#روایت_دلدادگی
#قسمت۵۲ 🎬:
سهراب بی خبر از آنچه که در دل ،دخترک روبرویش می گذشت ،چشمانش را بست و قرآن را باز کرد ، چشمش به آیه ی پیش رویش افتاد و خط زیبایی که انسان را به خود می خواند ، با لهجه ی غلیظ و زیبای عربی شروع به تلاوت نمود: واِنّهُ خَلق الزوجین ،الذَکر والاُنثی....
سهراب می خواند و فرنگیس همانطور که سرش پایین بود و دست در شبکه های ضریح داشت ، انگشتانش را بیشتر به ضریح می فشرد و مرواریدهای غلتان اشک ،رخسارش را می شست...
فرنگیس باور نداشت به این راحتی به خواسته ی دلش برسد و چه زیبا آیات قرآن او را از آینده اش و مصلحت زندگی اش آگاه کردند ، او مـدتها بود،یعنی از زمانی که خودش را شناخته بود تنـها مونسش همین قرآن بود ، انگار او رازش را به قرآن می گفت و چه زیبا این کتاب آسمانی ،در موقعیت های مختلف ، جواب او را با آیات نورانی اش داده بود.
فرنگیس الان مطمئن بود ،این مرد جوان پیش رویش کیست و در آینده چه خواهد شد...
همانطور که غرق شنیدن آیات با لحن زیبای سهراب بود ، رو به قبر مطهر نمود و آرام زمزمه کرد :مولای مهربانم ؛ فهمیدم آنچه را که می بایست بدانم ، نمی دانم چه باید بکنم پس گره این تقدیر را به دست خودتان میدهم ،شما پدری کنید برای این دخترک سراپا تقصیر و من سر مینهم به تقدیری که مولایم برایم رقم زند.
و سهراب در احساساتی که تازه درک کرده بود ،دست و پا میزد ، دوست داشت این لحظات تا ابد به طول انجام و بی خبر از این بود ،که کتاب مقدس دستش ،همان است که اصالت سهراب را در بر دارد و کاش او متوجه شود....اما سهراب نمی داند دست تقدیر قرار است او را به کجا کشاند و چه ببیند...
در همین شور و دلدادگی بودند که گلناز نفس زنان جلو آمد و انگار که متوجه سهراب نشده بود، نزدیک فرنگیس شد و گفت : بانوی من....بانوی من ، جلوی درب ورودی پدر خانم شاهزاده فرهاد است ، انگار او هم قصد زیارت دارد ، می خواست وارد شود و وقتی فهمید که زیارت را برای شما خلوت نمودند ، وارد نشد.
من آمده ام از شما کسب تکلیف نمایم ، اجازه بدهیم وارد شود یانه؟
فرنگیس آرام قران را از دست سهراب بیرون کشید و گلناز تازه متوجه حضور سهراب شد ، تا نگاهش به این پهلوان جوان که دل خانمش را ربوده بود افتاد ، دستش را بر دهان بازش گذاشت و گفت : وای خدای من....این که....این که....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۵۳ 🎬:
صبح زود بود ، آقاسید که بعد از یک هفته جستجو ، به هیچ کجا نرسیده بود و هیچ خبری از سهراب بدستش نیامده بود، گویی این پسر آب شده بود و به زمین فرو رفته بود ، آخر او در این شهر غریب بود و جز یاقوت آشنایی نداشت، کجا می توانست رفته باشد ؟
سید، مغموم و مستأصل ،به رسم همیشه که صبح جمعه راهی زیارت امام رضا(ع) میشد ، به سمت حرم حرکت کرد.
آنقدر در فکر بود که نفهمید چگونه راه را پیمود ،وقتی چشم باز کرد که خود را جلوی حرم دید ، سریع از اسب به زیر آمد ، رو به گنبد مطهر ایستاد و دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه سلام داد : السلام علیک یا غریب الغربا....مولای خوبم از غریب ما چه خبر داری؟
وبا زدن این حرف اشک از چشمانش جاری شد ، آهی کشید و افسار اسب را در دست گرفت از جوی آب گذشت و به سمت اصطبل حرم رفت ، داخل اصطبل بزرگ شد .
