مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی... #قسمت ۵ 🎬 : سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت : حالا که می توانی حدس بزنی ، بگو
#روایت_دلدادگی...
#قسمت۶ 🎬:
کریم آهی کشید و ادامه داد : بعد از قریب به یک ماه ،تحمل سختی و مرارت و تنها و بدون همسرم ، به خانه برگشتم .
تازه آنموقع فهمیدم که چه خاکی به سرم شده ، طبق گفته ی اقوام همسرم ، درست یک روز بعد از حرکت کاروان ما ، پسرم سهراب که کارهای شیطنت بارش زبانزد همه بود ، به پشت بام میرود و پایش میلغزد و به حیاط پرت میشود و درجا میمیرد.
بعد از مرگ پسر و همسرم ، من هم آواره ی کوه و بیابان شدم ، تمام فکر و ذکرم غارت و چپاول بود ، می خواستم آنقدر خود را مشغول کنم ،که نتوانم به مصیبت هایم فکر کنم ، تا اینکه.....
تا اینکه تو آمدی، یعنی انگار تو از آسمان نازل شدی تا تنهایی های کریم بی نوا را پر کنی.
یادم است به کاروانی که گمان میکردیم تجاری باشد اما از زوار خراسان بود. در گردنه ای که معروف به گردنه ی مرگ است ،حمله کردیم.
چیز قابل عرضی گیرمان نیامد ، آخر همه ی اهل کاروان از زائرانی بودند که به قصد زیارت به خراسان میرفتند ،نه تجارت ، جیب کاروانیان را خالی کردیم ، به یکی از راهزنان اشاره کردم که سوت پایان غارت را بزند ، تا راهزنان به مقر برگردند.
سر اسب را کج کرده بودم به سمت بیابان که یکی از زیر دستانم به من خبر داد ،با اینکه پایان غارت را اعلام کردیم ،اما تعدادی از راهزنان همچنان با یکی از کاروانیان در جنگ و گریزند.
به تاخت خودم را به محل درگیری رساندم ، اما دور رسیدم ، نزدیک شش راهزن ، مردی با هیبت و جنگاور را دوره کرده بودند و متأسفانه قبل از اینکه به آنها برسم ، او را کشته بودند.
کریم به اینجای حرفش که رسید ،نگاهی از زیر چشم به سهراب انداخت ، سهراب که انگار در روزگار گذشته سیر می کرد ، در نور کم جان فانوس رنگ از رخش پریده بود و بی صدا به نقطه ای مبهم خیره شده بود .
کریم آرام با دستش روی زانوی سهراب کشید و گفت : آن شش نفر خلف وعده کرده بودند ،چون پدرت با جان و دل مراقب بار و شترش بود ، آنها گمان می کردند ،گنجی بزرگ ، داخل بار شتر پنهان کرده .
من که دور رسیده بودم و خلف وعده ی زیر دستانم را با چشم خودم دیدم، چون قرار نبود در کاروانی که کریم غارت می کند ، خونی ریخته شود، پس مجرم اصلی را که ضربه ی کاری را به پدرت زده بود از کاروان اخراج کردم و شتر و اموال پدرت هم برای خودم برداشتم و از آن غارت چیزی به خاطیان دیگر ندادم.
شتر را به دیگری واگذار کردم و میخواستم ،خورجین رویش را بردارم که دیدم زیادی سنگین است ، پس به ناچار ،برخلاف بقیه ی اوقات، مجبور شدم ،غنیمتی های داخل خورجین را قبل از رسیدن به غاری که در همان نزدیکی ساکن بودم ، بیرون آورم...
دکمه ی بزرگ خورجین را که گشودم ، در کمال تعجب ، پسری را دیدم که با صورتی گریان و چشمانی درشت و زیبا در حالیکه کتابی را محکم به سینه میفشرد ،با نگاه ترسانش به من خیره شده بود.
آنموقع بود که تازه فهمیدم ، پدرت ،آن شیرمردی که مشخص بود همزبان ما نیست ،از چه مراقبت میکرد...
