eitaa logo
میوه دل من
7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ دی ۱۴۰۱
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: نیما کوچولو🧒 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۳ دی ۱۴۰۱
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦1⃣──────── روزی بود و روزگاری، پسر کوچولویی بود به نام «نیما» به همراه پدر و مادر و برادرش در شهر زیبایی زندگی می کردن🏘 تازه اول ماه مهر بود و بچه ها به مدرسه می رفتن🎒 نیما کوچولو هم به همراه داداش بزرگترش سینا که کلاس پنجم بود، به مدرسه می رفت. نیما تازه کلاس اول بود و خیلی از چیزها رو نمی دونست... اون ها وقتی از خونه بیرون می‌اومدن، مامان رو به سینا می کرد و می گفت: « سینا جان، خیلی مواظب داداشت باش، نکنه توی خیابون بره» بعد رو می کرد به نیما می گفت: «پسرم هرچی داداش بزرگترت گفت، گوش کن، نکنه دستت رو از دستش ول کنی! یا از مدرسه بیرون بیای.»❌ سینا و نیما هم چشم می گفتن و از خونه بیرون می رفتن. نیما که پسر بازیگوشی بود، همیشه دوست داشت که مثل بقیه دوستاش تنهایی به مدرسه بیاد و برگرده. اما هر وقت به مامانش می گفت که دوست داره تنها به مدرسه بره و تنها از مدرسه برگرده، مامانش می گفت: پسرم! مدرسه شما اون طرف خیابونه🛣 تو هنوز کوچولویی و نمی تونی به تنهایی از خیابون رد بشی🚫 داداشت سینا هم وقتی هم سن تو بود، من یا بابایی اون رو به مدرسه می بردیم و از مدرسه برمی گردوندیم🧔 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۳ دی ۱۴۰۱
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦2⃣──────── اما نیما که انگار دوست نداشت به این حرف ها گوش بده، گاهی از اوقات که می دید حواس سینا به اون نیست، دستش رو از دستای سینا می‌کشید و شروع به دویدن می کرد🏃‍♂ سینا هم به خاطر قولی که به مامانش داده بود و از طرفی داداش کوچولوش رو دوست داشت به دنبال اون می دوید🏃‍♂ وقتی به نیما می رسید می گفت:« نیما جون، داداش کوچولوی بازیگوشم، خیابون خطرناکه، از هر طرف ماشین میاد. اگه حواست نباشه، ممکنه مشکلی برات پیش بیاد.⛔️ اما این حرف های سینا اصلاً به گوش نیما نمی رفت. این ماجرا ادامه داشت تا این که یه روز نیما که کلاسشون زودتر از کلاس پنجمی ها تموم شده بود، عوض این که مثل هر روز یه گوشه ای بایسته تا کلاس سینا هم تموم بشه و با هم به خونه برگردن، از مدرسه بیرون اومد و به اطرافش نگاهی کرد👀 شاد و شنگول به طرف خونه به راه افتاد. اون با خودش می گفت: آخ جون، من امروز می تونم خودم به تنهایی به خونه برم و به مامانم ثابت کنم که من هم بزرگ شدم. خودم می تونم به راحتی از خیابون رد بشم😀 نیما همین جور که این فکرها از ذهنش می گذشت، به طرف خیابون حرکت کرد. ولی وقتی به خیابون رسید از دیدن ماشین هایی که به سرعت و بی توجه به عابرهای پیاده رد میشدن ترسید و یه گوشه ایستاد🚗 اینقدر ترسیده بود که وقتی یه ماشین کنارش ایستاد و بوق زد، از ترس یه داد بلندی زد و بعد شروع به گریه کرد🚐 نیما که داشت گریه می کرد، احساس کرد یکی دست اون رو توی دستش گرفت. سرش رو که برگردوند تا ببینه کیه که دید مامانش کنارش ایستاده🧕 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۳ دی ۱۴۰۱
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦3⃣──────── نیما تا چشمش به مامانش افتاد، محکم اون رو بغل کرد و گفت: مامانی من خیلی ترسیدم، آخه ماشین ها خیلی سریع از کنارم رد می شدن😢 راستی مامانی تو این جا چیکار می کنی؟! مامان نیما هم که دید پسر کوچولوش خیلی ترسیده، دست نیما رو توی دست خودش محکم گرفت و از خیابون عبور کرد🛣 بعد رو به نیما کرد و گفت: مدیر مدرسه به من زنگ زد و گفت: امروز زودتر تعطیل شدین. من هم به خاطر همین به مدرسه اومدم. ولی بین راه تو رو دیدم که کنار خیابون ایستادی و داری گریه می کنی😭 برای همین اومدم و دستت رو گرفتم. نیما در تمام طول مسیر تا به خونه برسن، محکم دست مامانش رو توی دستش گرفته بود و از ماشین های مختلفی صحبت می کرد که از کنارش رد می شدن🚍 اون ها وقتی به خونه رسیدن، مامان رو به نیما کرد و گفت: ببین پسرم اگه من یا بابات و یا حتی سینا بهت حرفی می‌زنیم، بخاطر اینه که می دونیم خیابون محل شلوغیه که ماشین های زیادی از اون رد میشن. اگه حواست نباشه ممکنه اتفاق بدی برات بیفته⭕️ بله دوستای کوچولوی من ، اگه مامان یا باباتون به شما حرفی می زنن، به خاطر اینه که به شما آسیب کمتری برسه. اون ها شما رو خیلی دوست دارن💞 مثل مامان نیما که با پسرش خیلی مهربون بود❤️ آخه پیامبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: (بچه‌ها رو دوست داشته باشین و بهشون محبت کنید... كافى جلد۶- ص۴۹). ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۳ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ دی ۱۴۰۱
