6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 عزیز زهرا کجایی؟ 🌻
@Modafeane_harame_velayat
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 وداع همسر شهید عزالدین با همسر و دو کودک خردسالش علی و هاجر که در حمله رژیم کودکش به کاروان عاشورا پیوستند.
♦️شهید آوینی: «قدس مظهر جراحتی است که بر قلب امت اسلام وارد شده است و این جراحت را جز به خون نمی توان شست. امروز وعدههای قرآن بیش از پیش به تحقق نهایی خویش نزدیک شده است و امت اسلام دریافته است که چگونه باید برای آزادی قدس اقدام کند.»
🔸آیه ۷ سوره بنی اسرائیل: «فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوءُوا وُجُوهَكُمْ وَلِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَلِيُتَبِّرُوا مَا عَلَوْا تَتْبِيرًا _ پس هنگامی که زمان انتقام دوم رسد، پیکارگرانی بسیار سخت گیر بر ضد شما برمی انگیزیم تا شما را غصه دار و اندوهگین سازند و به مسجد (الاقصی) درآیند، آنگونه که بار اول درآمدند تا به هر که و به هر چه دست یابند، به شدت در هم کوبند و نابود کنند.»
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615🌷🌷🌷
@Ostad_Shojaeکارگاه عزت نفس 08.mp3
زمان:
حجم:
10.91M
#کارگاه_عزت_نفس ۸
فرمول عزّت در آسمان و زمین یکسانه!
هر چی کیفیت و کمیّتِ رفاقت هات بیشتر و خالص تر بشه، برای طرف مقابل عزیزتری!
هم در زمین...
هم در آسمون...
⭕️به کانال #مدافعان_حرم_ولایت بپیوندید.
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
✅ عصبانیت آمریکا از معرفی ایران بعنوان رئیس مجمع اجتماعی شورای حقوق بشر
🔹معاون سخنگوی وزارت خارجه آمریکا در واکنش به انتخاب سفیر و نماینده دائم جمهوری اسلامی ایران در ژنو بهعنوان رئیس دورهای اجلاس مجمع اجتماعی شورای حقوق بشر در سال ۲۰۲۳ آن را "عمیقا نگران کننده" خواند.
@Modafeane_harame_velayat
#سمبوسه_عدس
اول از همه یک پیمانه عدس رو ابپز کنین.
بعد دوتا سیب زمینی متوسط رو هم بپزین.
حالا عدس و سیب زمینی های پخته رو داخل غذاساز بریزین تا له بشن.
حالا دوتا پیاز رو نگینی ریز کرده و سرخ کنین و بعد عدس و سیب زمینی رو اضافه کرده و دو سه ق غ جعفری خورد شده و نمک و فلفل و پودرسیر و اویشن و زردچوبه زده و همه رو با همخوب مخلوط کنین و یه کوچولو تفت بدین.
حالا موادمون امادست.
نون های لواش رو برش بزنین و یک قاشق از مواد داخلش ریخته و میپیچونیم.و داخل روغن داغ سرخ میکنیم.
@Modafeane_harame_velayat
خواص خرفه؛ یک ابرگیاه فوقالعاده
ادرارآور
کاهش قندخون
منبع آنتی اکسیدان
دوستدار قلب و عروق
مفید برای گوارش
ضدعفونی کننده
ضدزخممعده
ضدالتهاب
@Modafeane_harame_velayat
مأموریت دریانوردی به دور کرهزمین با ناوگروه ۸۶ نداجا
فرمانده نیروی دریایی ارتش:
🔹یک ناو گروه متشکل از ناوشکن تمام ایرانی دنا و ناو بندر مکران ماموریتی را در قالب کد ۳۶۰ درجه به دور کرهزمین طرحریزی کرده و به مرحله اجرا درآوردیم و از ۲۹ استان کشور در ناوگروه ۸۶ ، نماینده وجود دارد.
🔹ناوگروه ۸۶ با گذر از تنگه موزامبیک بهسمت شمال اقیانوس هند رفته و در محدوده خلیج عدن مستقر است. این ماموریت حضور مقتدرانه جمهوری اسلامی با پیامی صلحآمیز را به سراسر جهان مخابره کرد.
🔹در آبراههای بینالمللی اجازه نخواهیم داد شناورهای غیر متعارف و بدون سر نشین تردد کنند.
🇮🇷🇮🇷http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی قسمت ۹۰🎬: فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه ای گورا بود، نشان کرد و با
#روایت_دلدادگی
#قسمت۹۱🎬:
همانطور که بهادرخان غرق شنیدن سخنان فرنگیس بود و فکر میکرد ، آن دلبری که فرنگیس می گوید جز خودش کسی نیست و خندهٔ گل گشادی روی لبانش نشسته بود.
ناگهان اسب فرنگیس که در همان حوالی مشغول چریدن بود ،شیهه ای بلندی کشید و به طرفشان آمد ، بهادرخان از ترس اینکه مبادا فرنگیس از وجودش باخبر شود ، با یک جست به روی اسبش پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
بهادر خان ذهنش سخت درگیر بود و باید از قضیه سر درمی آورد ، پس به جای اینکه به سمت عمارت پدرش که در همان نزدیکی ها بود برود ، راه اسب را کج کرد و به طرف عمارت شاهی رفت .
بهادر خان اینقدر گیج و مبهوت بود که فراموش کرده بود ، روی خود را بپوشاند،چون او هم به طور ناشناس آمده بود و دوست نداشت کسی از وجودش در اینجا خبردار شود.
