آی قصه قصه قصه
⭐️🍄دیشب که نترسیدی؟🍄⭐️
چند روزی میشد که حال مامان👱♀ خوب نبود استفراغ می کرد و بی حوصله بود. دست و پایش هم درد می کرد.
بد اخلاق بود. چند بار با بابا👱♂ رفتند دکتر. یک شب که می خواستیم بخوابیم حال مامان بد شد. بابا بردش بیمارستان.🏥
نشستم رو به روی در توی هال. منتظر ماندم تا بیایند.
از فکر این که حال مامان خوب نشود گریه ام گرفت. یواش یواش هول برم داشت و ترسیدم.
یک هو صدای مامان توی گوشم پیجید که می گفت: هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن.
این شد که به خدا سلام کردم و گفتم: خدا جونم! تو ازهمه تواناتری، لطفا حال مامانم را خوب کن.کاری کن که دیگه مریض نباشه منم قول می دم هر روز به گل های باغچه آب بدهم. آن قدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
🏞صبح توی رخت خواب🛌 خودم بیدار شدم دویدم توی هال. بابا توی آشپزخانه بود. جا خوردم . به باباگفتم پس مامان کو؟
بابا توی فنجان چای☕️ ریخت و گفت: هیسسس، مامان خوابیده.👱♀😴
سرو صدا نکن زود آماده شو ببرمت مدرسه🏫.
دویدم طرف اتاق مامان. مامان خواب بود. توی دلم گفتم: خدا جونم از ته دل ازت ممنونم.
خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد😌 و گفت: عزیز دلم بیا پیشم. دیشب که نترسیدی؟
خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم. هم نترسیدم. آخه تنها نبودم.
مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟
تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن. شیطونک؟
مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم. می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش.
بابا نشست. سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره. تعجب کردم. مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم. چیز مهمی نیست. یه اتفاق خوبه.
بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم. یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟
به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر!
بابا 👨👧صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی. باورم نمی شد.
او هم گفت: راست می گه بابا. خواهر کوچولوت👧 این جاست و شکمش رو نشون داد.
دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم. پریدم بالا. دست زدم و دور خودم چرخیدم. مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه.
نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟
مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست. باور کن.
گوشم را گذاشتم رو شکم مامان. صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد.
بابا گفت: وای دیرم شد. بجنب بابا. بجنب بابا. بجنب
چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا. ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم.
بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها🪴 آب بدهم.
#قصه_متنی
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
۶ دی ۱۴۰۲
۶ دی ۱۴۰۲
در این تصاویر 5 تفاوت وجود دارند، آنها را پیدا کنید!
#تست_هوش
#تفاوت
#هوش_و_سرگرمی🧠
جواب تست هوش را بعد ارسال میشه😉
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
۶ دی ۱۴۰۲
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با کمک طناب، لیوان های یکبار مصرف، توپ های 🥎🏀⚽️رنگی این بازی رو حتما انجام بدید🥰
#بازی
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
۶ دی ۱۴۰۲
زنگ نقاشی🖍
چگونه یک شتر بکشیم؟🤔😉😁
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
۶ دی ۱۴۰۲
۷ دی ۱۴۰۲
سلام صبحتون بخیر👋🏻
من از صبح زود بیدارم شما هنوز خوابید😒
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
۷ دی ۱۴۰۲
اميد بچه ها
خدا، خداي مهربان
خداي خوب و آشنا
خداي ماهتاب و شب
خداي اين ستاره ها
كسي كه بال مي دهد
به اين پرنده ها تويي
كسي كه باز مي كند
زبان جوجه را تويي
كسي كه مي كند كمك
به بچه ها خدا تويي
خداي خوب و مهربان
اميد بچه ها تويي
حمید هنر جو
#شعر_کودکانه
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
۷ دی ۱۴۰۲
۷ دی ۱۴۰۲
علی ظهریبانقصه زندگی سردار دلها.mp3
زمان:
حجم:
12.41M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔸ماجرای جذاب و شنیدنی پیروزی انقلاب و ثبت نام قاسم در سپاه
🔸 قاسم سلیمانی همه مردم روستا را داخل مدرسه🏫 جمع کرد و گفت: ما باید از این انقلاب دفاع کنیم تا پای جانمون، که اگر این انقلاب شکست بخوره شاه برمیگرده...
#حاج_قاسم_سلیمانی
🔹قصه قهرمان ها🔸
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
۷ دی ۱۴۰۲
۷ دی ۱۴۰۲