صفحه 3⃣
روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک🎢 رسیدن، باهم رفتن پیش بچهها.
مامان احسان به بچههایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد و گفت🧕🖐: بچهها این آقا احسان پسر منه👦 و اومده که با شما بازی کنه.
یکی از بچهها که از بقیه بزرگتر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست🧑🖐 هر روز تو رو میدیدم که با مامانت میای پارک👀 اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی🤔 حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچهها آشنا بشی😇
احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت🚶♂
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
صفحه 4⃣
بعد از مدتی مامان احسان🧕 رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه🏠
وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش🏃♂ و گفت: مامان من با بچهها بازی کردم و خیلی خوش گذشت😀 تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد😄
مامان احسان لبخندی زد و گفت😊: دیدی پسرم تو هم میتونی با بچهها بازی کنی و هیچ کس مسخرهت نمیکنه. همه بچهها با هم فرقهایی دارن، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند🙂
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوستهای تازهای پیدا کرد که در کنار اونها بهش خوش میگذشت و در کنار هم خوشحال بودن😌
شما چه فرقایی با دوستاتون دارین؟ میتونین اون فرقا رو بگین؟ آفرین به شما بچههای زرنگ و خوب، که هیچوقت کسی رو مسخره نمیکنین👏👏
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣
با هم غذا میخوریم
شب ۱۲ بهمن که آقا به تهران آمدند، چون خیلی خسته بودند و غذایی هم نخورده بودند، گفتند که یک غذای خیلی سادهای به من بدهید. از این رو غذایی ساده حاضر شد.
آقا از قبل فرموده بودند که در آن چند ساعتی که آنجا هستند، یک عدهای از خانواده حتماً بیایند تا ایشان آنها را ببینند، خواهر بزرگشان ـ عمه خانم ـ آمده بودند، پدر و مادر من که سنی داشتند، تمام خانمها و آقایان و بزرگترها، پسر خواهر ایشان، آقای مستوفی، که جزء بزرگان فامیل بودند، اینها همگی نشسته بودند که با آقا شام میل کنند، پسر من هم پنج ساله بود و تمام مدت دور آقا راه میرفت.
آقا فرمودند: این بچه چه میخواهد؟ گفتم که آقا می خواهد نزدیک شما بنشیند. اما ممکن است، آبی یا غذایی به لباس شما بریزد و باعث مزاحمت یا خستگی شما بشود. تا این صحبت را شنیدند این بچه را بلند کردند و نشاندند در بغل خودشان و گفتند که: حالا ما با هم دوتایی غذا میخوریم و قبل از اینکه خودشان غذا بخورند، او را سیر کردند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
هدایت شده از آموزشگاه جواهر
┄┅═══••✿ ﷽ ✿••═══┅┄
مجموعهی تخصصی جواهرالحیاة برگزار میکند:
🔅دورهی درمان #بیماریهای_کودکان🔅
📜مدرس دوره:
سرکار خانم پورطاهری
👦🏻فهرست بیماریهای مورد بررسی در این دوره:
🌡سرماخوردگی
🌡تب
🌡گلو درد
🌡گوش درد
🌡اسهال
🌡یبوست
🌡سرفه
🌡رفلاکس
🌡دیابت کودکان
🌡لاغری شدید
🌡چاقی
🌡بی اشتهایی
🌡تشنج
🌡تقویت طبع کودکان
🌡زردی نوزادان
🌡بیش فعالی
و...
🔗تدریس در سه جلسه و بصورت پاورپوینت و صوت، تقدیم حضور شما عزیزان میشود.
➕پس از هر جلسه تدریس، یک جلسه پرسش و پاسخ خواهیم داشت.
