eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
20.2هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورده شدن گوش یک کودک توسط سگ! قابل توجه والدینی که در خانه کنار بچه‌ها حیوانات نگه میدارند ‌⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
⚜️غوطه ور شدن در شهوات؛نتیجه رویگردانی از نماز و یادخدا چرا خداوند از میان تمام عبادات روی نماز تأکید فرموده است؟ 🍂نماز مانع اصلی از گناهان است و و قتی این مانع برداشته شود و سد شکسته گردد،گمراهی و غوطه ورشدن در شهوات نتیجه قطعی است. 🍃یعنی همانطور که پیامبران ارتقا مقام خود را از یاد خدا شروع کردند و با یاد خدا به خاک می افتادند و سجده می کردند این گروه نیز سقوط و انحرافشان از فراموش کردن یاد خدا شروع می شود. 📘تفسیر نمونه،ج13،ص102 ‌⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☄ در روز قیامت در مورد تربیت فرزندان و خصوصا سوال خواهد شد چه جوابی داری؟! ‌⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
14.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☆: کلیپ بسیااار زیبا و تاثیر گذار واسه اونایی که از امربمعروف و نهی از منکر واهمه دارن ارزش چندین بار گوش دادن رو داره و البته بازنشر حداکثری ان شالله 📮انتشار حداکثری با شما *http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت ۱۰ 🎬 : بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید . یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا
۱۱ 🎬 ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ، ابراهیم و سهراب که با هم قدم بر می داشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و‌ می گذشت. ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت : خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود ، شلوغ تر از همیشه است و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد: فکر می کردم در خراسان غریب باشی ، آنطور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر می کردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا می شناسی؟! سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت : اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغ تر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرم است ، در راه که می آمدم ، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر می کردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد. ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت : این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است. سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت : عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار در آوردیم. ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت : تو‌هم اگر مثل من پیله ور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر می دانستی . ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راه ها را نشان داد و گفت : من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را می بینی... سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد. ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت : اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیله ور ، خانه ام را نشانت خواهند داد. سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد. راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود. بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی.... کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی می کردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند. یک طرف مردی سرش را می شست ،در حالیکه جوانکی با آفتابه ای ،آب روی سرش میریخت. سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود ، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت : آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق می خواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم ، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند. سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت : م...من با یاقوت یک چشم کار دارم. جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ،تکه بزرگه ات، گوش ات خواهد بود. سهراب جلوتر آمد و‌گفت : دارد..‌ 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۴ 🎬 : ده دقیقه ای از رفتن یاقوت می گذشت ، قلندر در حالیکه سینی مسی در دست داشت ،یا الله گویان داخل اتاق شد. سهراب که خسته تر از همیشه بود و تازه چشمهایش گرم شده بود ، با صدای قلندر از خواب پرید و مانند فنر صاف سرجایش نشست . قلندر که حال سهراب را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت : بد موقع مزاحم شدم ؟! تقصیر من نیست هااا، بس که خاطرت برای یاقوت خان عزیزه ،سفارش کرد که سریع السیر ناهاری برایت ردیف کنم و در حالیکه سینی حاوی نان و ماست و خرما را جلوی سهراب می گذاشت ادامه داد : دیگر ببخشید ، میهمانی که بد موقع برسد باید به نان خشکی قناعت کند ، اما چون سفارش شده ای ،کمی ماست گوسفند و خرما هم خورش نانت کن. سهراب که گرسنه بود ، سینی را جلو‌ کشید و گفت: شکر ، همین هم خوب است، حالا چرا نمی نشینی؟ قلندر که انگار خودش هم دلش می خواست بنشیند و از زیر زبان این مهمان جواب سؤالات مبهم ذهنش را بیرون بکشد ، کمی این پا و آن پا کرد و گفت : کار دارم و اگر یاقوت خان ببیند که گرم صحبت با مسافران شدم و به کارهایم نرسیدم ، جوابم می کند و اخراجم خواهد کرد. سهراب نگاهی به قامت لاغر اندام و صورت آفتاب سوخته ی قلندر کرد و‌گفت : بنشین دیگر ، الان که یاقوت خان اینجا نیست ، انگار کاری فوری بیرون کاروانسرا داشت ، معلوم بود خیلی هم شتاب دارد‌. قلندر که منتظر همین تعارف خشک و خالی ،سهراب بود ، درحالیکه لنگه ی درب را می بست و می خواست کنار درب بنشیند گفت : من هم از همین تعجب می کنم ، آخر تمام کار و بار و زندگی یاقوت خان در همین کاروانسرا خلاصه می شود ، هیچ وقت التفاتی به بیرون ندارد ، هر چه که هم لازم داشته باشد ،پیله وران یا ما شاگردها ، برایش فراهم می کنیم ، الان در این فکرم به راستی ،چه کار مهمی برایش پیش آمده بود ... سهراب تکه ی نان دستش را در ماست فرو کرد و در دهان گذاشت و در حالیکه لقمه را در دهان می چرخاند گفت : خودت چه فکر می کنی؟ قلندر که انگار هم صحبت خوبی گیرش آمده بود ، گلویی صاف کرد و کلاه سیاه نمدی اش را بالا داد و با دست شروع به خاراندن شقیقه هایش نمود و گفت : من فکر می کنم ،هر چه هست به آمدن تو‌ مربوط می شود و بعد با حالت سؤالی ادامه داد : راستی تو کیستی؟ از وقتی که اینجا مشغول کار شدم ، کسی به نام کریم بامرام را نمی شناسم... سهراب دانه ی خرما را از هسته اش جدا کرد ، لبخندی زد و گفت : خوب من سهراب پسر کریم بامرام هستم ، من هم تا چند وقت پیش از وجود و دوستی یاقوت خان با خبر نبودم... قلندر شانه ای بالا انداخت و گفت : والاا نمی دانم ، اولی که آمدی و به یاقوت خان گفتم ،مسافری از راه رسیده که به نظر میرسد وضعش خوب است ،برزخ شد و گفت : می بینی جا نداریم ، برو ردش کن برود، اما تا اسم پدرت را گفتم ،کاملا مشخص بود ،انتظار شنیدنش را نداشته و معلوم بود که یک رابطه ای عمیق بین پدرت و او هست . سریع لباسهایش را مرتب کرد و خودش به استقبالت آمد. سهراب با آخرین تکه نان پیاله ی ماست را پاک کرد ، همانطور که تشکر می کرد گفت : ممنون...چسپید ....حالا بگو ببینم توالت و چاه آب کدام قسمت است ، در ضمن در این اتاق قبله از کدام طرف است؟ قلندر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه به پایین اشاره می کرد گفت : بیرون اتاق چند متر پایین تر توالت و روبه روی اتاق هم چاه آب است ، خدا را شکر در بین دوستان یاقوت خان یکی نماز خوان هست و با زدن این حرف سینی را برداشت و بیرون رفت. دارد 📝 به قلم :ط_ حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