💫بزرگترین آیه ربّانی
☀️حضرت عیسی(ع) یکی از پیامبران اولوالعزم است و از این لحاظ جایگاه ویژهای در بین دیگر پیامبران دارد. از طرف دیگر خداوند او را آیه و نشانه برای جهانیان قرار داده که این هم یکی دیگر از ویژگی های آن حضرت است.
🔰خداوند متعال در قرآن کریم، خطاب به مادر حضرت عیسی می فرماید:
«لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَرَحْمَةً مِنَّا ۚ وَكَانَ أَمْرًا مَقْضِيًّا/
(ما او را اینچنین می آفرینیم)تا او را نشانهای برای مردم و رحمتی از سویمان قرار دهیم و این کار، امری حتمی است.»
🔸معجزاتی که به دست حضرت عیسی انجام گرفته بسیار شگفت انگیز است به طوری که افرادی از قومش معتقد به الوهیت(خداوندی) ایشان شدند. از جملهی این معجزات این بود که در نوزادی با مردم سخن گفت. و یا این که به پرنده بی جانی که از گل درست شده بود میدمید. پرنده جان میگرفت و در مقابل دیدگان حیرتزدهی مردم پرواز میکرد.
🔸به نظر شما دلیل توجه بسیار خدا به حضرت عیسی و آیت و نشانه قرار دادن او برای مردم چیست؟ برای پاسخ به این سؤال در مقابل امام ششم زانوی ادب زده و گوش جان به کلام ایشان میسپاریم. مفضل میگوید که امام صادق (ع) به من فرمودند:
«وَ لَا أَقَامَ الله عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ آیَهًًْ لِلْعَالَمِینَ إِلَّا بِالْخُضُوعِ لِعَلِیٍّ/خداوند، عیسی بن مریم را به عنوان نشانهای برای جهانیان برپا نکرد، مگر به دلیل خضوعش در مقابل علی بن ابی طالب.»
(بحارالأنوار ج۲۶ ص۲۹۴)
🔸به راستی که مقام و منزلت امیرالمؤمنین تا چه اندازه رفیع است! پیامبر اولوالعزمی مانند حضرت عیسی جایگاهش را به خاطر خضوعش در برابر جایگاه بلند امیرالمؤمنین به دست میآورد. پیامبری با این منزلت که بارها در قرآن تمجید شده، (آیه للناس) نامیده شده و این همه معجزه به دست توانای او ظاهر شده است، در مقابل عظمت و شکوه حضرت امیر، سر فرود آورده و خاضع است چرا که خداوند به چیزی والاتر از او بر خلایق تجلی نکرده است و او بر همه آیات الهی سیادت و ولایت دارد.
🔸پس وقتی حضرت عیسی به خاطر خضوع و احترام در برابر علی بن ابی طالب چنین مقامی را به دست میآورد، مقام و بزرگی خود امیرالمؤمنین چه اندازه است. کدامین قلم را یارای تحریر آن مقام رفیع است؟ کدامین ملک مقرّب را توانایی رسیدن به آفاق آسمان فضیلت علی است؟ به راستی که زبان ما در برابر بزرگی و عظمت آن حضرت بسیار ناتوان و قاصر است.
🔸آری، او بزرگترین آیه الهی و تجلی اعظم ربوبی است که تمام آیات آفاق و انفسی و معارف توحیدی، از دریای عصمت و کهکشان هدایت او صادر می شود و مگر نه اینست که با تمام وجود در مدار عبودیت و اطاعت محض از رب العالمین است و صد البته توصیف معصوم را باید از زبان معصوم شنید و این است کلام رسول الله(ص) در وصف مولا امیرالمؤمنین(ع):
«والذي نفسِي بِيَدِهِ، لولا أنِّي اُشفِقُ أن يقولَ طَوائفُ مِن اُمَّتي فيكَ ما قالَتِ النَّصارى في ابنِ مَريمَ لَقُلتُ اليَومَ فيكَ مَقالاً لا تَمُرُّ بِمَلَأٍ مِن الناسِ إلاّ أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتِ قَدَمَيكَ لِلبَرَكَةِ/[یا علی] قسم به خدایی که جان من در دست اوست، اگر نمیترسیدم که افرادی از امتم درباره تو بگویند آنچه را که مسیحیان درباره ی عیسی بن مریم گفتند، امروز درباره ی تو سخنی می گفتم که از کنار بزرگان و اشراف مردم عبور نمی کردی مگر اینکه خاک زیر پاهایت را برای تبرّک برمی داشتند.»