❈شروع دوره:۱۴۰۱/۸/۲۵
❈هزینهی ثبتنام: ۴۵۰۰۰ تومان
❈مسئول ثبتنام: @Bahar_poor2
@Amoozesh_Javaher
════✤✾🍃✾✤════
هدایت شده از آموزشگاه جواهر
┄┅═══••✿ ﷽ ✿••═══┅┄
مجموعهی تخصصی جواهرالحیاة برگزار میکند:
🍁کارگاه آموزشی #تربیت_جنسی🍁
📜مدرس دوره:
سرکار خانم پورطاهری
💥#ثبت_نام_مجدد
🔖برخی عناوین آموزشی این دوره:
🧒🏻ایجاد، بروز و ارتقاء صفت عفت در فرزندان
👦🏻مراقبتهای کلامی و رفتاری
🧒🏻حیا و عفت در پوشش
👦🏻نقش پدر در حیا و عفت فرزندان
🧒🏻هویت جنسی کودکان
👦🏻نامگذاری نیکو
🧒🏻نیکو صدازدن
👦🏻آموزشهای متناسب با جنسیت
🧒🏻اصول تربیت جنسی
👦🏻مراقبت والدین در روابط
🧒🏻زینتها و آرایش
👦🏻شستشو و نظافت
🧒🏻خواب فرزند
👦🏻مدیریت رسانه
🧒🏻دستکاری و لمسها
👦🏻نوازش و محبت
🧒🏻حد و حدود روابط خانوادگی
👦🏻نحوهی پاسخگویی به سؤالات کودک
🧒🏻علل ایجاد سؤالات در فرزند
👦🏻ضرورت رعایت حیا در پاسخگویی
🧒🏻بررسی دوران بلوغ
👦🏻علائم جسمی
🧒🏻حساسیتهای دوران بلوغ
👦🏻بروز غریزه جنسی
🧒🏻بلوغ دختران
👦🏻بلوغ پسران
🧒🏻بلوغ زودرس
👦🏻بلوغ دیررس
🧒🏻و ارائه درمانهایی برای بلوغ زودرس و دیررس
🔗تدریس در دو جلسه و بصورت پاورپوینت و صوت، تقدیم حضور شما عزیزان میشود.
➕یک جلسه هم پرسش و پاسخ نهایی
❈شروع دوره:۱۴۰۱/۸/۲۸
❈هزینهی ثبتنام: ۳۵۰۰۰ تومان
❈مسئول ثبتنام: @alhayat64
@Amoozesh_Javaher
════✤✾🍂✾✤════
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
بازی دنبال کردن رهبر🤩
یکی از بازیهای ساده که میشه توی خونه هم انجام داد، مشخص کردن رهبر هستش😎
روش انجام این بازی اینجوریه که⬇️
اول یک نفر به عنوان رهبر انتخاب میشه و بچههای دیگه باید مو به مو کارهای رهبر رو تقلید کنن مثل: پریدن🤾♀ خندیدن😃 شکلک در آوردن😉 و … را تقلید کنند و کسی که اشتباه تقلید کنه بازنده میشه.
از مزیتهای این بازی هم افزایش تحرک و هیجان در کودک و افزایش اعتماد به نفس و انرژی مثبته.
این بازی رو میتونین خودتونم با بچه هاتون انجام بدین☺️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادر_خلاق
#بازی_و_تحرک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: فرهاد و دونه لوبیا
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه1⃣
صبح روز جمعه بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود☀️
فرهاد کنار باغچه نشسته بود☘ و یه چیزی رو توی خاک پنهان میکرد. فرشته🧚♂ پیش او آمد و پرسید: «فرهاد، چی رو زیر خاک پنهان میکنی؟»
فرهاد گفت: «اگر گفتی!»
فرشته گفت: «فهمیدم. یک گنج💰 تو دیشب یک عالمه پول پیدا کردی. امروز اونا رو توی زمین پنهان کردی تا وقتی که دزدها اومدن و رفتن🚷 اونا رو بیرون بیاری. بذار منم پولاتو💶 ببینم.»
فرهاد گفت: «نه، فرشته، درست جواب ندادی. این چیزهایی که تو گفتی فقط توی قصهها اتفاق میافته☺️ من پولی ندارم که زیر خاک پنهان کنم.»
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه2⃣
فرشته گفت: «بذار فکر کنم🤔
فهمیدم💡
تو یه دونه لوبیا کاشتی•
مثل قصهی جَک و دونهی لوبیا. فردا صبح یک درخت خیلی بزرگ از زمین سبز میشود🌳
تو از اون درخت بالا میری، اونجا یه عالمه پول گذاشتن💸، یک دیو هم اونجاس👹 تو دیو رو میکشی و پولها رو برمیداری. بذار من هم با تو بیام😊»
فرهاد خندید و گفت: «نه، فرشته. گفتم که این چیزها فقط توی قصهها اتفاق میافتن.»
