eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
25.4هزار ویدیو
313 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨مالزی ربات جراح ایرانی را به آمریکایی ترجیح می‌دهد ⭕️ ربات سینا رباتی که امکان جراحی از راه دور داره، رقیب آمریکایی‌ها در کشور مالزی هست. با توجه به کارایی بالاتر و هزینه کمتر، مالزی آموزش با این ربات رو خیلی وقته شروع کرده تا اون رو به طور کامل جایگزین نمونه آمریکایی کنه 👌از واردات پزشک هندی و بنگلادشی زمان پهلوی رسیدیم به صادرات ربات پزشکی 😉 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
❇️ پاسخی کوتاه به سخنان اخیر سید محمد خاتمی که گفته: انقلاب از مسیر خود منحرف شد. :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: 🔴 آقای خاتمی؛ انقلاب منحرف نشده بلکه شما و هم پالکی های تان با اعمال ضدانقلابی، غیرانسانی و غیر اخلاقی بدنبال انحراف انقلاب بودید. نمونه هایی از به انحراف کشاندن مسیر انقلاب که شماها مرتکب شده اید: ✅ شما در ملاقات با جرج سوروس طراح انقلاب های مخملی در جهان، بدنبال انحراف انقلاب بودید. ✅ در فتنه ۸۸، تقلب در انتخابات را مطرح کردید البته بعد از خاموش شدن فتنه گفتید امکان تقلب در جمهوری اسلامی وجود ندارد.( اعتراف خاتمی به تقلب نشدن در انتخابات ۸۸ ). ✅ حسن روحانی را که هشت سال با دروغ مردم را مشغول کرده بود شماها او را کاندید نموده و برایش تبلیغ کردید و بعد هم از مردم کوچکترین عذرخواهی نکردید! ✅ وقتی که وزیر ارشاد بودید داشتن ویدئو را جرم و در حکم هروئین می دانستید! ✅ در مورد هنرمندان زمان شاه گفته بودید اینها حتی نماز هم بخوانند قبول نیست! ✅ شماها بودید که می گفتید باید در دانشگاه بین دختر و پسر دیوار بکشند! ✅ هم مسلکان شما پونز روی پیشانی مردم فرو می کردند (اکبر پونز)! ✅ شماها حتی برای لباس مردم هم رنگ مشخص کردید! (دستور میرحسین در باره آستین بلند و تعیین رنگ مانتوی کارمندان در دهه ۶۰ ) 🇬🇶 آقای خاتمی انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی با رهبری امام خامنه ای حفظه الله، با قدرت به راهش ادامه می دهد و هرگز از مسیر خود منحرف نمی شود بلکه این شمایید که از جاده انقلاب منحرف شدید. (( در صورت نیاز به اسناد موارد اشاره شده، با همان عناوین در گوگل سرچ نمایید)) ✍ محمدعلی برزگر، مدرس دانشگاه http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 لطفا مطالب را به اشتراک بگذارید ودر جهاد تبیین شرکت کنید ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا مردم اینقدر ناسپاس شده اند ونعمت ها رافراموش کرده وفقط مشکلات رامی بینند؟!!! میگویند زمان شاه ارزانی بود و حالا گرانیه!!! میگویند درآن زمان بیشتر رفاه داشتیم!! سوال؟ چند روز در هفته مردم می توانستند برنج و مرغ و گوشت و کباب بخورند؟! از پدرانتان و پدربزرگ ها بپرسید! کدوم خانمی هر ماه تو آرایشگاه بود و خرج بوتاکس و تتو و رنگ و مش و...میکرد؟ برخی حتی مسواک نداشتند! ازجرمگیری وپرکردن دندان که اصلا خبری نبود فقط دندان رامی کشیدند دکترها اغلب هندی!!!! اینهمه پزشک فوق تخصص برای انواع رشته ها داشتیم؟ حالابیشتر مردم دندانپزشکی میرن و حتی برخی ازخدا بی خبرها میرن دندونای سگشون رو هم جرمگیری میکنند. با قیمت های میلیونی کدومیک از بچه های اون زمان به کلاسهای هنری و موسیقی و درسی و ... میرفتند؟ آره البته یه هنر رو حتما یاد دخترا میدادند قالی بافی دربیشتراستانها ... کی یادشه که کلاس قالی بافی و معلمامون چقدرمهربونانه وقتی کم میبافتیم کمرمون رو نوازش میکردن باترکه! قدیما چند سال یه بار سفرشمال و مشهد و...میرفتیم!!! بیشترمردم درطول عمرشون شاید میرفتن فقط یک بار مشهد!! حتی مکه وکربلا هم برای معدودی بود. شهرهای دیگه که آرزو بود مگر برای 5 درصد ثروتمند! سفرهای خارجی بماند. حالاچقدرسفرداخلی میرن وبرخی هم براحتی خارجی! قدیما بابای کدوم مون ماشین داشت؟ کدوم مون با سرویس به مدرسه می رفتیم؟ هفته ای یا ماهی یا حتی سالی چند بار باخانواده به رستوران می رفتیم؟ چقدر لباس داشتیم؟ خونه هامون زمستونا گرررم و نرم بود خیلی ؟!! خانومها چقدر هزینه لوازم آرایشی شون میکردند؟ بماند که یکی از هزينه های ثابت اکثر خانمهای امروز کاشت ناخن و ترمیم ماهیانه شه!!! بعد همین خانمی که ۵۰۰هزارخرج ناخنش ولاک کرده میگه نون نداریم بخوریم چنددرصد جوانها بعد ازدواج میتونستند بروند تو یه خونه جداگانه زندگی کنند خریداری کنند یا 2تا اتاق اجاره کنندومستاجر باشند حتی!! پول اجاره داشتند؟!خونه شخصی که بماند یامجبور بودند سال ها درخونه پدرشوهرتوی یکی از اتاقاش زندگی کنند؟ اتاقای جداگانهٔ بچه هایادتونه؟چقدرم توش اسباب بازی وماشین شارژی و باربی و اینا داشتیم!؟ لباسامونم که میریختیم تو ماشین لباسشویی خشک کن دار وظرفامونم که با ماشین ظرفشویی می شستیم که یه وقت دستامون خراب نشه..همچین امکاناتی بود؟؟ خداییش چی گذشته بهتر از الان بوده؟؟؟ چرا یادمه یه چیزش بهتر بود: مردم شکرگذار خدا بودند یادمه مادرم همیشه شکرخدا میکرد.و برای همینم توی چهره اش آرامش رو میدیدم. یک مانتو و کیف وشلوار... را چند سال می پوشیدیم وبعد برادر وخواهر کوچکترلباس بزرگترها رامی پوشیدندحرفی هم از نمیخوام و نمی پوشم نبود، خوشحالم بودیم لوازم التحریر رامشترکاً باخواهروبرادرمون استفاده میکردیم وگاهی برای یک پاک کن دعوا میکردیم یکبار آبگرمکن را روشن میکردیم همه خانواده حمام می کردیم و بعدخاموش می کردیم که الکی مصرف نشه!!! البته بیشترخانواده ها در روستاها وشهرها مخصوصا شهرهای کوچک حمام نداشتند.باید حمام عمومی میرفتند بچه هارو کسی پوشک می کرد؟؟ مادرها کهنه ی بچه ها و لباسشان را حتی در برخی شهرها وجنوب تهران درجوی آب می شستند درروستاها که هیچی در زمستان یخ ،آب نهر را میشکستند وکهنه می شستندودستشان ازسرما یخ می‌بست وپوست پوست میشد. این سبک زندگی واتفاقات، درست درزمانی بوده که که خانواده شاه در وانِ شیرحمام، ودرکیش اسکی میکردند!!!! و بهترین ظروف ولوازم و لباس و تاج و تخت و مسافرت های آنچنانی داشتند کسی هم جرات نداشت نُطُق بکشه در زمستان فقط یک اتاق را آن هم باچراغ والور وعلاءالدّین و یا کرسی و بخاری هیزمی در روستاها ونفتی درشهرها گرم می کردیم و همه ی خانواده در همان یک اتاق می خوابیدند. بقیه اتاق ها و حال یخچال بود از سرما آن هم گاهی نصف شب، هیزم ویانفت تمام می شد و اتاق یخ می کرد! ناظم و معلمان زمان شاه بچه ها رابی سؤال وجواب، تنبیه بدنی سخت می کردند ناظم همیشه چوب دستش بود وبی جواب پس دادن، کتک می زد کسی جرات اعتراض داشت؟؟ اگر کسی دیربمدرسه می آمدبایدکف دستش را روی یخ بسته شده حوض وسط مدرسه می گذاشت ویایک پادرآخرکلاس می‌ایستاد!! معلم مداد لای انگشتان بچه ها می گذاشت وباکف دست به سرشان میزد وجوابگوی اولیاهم نبود هیچ اولیایی حق اعتراض نداشت ودرصورت اعتراض واصرار اخراج بود و محرومیت از تحصیل!الان معلم جرات داره دست بزنه به بچه‌های ما؟ ........ حالا چی؟ 👈این همه رفاه اومده وهمه ناشکرشدن و طلبکار! میگن قدیما زندگیابهتربود. ارزونی بود . واقعا اینطور بود🤔 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 لطفا رسانه باشیم ومطالب مفید را به اشتراک بگذاریم وروشنگری کنیم ودر ثواب جهاد تبیین شریک باشید‌.
به روایت حاج اسماعیل کریمی940_6878871549643.mp3
زمان: حجم: 15.93M