برخلاف همیشه ،تعداد زیادی اسب به چشم نمی خورد ، کورمال کورمال جلو رفت ، افسار اسب را به چوب پیش رویش بست ، می خواست به عقب برگردد که در تاریکی انتهای اصطبل چیزی توجهش را جلب نمود.
دستی به چشمهایش کشید و وقتی به تاریکی عادت کردند، خوب دقیق شد ، غلامرضا بود که مشغول تیمار اسبی بود و گویا متوجه حضور او نشده بود.
البته این کار همیشگی غلامرضا این خادم پیر و مهربان بود ، مراقبت از اسبهای زائران امام ، یکی از وظایفش بود ، اما چیزی که نظر سید را به خود جلب نموده بود ، اسبی بود که غلامرضا مشغول رسیدگی به آن بود ، اسبی، درست شبیه اسب سهراب....
سید ناباورانه به جلو رفت و با خود گفت : نه....امکان ندارد....یعنی سهراب؟!
غلامرضا که حالا متوجه شخصی پشت سرش شده بود ، به عقب برگشت و تا چشمش به او افتاد ، دست از کار کشید و جلوتر آمد و با لبخند همیشگی گفت : سلام آقاسید...بَه بَه ،خوشحالم که دوباره چشمم به جمالتان ، منور می شود.
سید ،با لحنی آرام جواب سلام او را داد و گفت : سلام علیکم ، این اسب...این اسب متعلق ....
غلامرضا که متوجه حال دگرگون ،سید شده بود گفت : بله این اسب ، متعلق به همان جوانی ست که چند وقت پیش با شما به حرم آمد و وقتی غرق زیارت بود شما بسته ای مرحمتی برایش نزد من ،به امانت گذاشتید و درحالیکه سرش را تکان می داد ادامه داد : نمی دانم چه شده که یک هفته ایست مقیم حرم شده ، جز برای وضو ،قدم از حرم بیرون نمی نهد ، فکر کنم مشکلی دارد که پناه آورده به این مکان امن....
سید همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت : پس آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم ،یار درخانه و ما گرد جهان میگردیم .....و سپس همانطور که با دست به شانه ی غلامرضا میزد گفت : خسته نباشی خوش خبر....من باید فی الفور این جوان را ببینم....
سید با زدن این حرف ، به سرعت از اصطبل خارج شد و بی خبر از آنچه که در حال وقوع است به سمت درب ورودی حرم مطهر راه افتاد....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۵۴ 🎬 :
سید ، بی خبر از آنچه که در حرم مطهر می گذشت ، به شتاب خود را به جلوی درب ورودی رسانید ، سربازان که او را به خوبی می شناختند ، به احترامش سر پایین آوردند و یکی از آنها گفت : عذر خواهیم ، چون حرم را برای شاهزاده فرنگیس خلوت نموده ایم ، اجازه بدهید که ورود شما را به آستان مطهر ،به اطلاع بانو برسانیم .
سید بله ای گفت و با خود اندیشید ،اگر حرم را قرق کرده اند ، پس بی شک ،سهراب در جوار ضریح نمی تواند باشد ، پس بهتر دید اطراف را نگاهی بیاندازد و وقتی آقا سید از درب ورودی دور می شد ، گلناز هم خود را با عجله به فرنگیس رسانید.
گلناز که متوجه سهراب شده بود و از این معجزه بر جای خود خشک شده بود ، تا دهان باز کرد که چیزی بگوید ، فرنگیس از ترس اینکه ،گلناز ناخواسته ، حرف دل او را عیان کند ، به میان صحبت گلناز پرید و همانطور که قران را به آرام از بین دستان سهراب بیرون می کشید ، با دست پاچگی از جا بلند شد ، بوسه ای بر ضریح مطهر زد و همانطور که آخرین نگاه را به چهره ی این جوان زیبارو و جسور می کرد ، به گلناز امر نمود تا به بیرون از حرم بروند.
گلناز که هنوز در شوک دیدن سهراب بود ، با دیدن این حرکت فرنگیس ، به خود آمد و درحالیکه به سمت درب می رفتند ، سر در گوش خانمش برد و گفت : خدای من ، این معجزه ی امام رضا(ع) است، بانوی من ،حال که ایشان را یافتید ، چرا اقدامی نمی کنید؟
برگردید و به او چیزی بگویید...یا حداقل یکی از سربازان را بفرستید تا او را به قصر دعوت کنند.
