مبتـلا بـہ حࢪم...(:
https://harfeto.timefriend.net/16534090425777🥀 حرفی، سخنی، درد و دلی،...🚶🏻♀
خیلی وقته حرف نزدیما،...💔🙂🚶🏻♀
-چطور ایمانمونو قوی تر کنیم
+1- تقویت ایمان با بالا بردن علم و یقین🌱
2- تلاوت قرآن🌱
3- عمل به احکام و مواعظ الهى، مایه افزایش ایمان🌱
4- ترک بحث و جدل باعث تحکیم و تقویت ایمان است🌱
5- پرهیزکاری مایه ثبات و پایدارى ایمان می گردد🌱
6- محبت اهل بیت علیهم السلام انسان را در دینداری همچون کوه احد ثابت قدم می کند🌱
7-عفو و چشم پوشى از عیب مردم🌱
8-صبر در خوشی ها و ناخوشی ها🌱
9-طلب یاری خواستن از خداوند متعال جهت شعله ور ماندن ایمان در وجود انسان🌱
موارد زیادی جهت قوی کردن ایمان وجود داره، حالا من اینجا 9 موردش رو براتون گفتم🙂🌱
ولی اصلی ترینش خواندن قران، نماز و دوری از گناهه🥀
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
دنیامبیاداربابمنمیشه...🥀 اربابموباهیچیعوضنمیکنم...🙂💔 امامحسینمبرامکافیه...🚶🏻♀ شماهاچهج
-من اگه هر کسی بهم ده ملیارد بده میگیرم حتی امام حسین به جاش تو همه مراسم ها شرکت میکنم
+ببخشید متوجه نمیشم...🚶🏻♀
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
https://harfeto.timefriend.net/16534090425777🥀 حرفی، سخنی، درد و دلی،...🚶🏻♀
رفقایی که چند وقت پیش که راجع بازیگر نامحرم و... سوال کرده بودن،چطور پیش میرین!؟
بگین بهمون...🚶🏻♀
-سلام من الان توی حرم امام حسین (ع) هستم و بالاخره به آرزوم رسیدم
+سلام علیکم🌿
الان که دارم تایپ میکنم چشمام تار میبینه و دستام داره میلرزه💔
خوشا به سعادتتون🥀چی میشه یه روزم چشم ما به ضریح ارباب بیفته😄
میشه لطفا ایدیتون رو قرار بدین من مزاحمتون شم، یه چندتا عکس و فیلم بفرستین برامون بزارم تو کانال همگی فیض ببریم!؟🚶🏻♀
-خیلی خوش حالم چون....... پنجشنبه میخوام برم کربلا😍
+مام از خوشحالی شما خوشحالیم...🙂
خوشا به سعادتتون🌿
ان شاء الله که سفرتون بی خطر باشه💔
ممنون میشم ایدیتون رو قرار بدین مزاحمتون بشم جهت لایو گذاشتن تو کانال یا حالا عکس و فیلم و...🌱
-آرزو فقط.... رفتن به کربلا
+ارزو قشنگ تر از این اصلا وجود داره!؟
بعید میدونم🥀
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
-خیلی خوش حالم چون....... پنجشنبه میخوام برم کربلا😍 +مام از خوشحالی شما خوشحالیم...🙂 خوشا به سعادتت
-https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/5413 خوندن همین پیاما کافیه بغضم بشکنه:))))
+تلخه جا موندن💔
چیزی که ماها خیلی خوب بلدیمش😄
خیلی خوب بلدیم جا بمونیم🚶🏻♀
-سلام خوبید خیلی وقته میخوام چیزی بگم ولی خجالت میکشم حالا میگم من بچه ی عراق هستم ولی زبان ایرانی رو کَمیلا بلدم من الان در دزفول زندگی میکنم و هفته ای دو بار به حرم امام حسین علیه السلام میروم
+سلام علیکم🌱
ممنونم الحمدلله، شما خوبین🚶🏻♀
چه خجالتی!؟این کجاش خجالت داره!؟
خیلیم عالیه که🙂
هفته ای دوبار میرین کربلا...بعد ما همون یبارشم...🚶🏻♀
واقعا این باعث افتخاره نه خجالت😄
ان شاء الله که سلامت باشید و در زندگیتون موفق باشید بزرگوار🌱
-اگه میتونستم اولین کاری که بعداز امتحانام میکردم میرفتیم کربلا... کاش ...ش رو خود آقا جور میکردن😭 #خودت بطلب مون آقا جون...
+اگر میتونستیم...💔
ما نمیتونیم، هیشکی نمیتونه، مگر اینکه اقا خودشون بطلبن🙂
اربابم بطلب دورت بگردم🌿
-می دونستی هرکی به حرم حضرت معصومه برود انگاربه زیارت همه امامان رفته
+بله درسته،ولی این مطلب از نظر ثواب هست، ما داریم دلی میگیم، هرچیزی جای خودش رو داره(:
حرم اقا امام رضا جای خودش، حس خوب خودش رو داره...
حرم ارباب یجور حس و حالی داره...
نجف و سامرا یجوری دل ادمو میبره...🚶🏻♀
هرچیزی جای خودشو داره🌿
«سلام خسته نباشید
ببخشیداون دوستای که حرم اقاهستن یااونای که می خوان برن خوش به
سعادتشون التماس دعادارم برای ماهمه دعاکنیدکه اقاماروبطلبه »🌱
چه شبی شدامشب آه آه ازاین دوری🥀
-سلام علیکم دوستانی که به کربلا میرن و یا حتی الان کربلا هستن لطفا لطفا لطفا ما رو خیلی دعا کنید من خیییییییییلی دلتنگم تا حالا کربلا نرفتم هرچقدر از دلتنگیم بگم کمگفتم ان شاءالله که اربعین قسمت بشه و بتونیم بریم کربلا . به حق اون روزی که جلوی گنبد اربابمون اشک بریزیم
+علیکم سلام🌱
ان شاء الله...💔
-سلام منم التماس دعا دارم خیلی خیلییییی برام دعا کنید...
+سلام علیکم🌱
اگر لایق باشیم چشم🙂
دوستانی که کربلا هستین مارو فراموش نکنید🚶🏻♀
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
https://harfeto.timefriend.net/16534090425777🥀 حرفی، سخنی، درد و دلی،...🚶🏻♀
جهت شنیدن عاشقانه هاتون در همین لینک به گوشیم🙂🌱
-سلام علیکم میشه در مورد اینکه چرا بعضی از انسان ها به خدا و دین اسلام اعتقاد ندارن و میگویند ایناهمش چرت هست صحبت کنید
+علیکم سلام🌱
امشب که شرایطش رو ندارم ولی فردا یا حالا هرموقع که شد چشم🙂
-سلام علیکم دوستانی که به کربلا میرن التماس دعا خیلی زیاد دارم ان شاءالله که آقا کمک کنه که امتحاناتمون رو به خیر بگذرونیم و اربعین بطلبونه بریم کربلا خیلی دلم تنگه 💔💔💔
+علیکم سلام🌱
ان شاء الله(:
-ببخشید ما دیگه پیرو کانال نیستیم یا ایتا پاک کردیم برا امتحانات یا وقت نمیکنیم
+من اول به عشق ارباب و اقا امام رضا دوم به عشق شما فعالیت میکنم، تنهامون نزارین(:💔
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#پـاࢪتبیستوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانهرچےتوبخواے🌸🌱
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...
مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود.
منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!
محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.
صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:
_آره داداش؟!
محمد گفت:
_تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟
مریم گفت:
_چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.
بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟
محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_ده روز دیگه.
با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...
نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.
یاد #حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که #راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟
نمیدونم..
شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:
_عمه چرا گریه میکنی؟!
محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
محمد به ضحی گفت:
_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.
نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.
سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد.
گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد. مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.
جلوی در خونه نگه داشت...
مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟
مریم برگشت سمت من و باخنده گفت:
_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.
هرسه تامون خندیدیم.
محمد گفت:
_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟
بازهم خندیم.
مریم گفت:
_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.
بازهم خندیدیم...
همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.
مریم به من گفت:
_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.
گفتم:
_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.
بازهم خندیدیم.محمد گفت:
_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.
میخندیدیم...
ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:
_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.
با تکون سر گفتم باشه.
اون شب با شوخی های محمد گذشت.
هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.
آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...
هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.
بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.
مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.
تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر #صبور و #مقاومی دارم.
محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.
رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:
_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.
مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