✨میلاد حضرت عیسی مسیح، آن یار فدایی حضرت مهدی موعود که همراه با تباری از صالحان رجعت نموده و به امامت حضرت صاحب الزمان اقتدا میکند، بر منتظران مهدی فاطمه پر از جلوه های هدایت و نور باد.
♻️نشر_حداکثری
❅صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها
❅اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ
❅حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
❅وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ
❅الَّتِى انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها
❅عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
❅اللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
❅وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها
❅وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
❅اللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
❅وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
❅فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها
❅صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ
❅صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
❅وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها
❅وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ
❅اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ
#داستانک 📚
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت.
کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند .
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
🆔 @asheghanevelayat313
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🆔 @asheghanevelayat313
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۵ 🎬
لیلا راصدازدم:لیلا حلما راندیدی؟؟
لیلا :صبح زود دیدمش حالش خوب نبود ,رنگش پریده بود,الان چندساعتی است که ندیدمش..
رنگ پریدگی عارضه ایست که همه ی ما بادیدن قساوتهای,این چندروز,دچارش شدیم...دخترک بیچاره ,معلوم نیست دیشب چه به روزش امده...
خداراشکر میکردم که ابواسحاق به خاطر فروش ما ,ازدست درازی کردن به من ولیلا خودداری میکرد وگرنه چه بسا حال ما بدتراز حلما بودو تاالان حب سمی راخرده بودیم و...
ازهمه پرس وجو کردم,اخرین زنی که ازاو راجب حلما پرسیدم گفت:آه همان دخترکی که مثل پروانه زیبا بود؟
من:آری همان پروانه ای که دردام عنکبوت گرفتارشده...
زن:یک ساعت پیش دیدمش به سمت توالتها میرفت...
تشکرکردم وفورا بدووو خودم رابه توالتها رساندم,چهارتا دستشویی بود...ولی حلما نبود..اومدم بیرون به ذهنم رسید اطراف رابگردم,پشت توالتها رفتم همه اش تپه های شنی وخاروخاشاک...
ناگهان کمی دورتر باد پارچه ای سیاهرنگ راتکان داد...
آه خدای من حلمااااا..
خودم رابه اورساندم,چاقوی تیزی راکه نمیدانم از کجا به چنگش افتاده بود تادسته دربدن خود فرو کرده بود,خونریزی شدیدی داشت اما چشمانش بازبود وبدنش گرم...
چیزی زیر لب میگفت...بی توجه به گفتهایش,بدن لاغروظریف وتن بی رمقش را روی شانه ام انداختم وبه سمت سوله ها روان شدم...
خدایااا کمکم کن نجاتش دهم...
خدایا به فریادمان برس...
#ادامه_دارد ..
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۶ 🎬
به زحمت حلما رابه سوله رساندم ,باکمک دیگر زنان خواباندیمش وبه لیلا گفتم اب گرم بیاور واز زنان دیگر خواستم اگر کسی از پرستاری وطبابت حتی مامایی سررشته ای دارد بیاید وچاقورا دراورد,اما همه مات ومبهوت بودند.
زیرلب بسم الله گفتم, میخواستم بااحتیاط چاقورابیرون بکشم که یک مرد داعشی داخل امد:چه خبرشده؟بروید کنار...کم کم دیگر مردان داعشی هم امدند وتا بدن غرق درخون حلما رادیدند همه نظرشان این بود که کسی که نخواهد به داعش,خدمت کند باید زجرکش شود,گویا حلما مسیحی بود,میخواستند اورا مانند عیسی مسیح به صلیب بکشند تا بیشترزجر بکشد...
خدای من...اینها تقصیر من است..قصدم نجاتش بود نه اینکه....عذاب وجدانم گرفته بود که ناگاه همان داعشی که دیشب حلما رابه خوابگاهش برده بود امد وگفت:نه.... دست نگهدارید این دخترک زیبا دیشب خدمت ارزنده ای به من کرد...گرچه به زور بود وبا اجباروکتک ودست بسته ,اما شبم را خوش کردو قهقه ای شیطانی سرداد وادامه داد,برای خدمتی که کرده مستحق چنین مرگی نیست...