فرنگیس که انگار ذهنش درگیر بود ، هیسی کرد وگفت : مهم این است جایش را پیدا کردیم ، باید به قصر بروم ، افکارم را متمرکز کنم و ببینم،چه باید بکنم ،اصلا از چه راهی وارد شویم .
گلناز من ومن کنان گفت : اگر در همین مدت کوتاهی که می خواهید تصمیم بگیرید و راهی انتخاب کنید ، این جوان از حرم رفت چه؟!
فرنگیس با غضب به سمت او برگشت و گفت : اولاً زبانت را گاز بگیر ، درثانی وقتی او هفت روز است مقیم حرم شده، بی شک نصف روز دیگر هم می ماند ، کاملا مشخص است او جایی برای ماندن نداشته و در این دیار ،غریب است.
جلوی درب ورودی رسیدند ، فرنگیس با نگاهی به اطراف ، رو به گلناز گفت : پس سید کجاست؟ مگر نگفتی پدر عروسمان اینجاست؟
گلناز شانه ای بالا انداخت و هر دو دختر جوان با شوری تازه درون دلشان ،سوار بر کالسکه شدند.
حال فرنگیس ،زمین تا آسمان فرق کرده بود با زمانی که وارد حرم شده بود و بی شک این معجزه ی عشق بود و از آن بالاتر معجزه ی امام رضا (ع) ....
فرنگیس ، این دختر پاک طینت و ساده دل ، فکر می کرد وصال به همین راحتی ست ،اما نمی دانست که سختی ها پیش رو دارد و هجران ها در تقدیرش نوشته شده....
و سهراب بی خبر از آتش عشقی که درون فرنگیس شعله کشیده بود ، خیره به رد رفتن این پری آسمانی ، حسی تازه را درک می کرد ،که تا به حال هرگز طعمی اینچنین نچشیده بود...
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۵۵ 🎬 :
سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر می کرد ، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!
دردم از این دنیا کم بود ، یکی دیگر اضافه شد...
این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار می دانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست ، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا می زند ، آیا راضی می شود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم ، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد ، نه شغل درستی و نه گذشته ی پاکی و نه آینده ی روشنی ....
به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمی دانم کیست اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است....امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه می کنید؟ اصالتم را می خواستم ....ندیدم ،نرسیدم...در عین تهی دستی این این.....
ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود ، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : چه می کنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی ، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفه العینی ، حاجتت را روا می کند.
سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود، مولایم ، تو خود خوب می دانی که در دلم چه می گذرد ، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمی دانم چگونه...اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان.
سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد ، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود ، او می خواست ببیند چه کسی می آید وچه کسی میرود، شاید....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند ، با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود.
چند ساعتی از رفتن آن بانو می گذشت ،حرم به روال طبیعی اش بود ، عده ای می آمدند ،نمازی میخوانند و زیارتی می کردند و میرفتند.
سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بو و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانوگذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود.
در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد وگفت : سلام آقا....
سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : سلام جناب ، امرتان؟
سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی شک از بزرگان است.
آن مرد لبخندی زد و گفت : شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟
سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی آورم..
مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی می کنم...
سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : بله...بفرمایید
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
May 11
واکنش ایران به نگرانی آمریکا از سفر رئیسی به سوریه
سخنگوی وزارت امور خارجه:
🔹آمریکا از سفر رئیسجمهور ایران به سوریه و نتایج آن ابراز نگرانی کرده و آنها را شرور توصیف کرد!
🔹البته عصبانیت رژیم شروری که شاخ آن در سوریه و کل منطقه توسط ایران و محور مقاومت شکسته شده و باید به حضور متجاوزانه خود در سوریه پایان دهد، طبیعی است.
🔹آمریکا عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر.
🌴http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🔴 سردار قاآنی : ایران در جنگ یمن دخالت نکرد، بلکه از تصمیمات یمنی ها حمایت کرد
🔹سرتیپ قاآنی: ایران به دنبال مزدورپروری نیست و اسلحه و پول نمی دهد که به حرف آن گوش دهد، بلکه محل مردانگی و کارخانه عزت و شرافت است.
🔸سردار قاآنی: سفر ابراهیم رئیسی رئیس جمهور به سوریه در راس هیات وزیران نشان از قدرت و موفقیت بزرگ جمهوری اسلامی ایران است که همگان به آن اذعان دارند.