🔉 🔹 مرد بی‌سوادی که ناگهان حافظ قرآن شد. * اثر اهتمام به پرداخت زکات، در تعالی کربلایی کاظم * دعوت سادات برای ورود به زیارتگاه * قرائت کتیبه نورانی * چه آیاتی را کربلایی کاظم خواند؟ * معجزه حافظ قرآن شدن * ماجرای عزیمت به کربلا * دورانی که در تویسرکان گذشت * امتحان قرآنی آیت الله بروجردی از ایشان و اعطاء صله * چرا سوره فاتحه، هفت حرف الفبا را ندارد؟ * اثر لقمه بر انسان چگونه است؟ * چه اعمالی سبب اعطاء موهبت قرآنی شد؟ * اهتمام ویژه به نماز شب * ماجرای فوت کربلایی کاظم در قم ⏰ مدت زمان: ۳۳:۱٠ ⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️ 🌹http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865🌺🌸🌼🌴
987.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین مقام رسمی ایرانی پس از توافق با عربستان به زیارت مضجع رسول الله(ص) مشرف شد 🔹خاندوزی وزیر اقتصاد که به عنوان نخستین مقام رسمی دولتی پس از توافق اخیر ایران و عربستان به این کشور سفر کرده، در حاشیه اجلاس سالانه بانک توسعه اسلامی از جوار مرقد رسول اکرم (ص) پیامی ویدئویی منتشر کرد. 🌴🌴🌴🌴🇮🇷🇮🇷🇮🇷http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت۱۰۵🎬: سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود می اندیشید به راستی
🎬: حاکم که حال آن بانو را دید ، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راه پله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند. بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم بر نمی داشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست. بانو سر در گوش حاکم برد و گفت : ابومرتضی این جوان کیست؟! حاکم که حالش دست کمی از بانو‌ نداشت گفت : چرا با این حال ناخوش از جا برخواسته ای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟! زن آهی کشید و گفت : دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد و‌گفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود ، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران... بانو همانطور که داشت حرف میزد ،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد، با التهاب از جا برخواست و کنار صندوق ها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش ،ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت : این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین می افتاد ناله زد...یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمی دهد و این گنج را نزد خود نگه می دارد؟ این...این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟! و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت : مگر تو‌نگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟! چرا؟ خدا...... حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت : زینب، بی تابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد : خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی... با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🎬: بانوی حاکم ،خیره در چشمان سهراب گفت : این جوان کیست؟! حاکم سرش را پایین تر آورد و‌کنار گوش همسرش گفت : من هم هنوز درست نمی دانم براستی او کیست ، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست. بانو ،همانطور که اشک چشمانش را می گرفت ، با لحنی آرام ، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت: چقدر شبیه جوانی های توست.. این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد ، بانو آرام روی تخت نشست ، حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد ، انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار می رفت ... پس از لحظاتی سکوت ، سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بی تابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد ، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت... با تک سرفه حاکم ، سکوت سالن بزرگ شکست ، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود ، رو به سهراب گفت : راستی نامت چه بود؟ سهراب سرش را بالا گرفت و‌گفت : نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا می کردند. حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت : که اینطور...خوب سهراب ، تو اصرار داشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا می خواستی بروی؟ مگر تو در این شهر ، آشنایی داری؟! سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت : آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بی تابم برای دیدارش... حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت : امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم ، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد... سهراب با من و من گفت : اگر امکان دارد اجازه دهید بروم... حاکم سری تکان داد و گفت : حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری ، مانعت نمی شوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم، سهراب که می خواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمی دانست ، گفت : از این لطفتان سپاسگزارم ، هر چه صلاح بدانید آن کنم... در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد و‌گفت : ابو مرتضی، نگذار برود... حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🎬: پیرمرد همانطور که داس را بالا سرش می چرخاند فریاد زد : آهای ننه صغری دوباره کجا؟! هوووی زن ، وایستا...صبر کن... ننه صغری ،اوفی کرد و‌ همانطور که از سرعت قدم هایش کم می کرد گفت : بازم می خواد راه منو ببنده...بگو برو درو و گندم و زمینت برس...به من چکار داری؟!. پیرمرد نفس زنان خودش را به او رساند و‌گفت : ننه صغری ، یه چند وقت بود که مثل یک زن خوب ، سر خونه زندگیت بودی ، خدامیدونه هر روزش صدها بار سجده شکر می کردم که بالاخره خوب شدی ، اما حالا می بینم که... زن ،درحالیکه دندان هایش را بهم می سایید گفت : هااا عبدالله ،حالا می بینی که چی هااا؟! نکنه تو هم می خوای مثل تمام اهالی ده ،من را مجنون بخوانی ؟! خوب مثل اونا بگو‌ صغری دیوونه...چرت میگی ننه صغری... عبدالله داس دستش را محکم به زمین کوبید و گفت : زن تو چرا حرف تو دهن آدم می گذاری؟ دو ساله که مدام مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور میری ، یک شب هستی و یک شب نیستی ، تمام مردم فکر می کنن که دیوانه شدی ، حتی بچه های نوپا هم مسخره ات می کنن و سر به سرت می گذارن ،اما کی شد یک بار، حتی یکبار من به روی تو بیارم؟! کی شد که من بگم تو دیوانه ای هااا؟! همیشه به درگاه خدا التماس می کردم که یک روزی بشی ننه صغری دو سال پیش و مطمئن بودم که میشی... این یک ماهی هم که گذشت ، فکر می کردم دعاهام اثر کرده...حالا چی شده که دوباره مثل قبل شدی؟ نکن ننه صغری...نکن عمر عبدالله...بیا و برگرد خونه...بیا و امیدم را ناامید نکن... ننه صغری که از استیصال همسرش دلش گرفته بود ، دستان زبر و خشن او را در دستش گرفت و‌گفت : عبدالله ، یه امروز را نادیده بگیر...قول میدم ،از فردا همونی باشم که تو می خوای...آخه دیشب خواب عجیبی دیدم....جمیله بود....دختر عزیزم...می گفت فردا میاد...با همون لباس زر زری عروسی اش... پیرمرد آهی کشید و سرجایش نشست و همانطور که با دو دستش بر سرش میزد گفت : چرا نمی فهمی زن...ما دو ساله خاک به سرمون شد...دو ساله جمیله را گرگ های همین بیابون دریدن....مظفر هم شاهدش...برو برو برای چندمین بار ازش بپرس، اصلا همون چشم کورش که از کاسه درآمده ،نشانهٔ اون روز شوم هست، برگرد زن....برو خانه....بزار منم با خیال راحت برم سر زمین و پی بدبختیم... ننه صغری که می دانست هر چه کند ،نمی تواند به عبدالله راستی حرفش را و اون خوابی که انجار بیداری بود را ثابت کند، سری تکان داد و همانطور که از عبدالله دور می شد گفت : می خوام برم گردنه...