اسلحه اش راکشید وتیرخلاص رابرپیشانی اش نشاند...😭😭😭
باتمام وجود به این مطلب,ایمان اوردم که اینان حیوانات پست ووحشی هستند ,خونخوارانی که هواوهوسهای درونیشان راباکشت وکشتار وتجاوز وجنایت وغارت ,التیام میدهند وهمه جا هم امضای خدا وپیامبرص رابرجنایاتشان جعل میکنند....
به خدا ,خدا غریب است....محمد ص غریب است دراین دین نوظهور...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | مصاحبه با نوه شهید مغفوری، همان کسی که حاج قاسم پشت در اتاق عمل او ایستاد تا به هوش بیاید و خاطره اش را مقام معظم رهبری با بغض بیان می کند.
#حاج_قاسم
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
📣 اعلام برنامههای سومین سالگرد شهادت حاج قاسم، از ٨ دیماه بمدت ١١ روز
🔸فرمانده سپاه استان کرمان با اشاره به جزئیات برنامههای سالگرد شهادت شهید سلیمانی در استان، گفت: ۲۱ برنامه شاخص و محوری در کرمان برگزار میشود.
🔸مراسم ازدواج آسان 500 زوج جوان همراه با اهدای جهیزیه، همایش بزرگ پیادهروی در سالروز شهادت حاج قاسم در شهر، اجلاسیه نهایی سالگرد شهادت شهید سلیمانی در مصلی بزرگ امام علی(ع) کرمان، راه اندازی بیش از 300 موکب در کرمان و... از جمله برنامه های اینمدت خواهد بود
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨صحبتهای شهیدحاج قاسم سلیمانی در رابطه با شهید عبدالمهدی مغفوری
#حاج_قاسم
#عبدالمهدی_مغفوری
طبق بیان سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر سردار شهید عبدالمهدی مغفوری تاریخ شهادت وی چهارم دی سال ۱۳۶۵ می باشد.
روی سنگ مزار شهید تاریخ پنجم دی ماه ثبت شده است و تاریخ دفن پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای کرمان در تاریخ یازدهم دی ماه ۱۳۶۵ است.
پ،ن؛
همسر شهید عبدالمهدی مغفوری خواهر شهید عباس سلطان زاده می باشد.
#کنفرانس بصیرتی
آقای #اسلامی
✅۱۴۰۱/۱۰/۴
╔═••••🌎🇮🇷🌏🇮🇷🌍••••═╗
@asheghanevelayat313
╚═•••••••••••••••••••••••••═╝
✨بسم الله الرحمن الرحیم
✨وافوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سلام علیکم
✅ امروز میخوام به نکته کوچیک ولی خیلی مهم رو خدمتتون عرض کنم
در مورد این آخر و عاقبت این انقلاب
✅حرفی که میخوام بزنم متفق القول از بزرگان نقل شده که در مورد این انقلاب نظراتی دادن
✅بعد ازظهور اسلام خداوند اراده فرمود تا اسلام دین اصلی مردم دنیا باشه
به همین خاطر رسول اکرم س تشکیل حکومت اسلامی رودادن
✅ولیکن با توجه به اینکه حکومت ایشان درگیر نفوذ شد با ۲۵ سال فاصله از پیامبر اعظم س حکومت به ولی خدا امیرالمومنین علی ع رسید
✅که با کوشش بسیار یهودیان حکومت امیرالمومنین درگیر جنگهای متعدد گردید که برای بهتر متوجه شدن اوضاع زمان مولا علی ع میتونید ترجمه کتاب الغارات رو بخونید
بعد از جنگ صفین و ماجرای حکمیت ، حکومت اسلامی بار دیگر دستخوش تحولات عظیمی شد
✅و زمانی که حکومت به دست امام حسن مجتبی ع رسید حکومت اسلامی در مظلومترین زمان خودش بود
تا اینکه رسما بعد از امام حسن ع دیگه شیعه صاحب حکومت نشد