بهادر خان اسب را هی کرد و وقتی به خود آمد که خودش را جلوی عمارت سفید و زیبای شاهانه دید و سرو گل بود که لبخندزنان به او نزدیک میشد.
بهادرخان که قبلا برای اینکه به فرنگیس نزدیک شود ، قاپ این پیرزن دایه را دزدیده بود و چندین بار انگشتر و النگوی طلا برایش هدیه داده بود ، پس رابطه ی خوبی با سروگل داشت و خیالش از جانب این پیرزن راحت بود.
سروگل همانطور که چارقدش را روی سرش مرتب می کرد رو به بهادرخان گفت : به به ،شما کجا و اینجا کجا؟!
مگر نباید اینک در خراسان حضور داشته باشید و بعد ناگهان حرفش را خورد و ادامه داد: نکند....نکند فرار فرنگیس و برهم زدن مجلس عروسی و آمدنش به اینجا بی ربط به وجود شما در شکارگاه نباشد؟!
بهادرخان که حالا بدون اینکه حرفی بزند به تمام وقایع آگاه شده بود ، با قهقه ای بلند ، سلامی بلندتر کرد ، او اینک خود را مثال پرنده ای سبکبال میدید که در آسمان آبی بختش درحال پرواز بود ...
او رو به پیرزن گفت : به کسی نگو که مرا در اینجا دیده ای و سپس افسار اسب را به سمت چمنزار زیبای پیش رویش کج کرد و همانطور که با خود می گفت : او مرا دوست دارد و به خاطر من جشن عروسی با مهرداد را بهم زده....از سروگل دور شد...
سرو گل که صدای سم اسب، به گمان اینکه شاهزاده خانم برگشته، او را به بیرون عمارت کشیده بود و با دیدن بهادرخان تعجب کرده بود ، تا حال این مرد جوان را دید ....سری تکان داد و همانطور که به طرف عمارت می رفت با خود می گفت : آدم سر از کار شما جوان ها در نمی آورد ، اما براستی شما زوج خوبی برای هم می شوید و عجب عشق آتشینی بهم دارید، یکی مجلس عروسی را بهم می زند و آن دیگری در انتظار یار کوه و دشت را می پیماید....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۹۲🎬:
فرنگیس که از صدای شیهه بی موقع اسبش به خود آمده بود ، کف آبی به صورتش زد که از خنکای آن کل تنش به لرزه افتاد و از جا برخاست و به سمت صخره آمد و از آن بالا ، سواری را دید که چون باد از او دور می شد.
فرنگیس که مخفیانه آمده بود ، از این صحنه ترس در دلش افتاد و با خود گفت : نکند ....نکند ...کسی ما را تعقیب کرده؟!
و با زدن این حرف خود را به اسب رسانید و به تاخت راه برگشتن به عمارت را در پیش گرفت.
از دور نمای عمارت جلوی چشمش قرار گرفت و عجیب اینکه احساس کرد ، سواری از عمارت جدا شد و رو به چمنزار گذاشته....
فرنگیس جلوی درب اصطبل از اسب پیاده شد و همانطور که رجب را صدا میزد تا افسار اسب را به دستش بسپارد، با نگاه تیزش اطراف را جستجو می کرد، اما انگار همه چیز عادی بود.
وارد محوطهٔ ساختمان شد و از بوی نان تازه ای که در فضا پیچیده بود ، اشتهایش تحریک شد و مستقیم به سمت مطبخ، که کمی دورتر از اتاقهای شاه نشین بود رفت .
سرو گل ، همانطور که چارقدش را پشت گردنش بسته بود داشت آخرین نان را از تنور درمی آورد ،با ورود فرنگیس ،اشک چشمانش که ناشی از دود اجاق بود را پاک کرد و گفت : ننه قربانت شود، برو داخل اتاق ،الان نان داغ با ناشتایی برایت می آورم....
فرنگیس همانطور که تکه ای از نانی که بخار از آن بلند میشد را کنده و در دهان میگذاشت گفت : به به...چه عطری... اصلاً میلم میکشد ، همین جا صبحانه بخورم ، به شرطی تو هم لب باز کنی بگویی چه خبری داری که من ندارم؟!
سروگل نان ها را داخل دوری مسی گذاشت و بر روی میز چوبی وسط مطبخ قرار داد و به طرف مشکی که آن سوتر آویزان کرده بود رفت تا کرهٔ تازه بیاورد گفت : هی....هی....خبرها که پیش شما جوان هاست ، تا حالا فکر می کردم که محرم اسرارت هستم ، اما الان می بینم که انگار به ننه ات ،اعتماد نداری...
فرنگیس جلو آمد و از پشت شانه های نحیف پیرزن را در آغوش گرفت و گفت : تو نه که ننه...بلکه عزیز فرنگیس هستی ، چرا اینچنین فکری می کنی؟ چه شده که دلت از دست من گرفته؟!
سرو گل پیالهٔ مملو از کره را به دست فرنگیس داد و خمرهٔ عسل را بالا آورد، آه کوتاهی کشید و گفت : من گمان میکردم چون از علاقهٔ بین گلناز و مهرداد خبر داری ، عروسی را بهم زدی و فرار را بر قرار ترجیح دادی، اما حالا می بینم نه....موضوع بالاتر از این حرفهاست و شاهزاده خانم ، خودش عاشق شده و با دلبر زیبایش ،نقشهٔ فرار به اینجا را کشیده.....
فرنگیس از حرفهای سروگل سردرنمی آورد.... با خود فکر میکرد :یعنی این پیرزن از عشق او به سهراب آگاه شده بود؟!...یعنی سهراب الان....نه...نه....امکان ندارد....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️