فرشته گفت: «من دیگه چیزی نمیدونم. خودت بگو که داشتی چه چیزی رو توی زمین پنهان میکردی؟»
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه3⃣
فرهاد گفت: «یک دونه لوبیا•
ولی نه لوبیایی مثل لوبیای جَک، یک لوبیای معمولی. حالا نگاه کن، چند دونهی دیگه هم تو زمین میکارم. هر روز به آنها آب میدهم🚰
بعد از چند روز از هر دونهی لوبیا یک بوتهی لوبیا سبز میشه🌿به بوتهها هم آب میدم🚿
بوتهها توی آفتاب بزرگ و بزرگتر میشن🌱 گل میدن🌸 گلهای خیلی قشنگ!
بعد گلها کمکم پژمرده میشن و میریزن🥀 به جای گلها غلافهای سبزی روی بوتهها پیدا میشن🎋
این غلافها بزرگ میشن، بعد هم کمکم خشک میشن🍂 توی هر غلاف چندتا دونهی لوبیاست.»
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه4⃣
فرشته گفت: فقط دانههای لوبیا را وقتی که بکاریم توی خاک، سبز میشن؟🌱
فرهاد گفت: «نه. همهی دونهها اگر زیر خاک برن و آب🚰 و نور آفتاب☀️ بهشون برسه، سبز میشن🌾
بعضی از دونهها مثل لوبیا و گندم و جو و چیزهای دیگه رو ما میکاریم. بعضی از دونهها هم خودشون از بوته یا درخت میافتن و تی خاک فرو میرن و سبز میشن🍄
بعضی از دونهها را باد از بوته جدا میکنه و اونها رو به جای دوری میبره🌬
اونجا دونهها توی خاک میافتن و سبز میشن🍀
فرشته گفت: «فقط بوتهها از دونه سبز میشن؟»
فرهاد گفت: «نه. درختهای بزرگ هم از دونه سبز میشن و تبدیل به درختای تنومند میشن🌳🌴
فرشته گفت: «از یک دونهی کوچیک؟»
فرهاد گفت: «بله، از یک دونهی کوچک😊
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════════
صفحه5⃣
فرشته گفت: «فرهاد، خیلی خوبه که آدم دونهی کوچیکی رو توی زمین بکاره و بوته یا درختی از اون بروید. بذار من هم به تو کمک کنم. میخوام ببینم که چطور از این دونههای لوبیا بوتهی لوبیا بیرون میاد.😇
فرهاد گفت: «خیلی خوب. کمک کن.»
آن وقت فرهاد و فرشته دونههای لوبیا رو در زمین کاشتن.
من چند روز پیش به خونهی اونا رفتم🏠 بوتههای لوبیا از خاک بیرون اومده بودن😍
کوچک و سبز و قشنگ بودن🌿
فرشته به اونا نگاه میکرد. انتظار روزهایی را میکشید که آنها گل کنن و گلا بریزن و لوبیاها دربیان😊
بچه های عزیزم، شما هم با کمک مامان جون و باباجون یک دونه لوبیا بکارین و مواظبش باشین تا سبز بشه😉
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣
چرا دوربین نیاوردی؟
یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف میآورند. چون هم ذوق دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا تشریف بیاورند.
من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت می کردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا میشوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همینطور گریه کردم. آقا گفتند که مریم چرا اینقدر گریه میکنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم. مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد. ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچههایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب دادن نبودم.
مادر گفتند که آقا بچهها مزاحم شما میشوند.
گفتند: مثل اینکه گریه تو برای این بود که بچهها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچهها مزاحمتی ایجاد میکنند، بچهها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند.
شب که به خانه آمدم و به بچهها گفتم، آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت: من این را باید بیاورم آقا امضا کند.
مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا میروید و دست ایشان را میبوسید و میآیید.
وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچهها خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار میکنی؟ پسر بزرگ من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت: آقا این را به عنوان یادگاری برای من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده است، به خاطرت بسپاری.
ایشان با علی محمد ـ که آن موقع پنج یا شش ساله بود ـ شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز میداشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند.