🔹سرتیپ اسماعیل قاآنی: چند روز پیش رئیس اتحادیه عرب اعلام کرد که دکتر بشار اسد در جنگ پیروز شده است و اخراج سوریه از اتحادیه عرب اشتباه بوده و این نشان دهنده پیروزی هایی است که نتیجه مقاومت بوده است.
🔸سردار سرتیپ قاآنی: جمهوری اسلامی روزهای سختی را می گذراند و تحت فشار زیادی قرار دارد، اما استوار می ایستد، عزت خود را حفظ می کند و در میان سختی ها قدم به قدم پیش می رود.
🔹حاج قاآنی : نظام جمهوری اسلامی ایران یک نظام قدرتمند و دارای عزت و احترام است، همه از آمریکا و اسرائیل گرفته تا ناتو و دیگران این روزها برای نابودی این رژیم بسیج شدهاند.
🔸سردار سرتیپ اسماعیل قاآنی در پاسخ به سوالی درباره تاریخ انتقام خون سردار قاسم سلیمانی گفت : بخشی از سخنان رهبر انقلاب برای انتقام خون حاج قاسم اخراج نیروهای نظامی آمریکایی از منطقه بود. اما سبک ایران متناسب با خودش است و انتقام خواهد گرفت و زندگی مرتکبین این جنایت سخت شده است.
🔹سردار سرتیپ اسماعیل قاآنی با اشاره به تقابل ایران و و و «اشغالگری اسرائیل» گفت: ایران مدافع مظلومان و پشت حوادث مهمی است که امروز «اسرائیل» در آن تحقیر می شود🌸http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865🌸
komeil_mansuri.mp3
10.94M
دعای کمیل با نوای زیبا و جانسوز حاج مهدی منصوری(عجب دعای کمیل-غوغاست)
✍ دعای کمیل،دعایی است از آقا امیر المومنین علی (علیه السلام) که به کمیل بن زیاد نخعی تعلیم کرده است
این دعا دارای مضامین بلند و متعالی در شناخت خداوند و درخواست بخشش گناهان است
❇️دعای کمیل یک دعای عاشقانه میان بنده و پروردگار دانست. دعایی که در آن فرد به هر دری می زند تا خداوند گناهانش را ببخشد و نظر محبتش را از وی برنگرداند
{خواندن دعای کمیل برای آمرزش گناهان و باز شدن در رزق و روزی به روی انسان توصیه شده }
❇️خوش بحال کسانی که هر هفته اهل خواندن دعای کمیل هستند(در خلوت خود این دعا را بخوانیم و گوش کنیم)
❇️متن دعای کمیل در لینک زیر
https://erfan.ir/m41
⭕️ به کانال #مدافعان_حرم_ولایت_بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🔴عجب حڪایتی دارد این شهید والامقام:
در ۷ تیر متولد می شود
در ۷ تیر اسمش برای حج در می آید
در ۷ تیر به عضویت سپاه در می آید
در ۷ تیر عازم جبهه می شود
در ۷ تیر ازدواج می کند
در ۷ تیر تنها دخترش بدنیا می آید
در ۷ تیر هم به شهادت می رسد...
شهید احمد اللهیاری
یادش با صلوات🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل لولیک فرج
🌷🌷🌷🌷🌷❤️http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🔰 توصیههای استاد مطهری برای چگونگی استفاده بهینه از وقت
🔹 آدمی یا در حال جلو رفتن است و یا در حال عقبگرد، یعنی حالت توقف وجود ندارد، زیرا اگر وقت و عمر، بجا مصرف شود پیشروی است، اگر بیجا مصرف گردد سرمایه باختن و عقبگرد است.
🔸تنها قدر وقت دانستن کافی نیست، مهارت و استادی از نظر بهرهبرداری لازم است. استفاده بیشتر در مدت کمتر موقوف به این است که:
🔹اولا انسان همیشه برای کارهای خود برنامه و نقشه داشته باشد؛
ثانیا برای هر کار وقت مناسب همان کار را در نظر بگیرد؛
ثالثا ترتیب کارها را طوری بدهد که وقت خالی نماند.
📗 استاد مطهری، حکمتها و اندرزها، ج۲، ص۱۹۸-۱۹۷
#شهید_مطهری
📚 ☘🌸🌸http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865