eitaa logo
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
253 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
﴾﷽﴿ خیره‌بر‌عکس‌حرم،زیرلب‌میگویم نوکرت‌دلتنگ‌است،خودت‌کاری‌کن(: #حسین‌من♡ #ࢪ‌ضاےمن♡ ﴿چیزے‌ڪــہ‌دنبالشے‌﴾ 『 https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/12956 』 از‌ایـن در مـرو ڪـہ نـظـرشـده اے(: 『 کپے‌!؟/حلاله‌،صلوات‌یادت‌نره‌رفیق』
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت‌نوع‌مرگ‌ر‌اعوض‌میڪند، وقت‌مرگ‌ر‌اعوض‌نمیڪند..!' ا‌زمر‌گ‌نترسید،جورۍدرزندگۍ حرڪت‌ڪنید‌ڪھ‌خداوند‌"شهادت" را‌نصیبتان‌ڪند‌وازدنیاببرد..💔🚶🏻‍♂ 🔐!
از يک دختر جوان پرسيدند : از چه نوع آرايشی استفاده ميکنی ؟ گفت : برای لبانم ، راستگویی برای صدايم ، ذکر خدا برای چشمانم ، چشم پوشی از محرمات براي دستانم ، کمک به مستمندان برای پاهايم ، ايستادن برای نماز برای قامتم ، سجده برای خدا برای قلبم ، محبت خدا برای عقلم ، فهم قرآن برای تمام وجودم ، ايمان به خدا
چادرم را دوست دارم ، زیرا سنگینی نجابتش شکسته است کمر دشمن را ... ♡💕🖇
خداوند عاشق توست 🙂💚☘
🔰 | 🔻زمانه عجیبی است!!! برخی مردمان امام گذشته را عاشقند ، نه امام حاضر را... میدانی چرا؟! امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند! اما امام حاضر را باید فرمان برند!!! و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند... 🌷شهید سید مرتضی آوینی🌷 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
﷽ 『 دلتنگی🙂』 «‏و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!» و هنگامی که در پیِ خودم بودم تــو را یافتم، یا حسین؛))♥️ ♥❧‌
•﷽‌• مࢪاجـزبـاتــۅبودݩ‌آࢪزۅنیست✨🌱 یک جمعه دیگر گذشت نیامدی😔 💙 ⁦🥀
به‌حال‌ڪودڪی‌می‌اندیشم‌ڪہ‌در‌ڪنار مزار‌شما‌خاطره‌دیدار‌شما‌را‌تازه‌می‌ڪند..! ♥️!' 💔
قلب‌زمین‌گرفتہ زمان‌را‌قرار‌نیست . . اۍ‌بغض‌مانده‌در‌دلِ‌هفت‌آسمان بیا . .💔(: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖐🏻.
میگما آقا . . دلم خیلی تنگته‌ ها . . :) دلم خیلی هواتو‌ کرده ها . . :) نمیشه ی گوشه نگاهی به ما کنی قربون نگات بشم . . ؟!:) نمیشه مارو یِ نماز صبح و دعای عهد حرم مهمون کنی دورت بگردم . . ؟!:) آقـا . . به جوادت قسم دیگه بریدیما . . یِ حرم دعوتمون کن . . :)) امامِ حرفایِ یواشکی :)))
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
رمانمونو دنبال میکنید!؟🌻 مورد پسند دلتون قرار گرفته!؟🌝🌚 نظرتون راجع به یکم انرژی چیه!؟📻🌿 https://ab
-عالیه من این رمان تاحالا خوندم بی نظیره ممنون که برای ارسال این رمان رو انتخاب کردین +خیلیم عالی که هم از خوندن این رمان راضی هستین هم از اینکه ما برای ارسال در کانال انتخابش کردیم🌱
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
رمانمونو دنبال میکنید!؟🌻 مورد پسند دلتون قرار گرفته!؟🌝🌚 نظرتون راجع به یکم انرژی چیه!؟📻🌿 https://ab
1-سلام علیکم🌱 خیلی خوش امدین🙂 در مورد زندگی خانواده های مدافعان حرم هستش🚶🏻‍♀ شخصیت اصلیمون یه دختر مذهبی هستن که....🌿 2و4و5-الحمدالله که مورد توجه دلتون قرار گرفته🖐🏻🍃 3-چشم🌾
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
🌱
مـن‌مجازآت‌شدم،‌ این‌همـه‌دوری‌بس‌نیست؟ رحم‌‌کن‌یار،‌جوازِحرمـت‌را‌بفرسـت!:)🌱 صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
🌱
•مـٰارابخر‌بخاطـراین‌چندقطـره‌اشـك ڪار؎بہ‌غیرگـریہ‌بلدنیستیـم‌حسیـن:)..!💚 آقام‌حسیـن
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
🌱
امام‌باقرعليه‌السلام‌‌می‌فرمایند: "اگرمردم‌میدانستندكه‌چه‌فضيلتى درزيارتِ‌مرقد‌امام‌حسين‌عليه‌السلام است‌از‌شوق‌زيارت‌میمردن:)!"📻🌿 -ثواب‌الاعمال،ص‌۳۱۹🌱' السلام‌علیک‌یااباعبدالله
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم. یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد.ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن. روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت. هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو. سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.یه کم که دور شد،نشست رو زمین. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم. نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش. دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن. یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم. دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن. سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت:.... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 گفت: _تو خیلی خوبی..خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم. عجب!! پس عذاب وجدان داشت... سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد. بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد.دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش. تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم: _پس همدردیم. سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم: _درد عشقی کشیده ام که مپرس. جدی گفتم: _تو که مجبورم نکرده بودی. -ولی اگه من... -اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش. بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم: _درد عشقو دیگه. لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین. -امین -بله باخنده گفتم: _ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟ لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت: _جانم گفتم: _نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟ لبخندی زد و گفت: _بریم. اول رفتیم سر مزار مادرش.آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور. امین بابغض گفت: _سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه. نشستم کنار امین.گفتم: _سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید. بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم. گفتم:_امین نگاهم کرد. -جانم لبخند زدم.گفتم: _بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم. -چه قول و قراری؟ -هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟ -باشه. -یه قولی هم بهم بده. -چه قولی؟ -هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت. یه کم مکث کرد.گفت: _یه هفته قبلش.؟! بالبخند گفتم: مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها! -قبول. -آفرین. رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش. -این چی هست؟ -بازش کن. وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش. دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد. بلند شد و گفت: _بریم پیش بابام. اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. امین، خیلی سختیه برای من. رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت: _همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟! لبخند زدم و گفتم: _بازش کن. وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن. دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم: _بهش دست نزن. باتعجب نگاهم کرد. -مگه مال من نیست؟!! جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم. نماز مغرب رو همونجا خوندیم. بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم... من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید. بعد شام منو رسوند خونه مون. از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