بچه دیگر من ـ بهادر ـ مدرسه رفته بود و اجازه گرفته بود که من میخواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب مفاتیحی که در مدرسه میخواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند: آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسۀ من است، گفتند که این را امضا بفرمایید،
آقا گفتند: با اینکه این کار را نمیکنم، ولی چون تو آوردهای و پسری هستی که میخواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای مفاتیح، من برای تو امضا میکنم که این را به مدیرت بدهی.
سپس به من گفتند: چرا دوربین نیاوردی که با بچهها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر میکردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما میشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄
سلام سلام☺️
خب اومدیم با یه کاردستی خیلی ساده و جذاب که میتونین با کوچولوهاتون درست کنین😊
موادلازم:
چوب بستنی🍢
رنگ گواش
چشم عروسک👀
دکمه
نمد یا مقوا◻️
رنگ های روی چوب بستنی رو بدید کوچولوتون رنگ کنه و ریزه کاری هاش رو خودتون انجام بدید. حتما زیرش یه پلاستیک بزرگ پهن کنین که جایی رنگ نریزه☺️
البته بچه های کوچکتر با مداد شمعی یا ماژیک هم میتونن رنگ کنن😊
#مادر_خلاق
#تولد_تا_هفت_سالگی
#کاردستی_ساده
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: خرگوش باهوش🐰
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄
صفحه1⃣
در جنگل سرسبز و قشنگی🌳 خرگوش باهوشی زندگی میکرد . یک گرگ پیر🦊 و یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه میکشیدن تا این خرگوش رو شکار کنن🎯 ولی هیچوقت موفق نمیشدن.
یک روز روباه مکار🦊 به گرگ گفت: من نقشه جالبی دارم و این دفعه میتونیم خرگوش رو شکار کنیم😈
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄
صفحه2⃣
گرگ گفت: چه نقشهای🤔
روباه گفت: تو برو ته جنگل، همونجایی که قارچای سمی🍄 رشد میکنه و خودت رو به مردن بزن😵
من پیش خرگوش میرم و میگم که تو مردی😢
وقتی خرگوش🐰 میاد تا تو رو ببینه تو بپر و اونو بگیر😈
گرگ قبول کرد و به همون جایی رفت که روباه گفته بود.
روباه هم نزدیک خانه خرگوش🐰 رفت و شروع به گریه و زاری کرد😭 و با صدای بلند گفت: خرگوش، اگر بدونی چه بلایی سرم اومده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچهای سمی🍄 جنگل خورده و مرده😵
اگه باور نمیکنی برو خودت ببین و همینطور که خودش رو ناراحت نشون میداد از پیش خرگوش رفت.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄
صفحه3⃣
خرگوش از این خبر خوشحال شد😀 و پیش خودش گفت برم ببینم چه خبر شده🤔
خرگوش رفت همون جایی که قارچهای سمی رشد میکرد🍄
از پشت بوتهها نگاه کرد👀 و دید گرگ پیر🦊 روی زمین افتاده و تکون نمیخوره.
خوشحال شد و گفت از شر این گرگ بدجنس راحت شدیم😤
خواست جلو بره و از نزدیک او را ببینه اما قبل از اینکه از پشت بوتهها بیرون بیاد، پیش خودش گفت: اگر زنده باشه چی🧐
اونوقت منو یک لقمه چپ میکنه. بهتره احتیاط کنم و مطمئن بشم که اون حتما مرده است.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┄┅✧🌜•◦❈☀️❈•◦🌛✧┅┄┄
صفحه4⃣
بنابراین از پشت بوتهها با صدای بلند🔊 طوریکه گرگ بشنوه گفت: پدرم به من گفته وقتی گرگ میمیره دهنش باز میشه😵 ولی گرگ پیر که دهانش بسته است🙄
گرگ با شنیدن این حرف کم کم و آهسته دهانش رو باز کرد تا به خرگوش نشون بده که مرده.
خرگوش هم که با دقت به دهان گرگ نگاه میکرد متوجه تکون خوردن دهان گرگ شد و فهمید که گرگ زنده است😠
بعد با صدای بلند فریاد زد: ای گرگ بدجنس تو اگر مردی، پس چرا دهانت تکون میخوره😡
پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت و با سرعت از آنجا دور شد.
بله بچهها، خرگوش قصه ما حواسش جمع بود و گول گرگ و روباه رو نخورد. ما هم همیشه باید مواظب باشیم و هر حرفی که دشمنمون میزنه رو زود باور نکنیم😊
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