با دیدن تو ، تمام راهزنانی که دوره ام کرده بودند تا بدانند گنج آن مرد عرب نگون بخت چیست ؟ همه یک صدا قهقه سر دادند...اما تو برای من عین گنج بودی...احساس میکردم خدا به من لطف کرده و دوباره سهراب را زنده کرده تا از این تنهایی و فلاکت بیرون آییم.
تو دقیقا هم سن سهراب من بودی، اما بسیار زیباتر و با جذبه تر و البته با شیطنتی کمتر ، به زبان ما حرف نمیزدی ، اصلا حرف نمیزدی ، اوایل گمان می کردم لال هستی ،اما کم کم متوجه شدم گویا از روزنه ای مرگ پدرت را شاهد بود و شوکه شده ای، اما گذشت زمان همه چیز را درست کرد ، من به خاطر تو دوباره ساکن شهر شدم...
سهراب همانطور که خیره به روبه رو بود ،گفت : پدرم ...پدرم که بود؟ آن کتاب چه بود؟ مدرکی ،چیزی که هوییت مرا نشان دهد ،همراهم نبود؟
کریم سری تکان داد و گفت : مشخص بود پدرت مرد متمولی ست ، چند کیسه ی زر همراه داشت و وسایلی که برای سفر لازم است ، اوراق و مدارکی نداشتی که اگر هم همراه داشتی من بیسواد بودم و از آن سر در نمی آوردم... به جز همین قاب چرمی که با نخ به گردنت است ،گمانم دعایی ، حرزی چیزی داخلش باشد و آن کتاب هم، قرآنی بود بسیار نفیس با خطی خوش که بر پوست آهو نوشته بودند...
سهراب یکه ای خورد و دستی به قابی که همیشه بر گردن داشت کشید و گفت: آن ...آن قرآن الان کجاست؟ بی شک نام و نشانی از من در آن وجود دارد...حتما خیلی مهم بوده که پدرم آن را به من داده تا در آغوش بگیرم...
#ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی...
#قسمت ۷ 🎬 :
کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت : آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده می گفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمی خواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم .
در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او هم راضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی در می آمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم.
سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد.
پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .
سهراب سری تکان داد و گفت : ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟
کریم لبخندی زد و گفت : نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نماز خوان و با ایمان بود ، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است .
آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم .
ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد .
از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت : کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....
و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم...
سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟!
کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت : تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین می گویم کارت سخت است ، از من میشنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست.
کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده...
سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که می خواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد ،شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.
بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت : همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی ....بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند.
کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد: من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت...من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم.
و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر می کرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که : چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..
الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چون نزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و با توجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت : برو پسرم ، برو سهرابم...من می دانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_ حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی..
#قسمت۸ 🎬 :
صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگی اش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش می کشید، زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلی اش فرق می کرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود.
تمام سفارش های لازم را به کریم نمود ، از او خواست در نبودش هرازگاهی به دکانش سر بزند و حساب و کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود.
سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ، سهراب هیچوقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست.
از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ یاقوت یک چشم را بگیرد ، اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند و بگوید پسر کریم با مرام است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام می گذاشت.
کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفته ی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد.
سهراب از شهر بیرون آمد، شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود.
شهری که او در آنجا بی صدا می آمد و می رفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت می گرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد.
او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است.
سهراب به یاد می آورد ،روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود.
حالا که سهراب متوجه شده بود این قاب گردنش ،یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب ،دوباره آن را می گشود و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود....اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست....
سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد..
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت ۹ 🎬 :
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه می گرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ، چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب می گذشت، دو هفته ای که برای هر فرد معمولی هر روزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد ، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده.
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود.
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.
به انتهای صف رسیده بود ، از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست می گرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران می گذشت. قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : بله می دانم ، این سؤال را هر وقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را می بینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت : خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست می فشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : از آشناییتان خوشبختم ، من اهل خراسانم ، شغلم پیله وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی ام است،زیرا اینجا خراسان است و هر روز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری...نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش ، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه ی سوار کاری و شمشیر زنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
#ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت ۱۰ 🎬 :
بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : آهای ابراهیم پیله ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟!
ابراهیم لبخندی زد و گفت : بازار کساد است جناب، چیز دندان گیری برای شما نیست ، کیسه ای گردو و کیسه ای پر زرد آلوی خشک شده...همین
نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : از این کیسه ، مشتی سهم ما نمی شود؟
ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم ، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند.
نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم ،ناخن خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟
سهراب گلویی صاف کرد و گفت : از سیستان می آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم.
نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی ،حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟!
سهراب سری تکان داد و گفت : رسیده که الان بنده حضورتان هستم.
نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش می گذشت ،دستی به روی شانه اش زد وگفت : سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد.
سهراب بله ای زیر زبانی گفت و از دروازه ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور ، در اینجا میزیسته ...
وارد شهر شد ، نمی دانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آنزمان ،کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران و سرگردانی در جای خود ایستاده بود که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد.
ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : می خواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟
اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست ، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی..
سهراب از اینهمه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : نه...مزاحم شما نمی شوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی..
ابراهیم چانه اش را خاراند انگار می خواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمی دانم براستی الان زنده باشد یا نه؟
ابراهیم خنده ای زد وگفت : او که از من و تو سالم و قبراق تر است و مثل زالو خون مسافران را میمکد..داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم.
و سپس سمتی را نشان داد و گفت : بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم.
سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد.
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
May 11
💢رهبر انقلاب : امیدواریم جوانان نمازخواندن مسلمانان در قدس را ببینند
🔹امام بزرگوار مسئلۀ فلسطین را مسئلۀ اول یا جزو مسائل اول دنیای اسلامی میدانست. از اولی هم که جمهوری اسلامی تشکیل شد این حرکت در جمهوری اسلامی آغاز شد، بحمداللّه ادامه هم دارد.
🔹امیدواریم ملت عزیز ما، جوانان ما، ببینند آن روزی را که مسلمانها آزادانه از همه جای دنیا میتوانند در قدس نماز بخوانند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
12.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تذکر محترمانه پارکبانها👏👏
به هنجارشکنان در شیراز 👏👏
اگر مسئولی، "غیرت" داشته باشه، پارکبانها رو هم میاره پای کار امنیت اخلاقی جامعه.
ولی اگر "غیرت" نداشته باشه، حتی نیروی انتظامی و امنیتی و حراستی و ... هم بسیج نمیشه برای این کار...!!
با دیدن این کلیپ، آیا مسئولی پیدا میشه که بگه: به ما چیزی ابلاغ نشده؟!!!
بله...!! باید به این نوع از مسئولان گفت👇👇
اون چیزی که به شما ابلاغ نشده، "غیرت" هست!
#ابلاغ_غیرت!!
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺️سردار فیض اللهی فرمانده تیپ ویژه صابرین شد
🔹فرمانده جدید تیپ نیروهای ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه منصوب شد.
🇮🇷🇮🇷http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🔰 آن کسانی که با مهریهها و جهیزیههای سنگین کار را بر دیگران مشکل میکنند، حسابشان پیش خدا خیلی سخت است.
#ازدواج_آسان
#آیت_الله_خامنهای
📚 رهبر معظم انقلاب اسلامی
🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
⚠️ ای کسی که وصال ما را ترک کردهای، برگرد.
و ای کسی که بر جدایی از ما سوگند
خوردهای، سوگند خود را بشکن.
👈ما ابلیس را برای این از خود راندیم که بر تو سجدہ نکرد؛ پس چقدر عجیب است که تو او را دوست خود گرفتهای و ما را ترک کردهای!
🔖#نشرمطالبصدقهٔجاریهاست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃وقتی عقل عاشق شود
عشق عاقل می شود
وشهید می شود....🍃
#به_یاد_فرمانده
#قاسم_بن_الحسن
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ نشست وزرای دفاع ترکیه، روسیه، سوریه و ایران فردا در مسکو برگزار می شود
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
✋
اعلام خبر کشف و شناسایی پیکر مطهر شهید «جانی بت اوشانا» به بازماندگان و هم کیشان شهید در کلیسای حضرت یوسف تهران
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
بسم الله الرحمن الرحیم
🌝 امروز سه شنبه
👈 5 اردیبهشت / ثور 1402
👈4 شوال 1444
👈 25 آوریل 2023
امور دینی و اسلامی.
امروز روز خوب و مبارکی است برای:
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅خرید وسیله سواری.
✅صلح و اشتی دادن بین افراد.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅تجارت و داد و ستد.
✅معاملات و تجارات.
✅و صید و شکار و دام گذاری خوب است.
زایمان :مناسب زایمان و نوزاد دوست داشتنی و پر برکت باشد.
بیمار امروز زود خوب شود.
مسافرت: سفر خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
احکام نجوم.
امروز قمر در برج سرطان است و برای امور زیر نیک است:
🍀امور زراعی و کشاورزی.
🍀کندن چاه و کانال.
و خطاطی و هر نوشتاری نیک است.
اصلاح سر و صورت.
طبق روایات،اصلاح مو(سروصورت)در این روز از ماه قمری ،باعث غم و اندوه دارد.
حجامت:
حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد در سر است.
ناخن گرفتن.
سه شنبه برای گرفتن ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
💐🌸زندگیتون مهدوی 🌸💐
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
✨بنام خداوند بخشنده مهربان
☀️با سلام واحترام وقبولی طاعات وعبادات شما سروران
جهت دسترسی راحت و انتخاب سریع ادعیه ها ومطالب صبحگاهی بصورت كامل وجامع که هر بامداد در کانال تکرار می شدند ما آدرس لینک مطالب را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم ؛ لطفا با انتخاب ادعیه مورد نظر روی لینک مخصوص بزنید تا فايل آماده در صفحه کانال مدافعان حرم ولایت در دسترس شما عزیزان قرار بگیرد .
ان شاءالله با حال معنوی خاص خود،خادمان کانال وگروههای مدافعان حرم ولایت را از دعای خیرتان محروم نفرمائید.
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل متني دعاي عهد🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8900
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي دعای عهد با صدای علی فانی🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8902
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فایل صوتی دعای سلامتی امام زمان با صدای پویانفر🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8904
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتی به همراه متن دعای فرج
الهی عظم البلا با صدای علی فانی🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8906
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي زیارت آل یس (دعای سفارش شده امام زمان عج) با صدای علی فانی 🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8908
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي فرازي از دعای کمیل با نوای حجت الاسلام میرزا محمدی🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9656
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي دعای ندبه با نواي استاد فرهمند 🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9681
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل متني زیارت نامه وسلام به ائمه اطهار (ع) و دعای غریق...( مجموع اذکار ودعاهای پیشنهادی شروع صبح برای یک روز معنوی عالی)🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8914
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي بهمراه متن دعای گشایش در کارها (سه سفارش امام زمان برای گشایش در کارها و رزق و روزی)🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8916
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل ویدئو دعای توسل با صدای اباذر حواجی به مناسبت چله دعای توسل🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8918
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي دعاي توسل با نواي حاج مهدي سماواتي🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8922
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي زیارت عاشورا با صدای علی فانی به مناسبت چله زیارت عاشورا 🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8924
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي برکات حديث کساء وآثار شگفت آن🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9709
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل صوتي حديث کسا با نوای علی فانی🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
✨فايل متني زیارتنامه شهدا 🤲
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8926
🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟ 🌿⃟ 🌼*⃟ 🌿*⃟ 🌼*⃟
🤲اللهم ارزقنا توفیق الطاعه🤲
🤲أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🤲
جهت ارتباط وانتقادات وپیشنهادات شما سروران با ما 👇
@MAHDy_Yar_313
@Ya_roghayehjanam_313
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
با تشکر از همراهی وحمایت شما سروران که در جهت رشد کانال خود مطالب را برای دیگر عزیزان ارسال مي فرماييد.
♥️✨در پناه حضرت حق ومحبت مولا علی عليه السلام باشید✨♥️
🔆فایده صلوات ما بر اهل بیت
🌕مرحوم علامه طباطبايي فرمودند:
1️⃣نخست اينكه ما با صلوات چيزي از خود اهدا نمي كنيم، بلكه به خدا عرض مي كنيم و از او مي خواهيم كه بر پيامبر و خاندانش رحمت ويژه بفرستد.
2️⃣اينكه گرچه اين خاندان به صلوات ما احتياجي ندارند؛ ولي به خداي سبحان نيازمند هستند و فيض الهي بايد به صورت دائم بر آنها نازل شود.
✅ما با اين صلوات، در واقع خود را به اين خاندان نزديك كرده ايم؛
🔅مثال : اگر باغباني در باغي كه همه گلها و ميوه هايش مِلك صاحب باغ است، كار مي كند و از صاحب باغ حقوق مي گيرد، روز عيد دسته اي از گلهاي باغ تهيه كند و به حضور صاحب باغ ببرد،
⁉️ آيا عمل او موجب نزديكي به صاحب باغ نمي شود؟ اين عمل نشانه ادب باغبان است.
⬅️صلوات هم ادب ما را ثابت مي كند، در غير اين صورت ما از خود چيزي نداريم، بلكه از خداي سبحان مسئلت مي كنيم كه بر مراتب و درجات اين بزرگواران بيفزايد كه همين عرض ادب موجب تقرب ما مي شود.
📚http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قران صبحگاهی
سلام علیکم
هروز یک آیه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍی ﺧﻮﺏِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ (١)
أُولَـئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (157) :
آنانند كه برایشان از طرف پروردگارشان، درودها و رحمتهایى است و همانها هدایت یافتگانند.
كلمه «صلوات» از واژهى «صلو» به معنى ورود در نعمت ورحمت است، بر خلاف واژهى «صلى» كه به معناى ورود در قهر و غضب است. مانند: «تصلى ناراً حامیة»
خداو [477] ند بر مؤمنانى كه در مشكلات، صبر و مقاومت كردهاند، خود درود و صلوات مىفرستد؛ «صلوات من ربهم» ولى درباره مؤمنان مرفّه كه زكات اموالشان را مىپردازند، دستور مىدهد پیامبر صلى الله علیه وآله درود بفرستد. «صلّ علیهم» [478]
-----
477) غاشیه، 4.
478) توبه، 103.
- خداوند، صابران را غرق در رحمت خاصّ خود مىكند. «علیهم صلوات»
- تشویق صابران از طرف خداوند، به ما مىآموزد كه باید ایثارگران و صابران و مجاهدان، در جامعه از كرامت واحترام خاصّى برخوردار باشند. «علیهم صلوات من ربّهم...»
- تشویق، از شئون ربوبیّت و لازمه تربیت است. «صلوات من ربهم»
- هدایت صابران، قطعى و مسلّم است. با آنكه در قرآن، هدایت یافتن بسیارى از انسانها، تنها یك آرزو است؛ «لعّلهم یهتدون» ولى در مورد صابران، هدایت آنان قطعى تلقّى شده است. «اولئك هم المهتدون»
- هدایت، مراحلى دارد. با اینكه گویندگانِ «انّاللّهوانّاالیهراجعون» مؤمنان و هدایتشدگان هستند، ولى مرحله بالاتر را بعد از صبر و دریافت صلوات و رحمت الهى كسب مىكنند. «اولئك هم المهتدون
🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
◽️شکست حمله نظامی آمریکا به ایران در #طبس
💫 #امام_خمینی (ره): این مانور احمقانه به امر خدای متعال شکست خورد.
#تقویم۱۴۰۲
⭕️به کانال #مدافعان_حرم_ولایت بپیوندید.
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
hamd shahat tasnim nojavan09379159465.mp3
5.37M
🔊فایل صوتی باکیفیت |
⚜همخوانی تلاوت قرآن کریم، سوره مبارکه حمد
⭕️ اجرا:
💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠
🌀بر اساس تلاوت بسیار زیبای سوره حمد استاد شحات انور
🚧ضبط، میکس و مسترینگ:
🎙استدیو تسنیم اصفهان
🖥مشاهده و دریافت نسخه تصویری:
🌐 aparat.com/v/dAZSl
⭕️به کانال #مدافعان_حرم_ولایت بپیوندید.
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865