تأثیر ظاهری و باطنی قانون وراثت قانون وراثت، قانون عجیبی است و به دو شکل ظاهری و باطنی در شخصیت انسان، تأثیر می‌گذارد. شکل ظاهری تأثیر قانون وراثت، آن است که فرزند هر پدر و مادری، از حیث بعد جسمانی و شکل ظاهری، حتی در رنگ پوست و تن صدا، شبیه والدین خود یا دست کم شبیه یکی از آن‌هاست و به طور کلی صفات ظاهری پدر و مادر را به ارث می‌برد. اما تأثیر مهم‌تر قانون وراثت، در شکل باطنی آن است؛ شکل باطنی قانون وراثت به این صورت است که خصوصیّات بعد روحانی و صفات باطنی و به عبارت دیگر، روحیّات فرزند، شبیه صفات و روحیّات پدر و مادر یا دست کم یکی از آن‌هاست و شخصیت درونی، اخلاقی و باطنی او از شخصیت باطنی والدین، تأثیر جدی می‌گیرد. این امر از نظر اسلام مسلّم است که اگر یک کودک از خانواده با ریشه و با نجابت باشد، همین، زمینه‏ساز نجابت اوست. همچنان که اگر در خانوادۀ بى ریشه بزرگ شود، همین، زمینه‏ساز براى بى نجابتى او خواهد بود. 🔰ادامه دارد... ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۴ دی ۱۴۰۱
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
━━━━━━━━━━━━🏴᪥🏴 ━━ ⚫️ مقامات حضرت زاهرا سلام‌الله‌علیها در بیان رهبری راه عرفان خداوند به او وابسته استـ... جز در خانه زهرا همه درها بسته استـ... 🏴🏴 @MiveiyeDel_man 🏴🏴
۴ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ دی ۱۴۰۱
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند بازی خلاقانه جذاب در خانه برای روزهای سرد زمستان🤩 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۴ دی ۱۴۰۱
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: لیلی کوچولو👧 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۴ دی ۱۴۰۱
⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦1⃣──────── لیلی دختر کوچولویی بود که به همراه مادربزرگش زندگی می کرد. 🤶🏻اونها قرار بود برای مدتی به خونه جدید مادربزرگ که توی یک مزرعه آروم و زیبا در خارج از شهر بود برن ..🏠 لیلی و مادربزرگ صبح زود قبل از اینکه هوا روشن بشه به سمت مزرعه جدید راه افتادند. لیلی به نقشه ای که توی دستش بود خیره شده بود.🗺 بعد با انگشت نقطه ای که ضرب در زده بود رو نشون داد و گفت اینجا خونه جدیده .. مادر بزرگ شروع به حرکت کرد. لاستیک های ماشین روی آسفالت ناهموار خیابون می لرزیدند.🚗 لیلی احساس کرد صدای تالاپ تولوپ قلبش رو می شنوه..اون احساس عجیبی داشت، نمی دونست خونه جدید کجاست و چه شکلیه و آیا اونجا رو دوست داره یا نه ! مادربزرگ وقتی دید لیلی ساکته لبخندی زد و گفت: “دوست داری با هم یه بازی بکنیم؟” لیلی با صدای آروم گفت:” مگه چه بازی ای میشه توی ماشین کرد؟” مادربزرگ لبخند زد و گفت:” بیا سعی کنیم توی مسیرمون 10 تا چیز زیبا پیدا کنیم..” لیلی از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:” اینجا هیچ چیز زیبایی وجود نداره ..” بعد سعی کرد نقشه ای که توی دستش بود رو تا کنه و جمع کنه .. مادربزرگ گفت:” ولی مطمینم توی راه چیزهای شگفت انگیزی وجود داره !”😊 هنوز مسافت زیادی نرفته بودند که خورشید آروم آروم از دور دستها طلوع کرد. صحنه طلوع خورشید و نور طلایی رنگی که به زمین پاشیده بود بینظیر بود. لیلی با هیجان داد زد انگار اولیش رو پیدا کردم ! مادربزرگ با لبخند گفت :” درسته لیلی ، طلوع خورشید همیشه جز زیباترین صحنه هاست..” ☀️ ماشین با سرعت از کنار تیرهای چراغ برقی که کنار جاده بود می گذشت. مادربزرگ رادیو رو روشن کرد تا از سکوتی که در ماشین بود کم بشه .. ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
۴ دی ۱۴۰۱