✅به طوری که یازدهمین امام شیعه امام حسن عسگری ع در یک پادگان یهودی نگهداری میشد تا نتونن با شیعیان ارتباط بگیرند
تا اینکه خداوند اراده فرمود آقای ما قدم رنجه کنند و مهدی فاطمه س قدم مبارکشون رو به این دنیا بگذارند
✅و چون فضا برای حکومت دوازدهمین امام و چهاردهمین معصوم فراهم نبود خداوند تصمیم گرفتند تا مولامون در پرده غیبت باشند
1⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
✅تا شیعه به این بلوغ برسه که باید زمینه رو برای حکومت آخرین سلاله حضرت زهرا سلام الله علیها رو فراهم کنه
✅به یکباره مردی از تبار حیدر کرار با اراده ای پولادین قیامکرد و بساط طاغوتیان روجمع کرد
✅شیعه بعد از ۱۴۰۰ سال صاحب حکومت اسلامی شد
✅حکومتی که با تکیه بر ارزشهای اسلامی قصد دارد که زمینه ساز ظهور باشد
✅واما یکنکته
رفقا به جرات میگم
با صدای بلند میگم
که خداوند اراده فرمودن و منت بر سر ما گذاشتن تا مستضعفین وارثان عالم باشند
وبه زودی ان شالله مستضعفین پیشوای عالمیان و وارثان زمین خواهند شد
✅و اما یکنکته
بعد از اینکه حضرت روح الله ره وفات کردن همه نگران این شدن که مبادا دوباره حکومت اسلامی از بین برود وما به ظهور نرسیم
✅اما از اونجایی که خداوند اراده کرده تا ظهور اتفاق بیفتد ، شیر مردی حکیم و فرزانه مدیر ومدبر و به جرات میگم قوی ترین وسیّاس ترین زعیم دوران ، زمام امور رو بدست گرفت
✅این حکومت اسلامی درگیر جنگهای متعدد شد
از نظامی گرفته تا جنگ امنیتی و اقتصادی و دیپماتیک و فرهنگی و جنگ نرم
اما باز با مدیریت این رهبر فرزانه از تک تک فتنه ها سربلند خارج شدیم
حکومت اسلامی به شدت مبتلای به نفوذی ها شد
✅درسته مردم بشدت اذیت شدن ولی باز هم با مقاومت این مردم حکومت هر بار با صلابت تر از قبل به جلو حرکت میکنه
چون خداوند اراده کرده که ما مردم پارس زمینه ساز ظهور باشیم
✅بسیاری از علما و عرفا معتقد بر این هستند که این انقلاب متصل به حکومت جهانی حضرت بقیة الله الاعظم روحی فداه خواهد شد و همین رهبر عظیمالشأن انقلاب ، پرچم این انقلاب رو به صاحبش تحویل خواهند داد
✅استراتژی طراحی شده حضرت آقا ایجاد تمدن نوین اسلامی در برابر نظمنوین جهانی است
✅اگر چه هیچکدام از مسئولین همپای ایشان برای تحقق تمدن نوین اسلامی نیستن ولیکن ایشان به تنهایی و با مظلومیت زیاد دارن مردم رو به اون سمت هدایت میکنند
✅راه رسیدن به ظهور هم رفتن به سمت ساختن تمدن نوین اسلامی است ولاغیر
به همین سبب ایشان بیانیه گام دوم انقلاب رو ابلاغ کردن
چشمو امید حضرت اقا به من و شماست نه به دولت و این مسئولین
✅رفقا همه میدونیم این انقلاب متصل به ظهور خواهد شد
✅پس نگران این فتنه ها نباشید
اینها فقط زحمت ما رو زیاد میکنند
درخت تنومند این انقلاب با این بادها تکان هم نخواهد خورد چه برسه به نابودی
✅شک نکنید با بشارت حضرت اقا که فرمودن ما ان شالله در قله های عزت واقتدار خواهیم ایستاد و شما جوانان اون روز رو خواهید دید و اون رو خواهید ساخت
✅ما با همین رهبر مقتدر پرچم روتحویل اربابمون خواهیم داد
✅به امید اونروز که بسیار نزدیک است
والسلام
2⃣پایان
به نام خدا....
