را برای او فراهم کرده‌اند و کودک نوزاد، از همان لحظۀ تولد، می‌تواند با زمینه چینی پدر و مادر، سعادتمند یا شقاوتمند باشد.   ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند بازی خلاقانه در خانه برای روزهای سرد زمستان🌨❄️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: ببعی چاق و چله👧 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦1⃣──────── یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو🐑 با یک چوپان مهربان زندگی می‌کردن. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود😋 و اونقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم براش سخت شده بود😥 یک روز چوپان از پنجره خونه‌اش به گوسفندهاش نگاه می‌کرد و دید ببعی نمی‌تونه به خوبی راه بره. فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمی‌تونه راه بره، برای همین تصمیم گرفت پشماشو کوتاه کنه. فردای اون روز چوپان قیچیش رو برداشت و به سمت طویله رفت✂️ ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد🕳 اما نتونست خودش را کنترل کنه و روی دهانه چاه افتاد و همونجا گیر کرد😰 ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦2⃣──────── چوپان که این صحنه رو دید به سمت ببعی دوید. ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود. چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو اون رو نوازش کرد😇 و گفت: آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد🐑 در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتن. نزدیک ببعی اومد و گفت: پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین می بردی🚫 خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت می کنی و زود تصمیم می گیری. اگر یک اتفاقی می افتاد، همه ما ناراحت می شدیم😔 گوسفندها باید همیشه پشمشون کوتاه باشه تا بدنشون سلامت باشه🍎 چوپان مهربان هم به خاطر ما این کار رو می‌کنه. وقتی پشمامون کوتاه باشه راحت تر می‌تونیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم رو تحمل کنیم☀️ چند روز بعد چوپان دوباره به طویله اومد تا پشم گوسفنداش رو کوتاه کنه✂️ گوسفندها همه به ترتیب ایستادن تا پشم‌هاشون رو کوتاه کنن. اما ببعی دوباره می‌ترسید و می‌لرزید.😬 بالاخره نوبت به ببعی رسید. چوپان مهربون به آرامی اون رو گرفت و پشماش رو کوتاه کرد✂️ بعد از این که کارش تموم شد، تمام پشما رو بسته‌بندی کرد و گوشه‌ای گذاشت. ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستاش پرسید: پشما رو کجا می‌برن⁉️ گوسفند پیر گفت: پشمای ما رو می‌برن که برای مردم لباس تهیه کنن تا در زمستان بتونن باهاشون خودشون رو گرم نگه دارن🧣 بعد از اینکه پشم های ببعی کوتاه شدن باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه بره😕 چوپان به ببعی گفت که علت این مشکلش چاقی زیادشه. بهتره که غذاش رو کمتر کنه تا مانند گوسفندان دیگر بتونه به راحتی راه بره و از محیط اطراف خودش همراه با گوسفندان دیگه لذت ببره✅ ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخوره تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک بشه🐑 پایان❇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا