eitaa logo
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
253 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
﴾﷽﴿ خیره‌بر‌عکس‌حرم،زیرلب‌میگویم نوکرت‌دلتنگ‌است،خودت‌کاری‌کن(: #حسین‌من♡ #ࢪ‌ضاےمن♡ ﴿چیزے‌ڪــہ‌دنبالشے‌﴾ 『 https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/12956 』 از‌ایـن در مـرو ڪـہ نـظـرشـده اے(: 『 کپے‌!؟/حلاله‌،صلوات‌یادت‌نره‌رفیق』
مشاهده در ایتا
دانلود
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
دنیام‌بیاد‌اربابم‌نمیشه...🥀 اربابمو‌با‌هیچی‌عوض‌نمیکنم...🙂💔 امام‌حسینم‌برام‌کافیه...🚶🏻‍♀ شماها‌چه‌ج
-من اگه هر کسی بهم ده ملیارد بده میگیرم حتی امام حسین به جاش تو همه مراسم ها شرکت میکنم +ببخشید متوجه نمیشم...🚶🏻‍♀
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
https://harfeto.timefriend.net/16534090425777🥀 حرفی، سخنی، درد و دلی،...🚶🏻‍♀
رفقایی که چند وقت پیش که راجع بازیگر نامحرم و... سوال کرده بودن،چطور پیش میرین!؟ بگین بهمون...🚶🏻‍♀
-سلام من الان توی حرم امام حسین (ع) هستم و بالاخره به آرزوم رسیدم +سلام علیکم🌿 الان که دارم تایپ میکنم چشمام تار میبینه و دستام داره میلرزه💔 خوشا به سعادتتون🥀چی میشه یه روزم چشم ما به ضریح ارباب بیفته😄 میشه لطفا ایدیتون رو قرار بدین من مزاحمتون شم، یه چندتا عکس و فیلم بفرستین برامون بزارم تو کانال همگی فیض ببریم!؟🚶🏻‍♀
-خیلی خوش حالم چون....... پنجشنبه میخوام برم کربلا😍 +مام از خوشحالی شما خوشحالیم...🙂 خوشا به سعادتتون🌿 ان شاء الله که سفرتون بی خطر باشه💔 ممنون میشم ایدیتون رو قرار بدین مزاحمتون بشم جهت لایو گذاشتن تو کانال یا حالا عکس و فیلم و...🌱
-یا حسین کربلا میخوام +خستم از دوری(:💔
-آرزو فقط.... رفتن به کربلا +ارزو قشنگ تر از این اصلا وجود داره!؟ بعید میدونم🥀
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
-خیلی خوش حالم چون....... پنجشنبه میخوام برم کربلا😍 +مام از خوشحالی شما خوشحالیم...🙂 خوشا به سعادتت
-https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/5413 خوندن همین پیاما کافیه بغضم بشکنه:)))) +تلخه جا موندن💔 چیزی که ماها خیلی خوب بلدیمش😄 خیلی خوب بلدیم جا بمونیم🚶🏻‍♀
-سلام خوبید خیلی وقته میخوام چیزی بگم ولی خجالت میکشم حالا میگم من بچه ی عراق هستم ولی زبان ایرانی رو کَمیلا بلدم من الان در دزفول زندگی میکنم و هفته ای دو بار به حرم امام حسین علیه السلام میروم +سلام علیکم🌱 ممنونم الحمدلله، شما خوبین🚶🏻‍♀ چه خجالتی!؟این کجاش خجالت داره!؟ خیلیم عالیه که🙂 هفته ای دوبار میرین کربلا...بعد ما همون یبارشم...🚶🏻‍♀ واقعا این باعث افتخاره نه خجالت😄 ان شاء الله که سلامت باشید و در زندگیتون موفق باشید بزرگوار🌱
-اگه میتونستم اولین کاری که بعداز امتحانام میکردم میرفتیم کربلا... کاش ...ش رو خود آقا جور میکردن😭 بطلب مون آقا جون... +اگر میتونستیم...💔 ما نمیتونیم، هیشکی نمیتونه، مگر اینکه اقا خودشون بطلبن🙂 اربابم بطلب دورت بگردم🌿
-می دونستی هرکی به حرم حضرت معصومه برود انگاربه زیارت همه امامان رفته +بله درسته،ولی این مطلب از نظر ثواب هست، ما داریم دلی میگیم، هرچیزی جای خودش رو داره(: حرم اقا امام رضا جای خودش، حس خوب خودش رو داره... حرم ارباب یجور حس و حالی داره... نجف و سامرا یجوری دل ادمو میبره...🚶🏻‍♀ هرچیزی جای خودشو داره🌿
-ببخشید که میپرسم شما دختر هستید یا پسر؟ +خواهش میکنم🙂 دخترم🚶🏻‍♀
«سلام خسته نباشید ببخشیداون دوستای که حرم اقاهستن یااونای که می خوان برن خوش به سعادتشون التماس دعادارم برای ماهمه دعاکنیدکه اقاماروبطلبه »🌱 چه شبی شدامشب آه آه ازاین دوری🥀
-سلام علیکم دوستانی که به کربلا میرن و یا حتی الان کربلا هستن لطفا لطفا لطفا ما رو خیلی دعا کنید من خیییییییییلی دلتنگم تا حالا کربلا نرفتم هرچقدر از دلتنگیم بگم کم‌گفتم ان شاءالله که اربعین قسمت بشه و بتونیم بریم کربلا . به حق اون روزی که جلوی گنبد اربابمون اشک بریزیم +علیکم سلام🌱 ان شاء الله...💔
-سلام منم التماس دعا دارم خیلی خیلییییی برام دعا کنید... +سلام علیکم🌱 اگر لایق باشیم چشم🙂 دوستانی که کربلا هستین مارو فراموش نکنید🚶🏻‍♀
اشک(طاهری).mp3
15.81M
با نوای حسین طاهری🎙 🌱
-سلام علیکم میشه در مورد اینکه چرا بعضی از انسان ها به خدا و دین اسلام اعتقاد ندارن و میگویند ایناهمش چرت هست صحبت کنید +علیکم سلام🌱 امشب که شرایطش رو ندارم ولی فردا یا حالا هرموقع که شد چشم🙂
-سلام علیکم دوستانی که به کربلا میرن التماس دعا خیلی زیاد دارم ان شاءالله که آقا کمک کنه که امتحاناتمون رو به خیر بگذرونیم و اربعین بطلبونه بریم کربلا خیلی دلم تنگه 💔💔💔 +علیکم سلام🌱 ان شاء الله(:
-ببخشید ما دیگه پیرو کانال نیستیم یا ایتا پاک کردیم برا امتحانات یا وقت نمیکنیم +من اول به عشق ارباب و اقا امام رضا دوم به عشق شما فعالیت میکنم، تنهامون نزارین(:💔
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت... مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!! محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره. صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟! محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟ مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که. بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟ محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه. با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت... نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم. یاد به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم.. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟! محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه. نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت. سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد. مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره. جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟ مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم. هرسه تامون خندیدیم. محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟ بازهم خندیم. مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته. بازهم خندیدیم... همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم. مریم به من گفت: _تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی. گفتم: _احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم. بازهم خندیدیم.