❤️عشق پایدار❤️
#عشق_پایدار
از قسمت اول تا قسمت ده هدیه ی گروه ما به چشمان زیباتون
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
کانال مدافعان حرم _بیت الشهدا عاشقان ولایت
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
#بخش_۱
عاشقانه هایی در دل تاریخ.....
آه که چه تنهایم...یعنی زمانی که همه باشند وتو نباشی، انگارکسی نیست وتنهایم واین تنهایی مرا می آزارد وبرای گریز از این سکوت ذهنم پرمیکشد به سالهایی دور ....آن زمان که من وتو نبودیم، پدرومادرمان نبودند اما قصه ی عشقی زیبا درحال شکل گیری بود ودست تقدیر این عاشقانه ها رانگاشت آری چنین بود:
ولوله ای درآبادی برپا شده بود یوسف میرزا پسرباقرخان ارباب آبادی ازشهرمیامد به این مناسبت درخانه ی اربابی جشن برپابود وبوی نان تازه و جلز ولز گوشتهایی که در روغن تفت می خورد و عطر غذاهای مختلف مشام مردم آبادی رامینواخت... همه ی اهالی آبادی از این اتفاق خرسند بودند ، انگار آمدن یوسف میرزا تنوعی رنگین در زندگی یکنواخت و بیرنگ رعیتهای آبادی بود ، یوسف میرزا از نزدیکان ودرجه داران سردارسپه بود.
او بعد از مدتها دوری از آبادی عزم دید و بازدید از دهات و خانواده را نموده بود ، همه ی خانه ،خصوصا پدرش باقر خان بی صبرانه منتظر رسیدن این میهمان عزیز دردانه بودند.
باقرخان از چندین ماه پیش تدارک تحفه ای قابل برای پیش کشی به محضرسردار سپه راداشت تا بوسیله ی پسرش به دست اوبرساند وبرای همین موضوع دنبال بهترین طراح منطقه میگشت و عاقبت نظرش بر بتول افتاد او یکی ازبهترین طراحان ونقاشان آبادی بود، دخترکی زیبا وگمنام اما درعین حال هنرمندی چیره دست بود، هنرمندی که هنرش به اطراف و اکناف میرفت ، بدون اینکه نام خالق اثر در جایی ثبت شود.
بتول این دختر هنرمند، که هنربا پوست وخونش عجین شده بود وقتی به حضور باقرخان رسید و متوجه خواسته ی او شد سعی کرد با الهام از طبیعت اطرافش نقشی بیافریند که درنوع خودش شاهکاری بی نظیر بود گرچه مردم عام قدراین هنررا نمیدانستند اما برای بزرگان واتباع خارجی این طرحها قیمت نداشت واصلا با پول نمیشد برایش ارزش تعیین کرد.
باقرخان نقشه ی طراحی شده ی بتول را که بسیار مورد توجه اش قرار گرفته بود ، توسط قالی بافهای آبادی به فرشی زیبا بدل کرده بود که بی شک هدیه ای گرانبها بود برای پیشکشی به سردار سپه....
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
❤️عشق پایدار❤️
#عشق_پایدار
#بخش_۲
بالاخره انتظار به سر آمد و میهمان از راه رسید و تمام آبادی برای دیدن پسر ارشد خان، از بام و کوچه سرک میکشیدند، بچه های ده ، با دیدن گرد و خاکی که از دور بلند میشد و نوید رسیدن پسر خان را میداد ، به طرف ورودی ده روان شده بودند ،هر کدام جست و خیز کنان جلومیرفتند و از دیگری سبقت میگرفتند ، گویا هر کدام میخواست افتخار دیدن اول بار را به خود اختصاص دهد...
زمان زیادی بود که یوسف میرزا آبادی راترک کرده بود. بالاخره ماشین حامل یوسف میرزا جلوی دروازه ی عمارت بزرگ باقر خان ایستاد ، کلفتها با شور و شوقی در حرکاتشان از زیر چشم به این جوان بلند بالا و ارباب آینده شان نگاه میکردند، یکی منقل اسپند می آورد ، یکی آب به گلوی گوسفند قربانی میریخت و آن دیگری از چشم و ابروی زیبای ارباب جوان در گوش کناری اش ،تعریف و تمجید میکرد، یوسف میرزا در بین هیاهو و استقبال خانواده و رعیت ده وارد خانه شد ، نفسی از سر خوشی کشید و همانطور که با دست سبیل های بلندش را تاب میداد، همه جا را از نظر گذراند، این جا هیچ تغییری نکرده بود ، تنها تغییرش چهره های جدید و جوانی در بین کلفت و نوکرها بود که به چشم می آمد...