همونجا می مونم تاشب...شبم بر می گردم خیالت راحت، برو به کارت برس... و عبدالله با نگاهی ملتمس ،رد رفتن او را دنبال می کرد. ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🎬: ننه صغری پیش می رفت ، کمی جلوتر ،تکه ای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانند عصا در دست گرفت ، هر چه که جلوتر می رفت ،نگاه جستجوگرش ،اطراف را می پایید...به گردنه که نزدیک می شد ، هیجانی عجیب که وجودش را گرفته بود ، بیشتر و بیشتر می شد. ننه صغری از سربالایی نفس گیر گردنه بالا رفت ، تخته سنگی را نشان کرد و با شتاب به طرفش رفت، روی آن نشست و به راه پیش رویش چشم دوخت.. ننه صغری همانطور که نفسی چاق می کرد ، همه جا را از نظر می گذراند ، یادش می آمد که بارها و بارها این گردنه و آن درهٔ زیرش را جستجو کرده همان‌جایی که می گفتند جمیله را گرگ دریده و او هیچ وقت باور نکرد که این قصه راست باشد، چون اگر گرگی بود ، حتما تکه استخوانی، پیراهن خونی ، لنگ کفشی ، تکیه ای از چارقد و...نیز باید بود که او باور می کرد جمیله رفته اما وقتی که فقط خبر خشک و خالی به او دادند ،می دانست که همه اش دروغ است، او می گشت یا جمیله اش را پیدا کند یا اگر واقعا گرگی وجود داشت ، ننه صغری بینوا هم بدرد تا از رنج این دنیا راحت شود. تمام کاری که ننه صغری می توانست برای جمیله اش انجام دهد همین بود ، البته صدها نذر کوچک و بزرگ هم کرده بود که اگر جمیله را پیدا کرد ، می بایست نذرهایش را ادا کند. روز به نیمه رسید ، اما خبری نشد که نشد...ننه صغری ، خسته از گشتن بیهوده، دوباره خود را به تخت سنگ رسانید و روی آن نشست ،همینطور که آواز لالایی را زیر لب زمزمه می کرد ،چشم به درهٔ پایین که رودخانه ای خروشان از آن می گذشت دوخت.. همینطور که با چشمان تیزش خیره به آبهای دره بود ، ناگهان از دور متوجه چیزی شد...کنار درخت بید مجنون که برگهایش چون چتری بر سرش ریخته بودند و داخل آب را جارو می کردند، چیزی شبیه جسم یک انسان ،یک زن و شاید یک دختر به چشمش خورد.. ننه صغری هراسان از جا برخاست... ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🎬: ننه صغری ، هراسان از جابرخواست و به سمت راه باریکی که به طرف دره می رفت به راه افتاد ، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت . ننه صغری مانند عقابی تیز بین انگار به سمت هدفش پرواز می کرد، دل در دلش نبود ، با خود زمزمه می کرد : جمیله، جمیله، من می دانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ، سنگ ریزه ها از زیر پایش با شتاب پایین می ریخت.... ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید ، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت ، تا اینکه چشمش به پیکر بی هوش فرنگیس افتاد که در آن روسری سفید و لباس های زر دوزی شده ی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود ، مانند قرص ماهی رنگ پریده می درخشید. ننه صغری همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش می ریخت ،خود را به فرنگیس رساند ، با احتیاط دستانش را پشت شانه های نحیف دخترک انداخت و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد. ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست و‌گفت : کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم ، اما همه می گفتند رفته ای و وقتی به تمام اهل ده می گفتم ،جمیله من زنده است ، من را مجنون و دیوانه می خواندند.... ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا هیچ‌شباهتی به دخترش ،جمیله ندارد ، درددلهایش را بر بالین این دخترک بی هوش میگفت و اشک میریخت ، تا اینکه.... ادامه دارد 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