فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو سلام میدم....
السلامعلیالحُسین
وعلیعلیبنالحُسین
وعلیاولادیالحُسین
وعلیاصحابالحُسین
#السلامعلیکیااباعبدللهالحسین♥️
#امام_حسین
#محرم
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین_ع
عـٰاشِقَتدۅراَزحَـرَماِحسـٰاسِغُربَـتمۍڪُنَد
بـٰازبـٰاعَڪسِحَـرَمیِہگۅشِہخَلـۅَتمۍڪُنَد...!'
#امام_حسین
#محرم
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدی یانه؟!
میگم برات...
بیا بام قدم قدم...
بریم حرم♥️
اللهمالرزقناکربلا🥀
#امام_حسین
#محرم
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بی تو خستهایم ...🚶🏽♀💔
#استوری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تصمیم گرفتم رو پله ها که به آشپزخونه دید داره بشینم و به بهونه ی کتاب خوندن ببینم چخبره...
تندی رفتم از اتاقم یه کتاب برداشتم و اومدم نشستم رو پله ها...
هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد تا دو ساعت بعد که بابا برگشت خونه...
خدمتکار فوری یه آبمیوه طبیعی گرفت و بعد اون شیشه رو خالی کرد توش و هم زد...
استرس تو کاراش و نگاهش معلوم بود...
هی تند تند نفس عمیق میکشید و زیر لب یچیزایی میگفت...
دستاش میلرزید...
کمی صبر کرد تا به خودش مسلط بشه...
بعد آبمیوه رو گذاشت تو سینی و یکم تزئین کرد و راه افتاد...
قبل از بیرون اومدنش از اشپزخونه از جام بلند شدم و راه افتادم ته راهرو یعنی اتاق کار بابا...
دیدم خدمتکاره هم داره میاد همینطرف...
رسیدم دم در اتاق صبر کردم تا اونم بهم برسه...
وقتی بهم رسید یهو برگشتم سمتش که هینی کشید و گفت
-هیننن ترسیدم خانوم
خندیدم و گفتم
+ترس؟ من ترسناکم؟
-نه دور از جونتون منظورم این نبود ببخش...
وسط حرفاش پریدم و گفتم
+نه، من معذرت میخوام...
کارم اشتباه بود...
بگذریم، این ابمیوه ی به ظاهر خوشمزه برای باباست؟
لبخندی زد و گفت
-بله خانوم، میخواین برای شما هم بیارم؟
+اوممم...میخوای اینو بده من ببرم برای بابا...تو برو برای منم نوشیدنی بیار...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
اولش قبول نمیکرد و بهونه میاورد...
ولی بعد چشماش برقی زد و تندی قبول کرد...
ذهنشو خوندم...
یجورایی میخواست خودشو کنار بکشه و بندازه گردن من...
سینی و ازش گرفتم و الکی خواستم وارد اتاق شم که دستمو گذاشتم رو سرم و خودمو انداختم زمین...
به این صورت لیوان خرد و خاکشیر شد و آبمیوم ریخت زمین...
خدمتکار فوری اومد سمتمو دستپاچه گفت
-وای وای واییییی،چیکار کردی دخترررر حالا جواب اقا ارمینو چی بدمممم...
بعدم کوبید تو سرشو گفت
-الان فکر میکنه بی عرضه ام...دیگه نمیتونم دلشو بدست بیارم...ارزوی ازدواج باهاشو باید به گور ببرمممم وای خدااا
فکر کنم وقتی این جملات اخریو میگفت از شدت ناراحتی حواسش نبوده که من اونجام...
من که دیدم حواسش نیست فوری پاشدم و رفتم دنبال آرمین...
واقعا میخواسته بلایی سر بابا بیاره؟
اما اخه چطور ممکنه؟
بابای من که این همه براش زحمت کشیده...
اخه چرا؟
یعنی بخاطر پول و ارث حاضر شده همچین کاری کنه؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
May 11
هدایت شده از {عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
همسایه ها رو همین آمار 809 موندیم یه چند نفر بفرستید اینور
@ARARARAR0
#فوروارد
هدایت شده از نقاشخونهیدوشیزهشرلی؛