بالاخره سفره ی رنگین شام را گستراندند، یوسف میرزا با ولع تمام ،کباب بره را به نیش میکشید و باقر خان از دیدن پسرش بعد از مدتها دوری ، سیر نمی شد.
آن شب باتمام هیجانش به صبح رسید.
صبح روز بعد باقرخان فرشی را که سفارشی تهیه کرده بود به یوسف میرزا نشان داد,یوسف میرزا با اینکه مردجنگ ونظام بود ودروادی طبیعت وزیبایهایش غریبه، اما از طرح ونقش ماهرانه ی فرش متعجب شده بود وتعجبش زمانی بیشترشد که متوجه شد، طراح فرش دخترکی روستایی ست که حتی سواد خواندن ونوشتن هم ندارد، پسرک جهان دیده از پدرش خواست تا این اعجوبه ی هنر راببیند.
باقرخان که یوسف میرزا را بسیار دوست میداشت ، در کمترین زمان ممکن خواسته ی او را بر آورده کرد و
وقت غروب آفتاب، قاصدی ازخانه ی ارباب به خانه ی عبدالله پدربتول آمد ودخترک رااحضار نمود....عبدالله از این احضار بی موقع دخترش، دل نگران شد و بتول راهی خانه ی خان......
دل بتول مثل گنجشکی که ا زترس صیاد میلرزد، بی قراربود، ترس تمام وجودش راگرفته بود، اومیدانست هر چه هست مربوط به آن طرح وقالی پیشکشی ست، با خود فکر میکرد، نکند خان زاده ایرادی به طرح قالی گرفته؟؟نکند عواقب بدی درانتظارم باشد؟؟.....
هزاران فکر ذهن دخترک زیبا رادرگیرکرده بود، به خانه ی ارباب رسیدند. بتول رابه اتاقی
راهنمایی کردند... چقدر این اتاق مرتب و قشنگ بود، کرسی های اعیانی با میزی کنده کاری شده در وسط، قابهای نقره ای و شمعدانهای شکیل به اتاقک رنگرویی زیباتربخشیده بود، بتول غرق در وسایل اتاقک بودو با ورود یوسف خان از دنیای ساده اش بیرون امد....
بتول از شدت ترس، قامت بلند و خوشفرمش به لرزه افتاده بود وچشمان درشت و مشکی اش به گلهای قالی زیر پایش گره خورده بود....ازطرفی یوسف میرزا به محض ورود به اتاق، نگاهش به صورت زیبای دخترک افتاد، صورت گرد و گندمگون و ابروهای کمانی و کشیده و لبهای همچون غنچه ی بتول، انگاربندی دروجود ارباب جوان پاره کرده بود.....یوسف میرزا که در طول عمرش زنان رنگ و وارنگ زیادی دیده بود ،با دیدن این دخترک دهاتی با خود گفت : خدای من شاهکاریست این صورت....انگارفرشته ایست که از آسمان فرو افتاده....حرارتی عجیب دروجود یوسف میرزا افتاد که از حرارت این حس رنگ رخسارش دگرگون شد ......اما درون بتول پر از ترس و واهمه بود و ازاین دیدار واین سکوت میترسید.. احساس ناامنی میکرد دل کوچکش درحال فروریختن
بود و....
یوسف میرزا بدون کلامی از اتاق خارج شد وبارفتن او به بتول هم اجازه مرخصی دادند....
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🆔 @asheghanevelayat313
❤️عشق پایدار❤️
#عشق_پایدار
#بخش۳
بتول در راه برگشت به علت احضار و ترخیص عجیبش فکر میکرد، نه حرفی زده شد ، نه تعریف و تمجیدی ، نه توپ و تشری....هر چه بیشتر فکر میکرد، چیزی به ذهنش نمیرسید، این دخترک، دختر سوم و اخرین فرزند عبدالله بود دو خواهرش کبری و صغری ازدواج کرده بودند و بتول هم با اینکه سن زیادی نداشت، شیرینی خورده ی آقا عزیز، پسرکی که مال یک ولایت دیگری بود و سال پیش با دیدن بتول دل از کف داده و عاشق شده بود و بتول هم ازبین خواستگاران رنگ و وارنگش که عموما جوانان آبادی و حتی مسافرینی که گذارشان به این کوره ده میرسید بود ، اقاعزیز را برای عمری همدمی برگزیده بود.