محمد گفت: _بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت. میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت: _پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها. با تکون سر گفتم باشه. اون شب با شوخی های محمد گذشت. هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم. شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن. آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه... هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم. بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد. مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای. تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر و دارم. محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد. رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت: _بازهم پسرت دسته گل به آب داده. مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد. محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت: _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید. من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد... بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت. چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست. مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک. نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها. محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری. محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون. مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟ محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره. مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم. مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟ -اینکه خواستگار نیاد دیگه. لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها. هرسه تامون خندیدیم... مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن. دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه. اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟ لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود. مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه. رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی. خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد. به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود. رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره. -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟ -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟ -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 رفتم تو آشپزخونه... -سلام.صبح بخیر. -علیک سلام.ظهر بخیر -بابا خونه نیست؟ -نه،رفته سرکار -با اون حالش؟! -سرکار بره بهتره تا خونه باشه. مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم. -نکن دختر،چکار میکنی؟ -آخه خیلی ماهی مامان،خیلی. مامان بالبخند گفت: _راستشو بگو،چی میخوای؟ -إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟ -بیا بشین،صبحانه تو بخور. نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم. چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم: _مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره. مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت: _میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟ -پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه. -منم خوشحالم و افتخار میکنم. -پس چرا گریه میکنی؟ -وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد. -ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا. -آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و عزیزش باشه. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _کاملا درسته.حق با شماست. -امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم. بالبخند گفت: _امشب هم مسخره بازی دربیار. خنده م گرفت،گفتم: _ إ مامان! نداشتیم ها! شب شد... محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن. علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود... طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم. محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن. وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم. امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند. مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد. آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما. روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم. دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم. اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم. مشغول سالاد درست کردن بودم که... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
با رمانمون در چه حالید و چه میکنید!؟☕️👓
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
-ببخشید ما دیگه پیرو کانال نیستیم یا ایتا پاک کردیم برا امتحانات یا وقت نمیکنیم +من اول به عشق اربا
-منظورم اینه که ببخشید نمیتونیم زیاد دنیالتون کنیم انشاالله بعد امتحانات جبران میکنیم +ان شاء الله🥀 بله متوجهم🙂 من خودمم امتحان دارم، ان شاء الله بعد امتحان بیشتر هستیم در خدمتتون🚶🏻‍♀ شمام بیشتر همراهیمون کنین😄
لفت ندین🙂 کمک کنین به بیشتر شدن تعداد عشاق کانال🍃 بمونید بࢪ‌امون(: شبتون مهدوے🌙🌱 عاقبتتون امام زمانے🕊🌿 یاعلے🌾
بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الࢪ‌ِضـا{؏}:)!