آقا عزیز پدر ومادرش را چند سال پیش که قصد سفر کربلا کرده بودند درپی شیوع بیماریی واگیردار در کاروان زوار ازدست داده بود واز دار این دنیا یک خواهر با مقداری املاک و دارایی پدری برایش مانده بود . چند ماه پیش به ولایتشان رفته بود تا خواهرش راسروسامان دهد و برگردد وباخیال راحت درکنارعروس زیبایش، زندگی ازسرگیرد..وانجور که بتول میگفت، امروز وفردا بود که اقاعزیز هم ازسفر میرسید
…
…
با آمدن یوسف میرزا به خانه ی ارباب، شور و شوقی در خانه شکل گرفته بود. هر روز از آبادیهای اطراف و خانزاده های ولایات دیگر ، میهمانی از در میرسید تا ارباب زاده ی جوان را که با سردار سپه قرابتی خاص داشت ببینند، حتی بعضی از میهمانان با زبان بی زبانی خواستار وصلت با باقرخان را داشتند تا با عزت و احترام یوسف میرزا را به دامادی بپذیرند...اما آنها بی خبر بودند از آتشی که تازه در وجود ارباب زاده روشن شده بود.
یک هفته از آمدنش میگذشت و قراربود که خان زاده بار سفر ببندد اما انگار دل خان زاده به رفتن نبود و هرروز بابهانه ای رفتنش رابه تعویق میانداخت..
باقرخان که مرد سرد و گرم چشیده ای بود فهمیدکه یوسف میرزا سخن ناگفته ای دارد وعلت تعلل پسرش راپرسید..
یوسف میرزا دل به دریا زد وسر درونش رافاش نمود...برای پدر.... گفت، ازعشق دلش و گفت که عاشق دختررعیت زاده شده....
باقرخان از راه مهر پدرانه وارد شد وبه اوگوشزد کرد که او ارباب زاده است ودست روی هردختر زیبا وتحصیل کرده واعیونی وفرنگ رفته ای که بگذارد جواب رد نمیشنود ووصلت پسرش رابایک رعیت زاده ننگ میدانست...
اما دلی که درپی عشق لرزید وفرو ریخت فقط با وصال است که دوباره بنا خواهد شد....
یوسف میرزا باهمان تحکم نظامی اش علم مخالفت با اورا برافراشت وپادرون یک کفش کرد تابه بتول برسد.
کم کم راز خان زاده دهان به دهان شد وبه گوش عبدالله رسید....
وبتول بی خبراز همه جا کنار دلبر تازه از راه رسیده اش نغمه ی عاشقانه میخواند...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🆔 @asheghanevelayat313
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
❤️عشق پایدار❤️
#عشق_پایدار
#بخش۴
به قول قدیمیها دیوار موش دارد و موش همگوش دارد...بالاخره سر درون دل یوسف میرزا به گوش رعیت رسید و عبدالله هم ناباورانه قصه ی عشق ارباب زاده را به دخترش ،از دهان هم ولایتی هایش شنید .
عبدالله از شایعه ای که در آبادی پیچیده بود با ماه بی بی مادر بتول صحبت کرد و از اوخواست تا این شایعه به واقعیت نرسیده و قاصدهای ارباب به خانه ی عبدالله نیامده اند چاره ای بیاندیشد………
ماه بی بی,اقا عزیز را در جریان قرارداد,بتول باشنیدن این خبر انگار خانه برسرش خراب شده مانند طفل مادرمرده ای گریه سرداد.
ماه بی بی دلداریش میداد وگفت:نترس چاره کار راحت است,فردا شب خیلی ساده به عقد اقا عزیز درمیایی وکارتمام است………
وکاش همه چیز به راحتی که ماه بی بی میگفت بود.
هعی ,هعی از دست این روزگار که همیشه جوری میچرخد که عده ای درزیر چرخهایش