فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ایمان الان تو مال تو ایمان پدر و مادرت هستش برو خودت ایمان بیار...
. 🍃🍃🍃
⭕️ به کانال #مدافعان_حرم_ولایت_بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
✅ راهآهن تهران - کربلا تا دو سال آینده افتتاح میشود
مدیرعامل شرکت راهآهن ایران http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
✅روایتی تکان دهنده و زیبا
🔴شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن:
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک!
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم،
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم.
آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📘ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره کربلا🌴🌴
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
✅ حکم اعدام ۲ قرآنسوز اجرا شد
یوسف مهرداد و صدرالله فاضلیزارع، دو مجرم اسلامستیز و هتاک به مقدساتِ مسلمانان جهان
، به دلیل ارتکاب جرایم علنی نظیر سبالنبی، اهانت و اتهام به مادر پیامبر اکرم (ص)، استخفاف قرآن به وسیله سوزاندن و توهین به مقدسات، به دار مجازات آویخته شدند.
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
May 11
✅ خودرو سهند رونمایی شد
سهند قرار است در کارخانه پارسخودرو تولید شود. این خودرو مشخصاتی نزدیک به سایپا اطلس دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
💌سرخپوست پیری
برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت :
در وجود هر انسان،
همیشه مبارزه ایی وجود دارد
مانند ، مبارزه ی دو گرگ!
که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، وخود خواهی
و دیگری
سمبل مهربانی، عشق، امید، وحقیقت است.
کودک پرسید :
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟
پدر لبخندی زد و گفت ،
گرگی که تو به آن غذا می دهی ...
#حال_خوب.
⭕️ به کانال #مدافعان_حرم_ولایت_بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
4376368507075.mp3
29.19M
✅ دانش زندگی
🌸🍃استاد #عرشیانفر
⭕️ به کانال #مدافعان_حرم_ولایت_بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت۷۰🎬: فرنگیس با دو ناخن چانه ی این دخترک خجول را بالا آورد و همانطور که خیره در
#روایت_دلدادگی
#قسمت۷۱ 🎬:
صبح زود همهمه ای در خانه ی حسن آقا برپا بود ، انگار اینجا زندگی رنگی دیگر داشت .
بچه های خانه جست و خیز کنان از درو دیوار آنجا بالا میرفتند و از هر طرف صدایی بلند بود ، یکی هیزم تنور می آورد تا نان داغ بر سفره نهد و دیگری آتش اجاق ناهار را ملایم تر می کرد و آن طرف تر دخترکان درحالیکه سر درگوش هم داشتند ،سبزی پاک می کردند.
سهراب که فضای دلنشین خانه و داشتن خانواده را دید ، او که عمری در کوه و کمر گذارنده بود ،در دلش آرزو می کرد کاش او هم خانه و خانواده ای داشت ، تا لذت زندگی را آنگونه که دیگران میچشند ، درک کند.
قبل از ظهر ، سفره ی ناهار را پهن کردند و بعد از صرف ناهاری لذیذ، سهراب به همراه کاروان کوچک مورد نظر، رهسپار ولایتی دور شد.
همانطور که حسن آقا گفته بود ، همراهان این کاروان افرادی انگشت شمار بودند .
مردی مسن که گاری را میراند و دو جوان سوار کار که مشخص بود در جنگاوری مهارت دارند سوار بر اسب و دو مرد میانسال هم با الاغ و یک پیرمرد نورانی که همه او را درویش رحیم صدا می کردند با شتری در پی کاروان روان بود.
کاروانی که ظاهرش به زارعین و کشاورزان عامی می ماند.
از دروازه گذشتند و وارد جاده ای خاکی شدند، سهراب تک تک همراهانش را از نظر گذارند و با خود فکر می کرد اگر بخواهد گنجینه را بدست آورد ،باید با افراد پیش رویش مقابله کند که البته برای او کاری بسیار سهل بود ، فقط چون مهارت آن دو جوان سوارکار را به خوبی نمی دانست ، باید در موقعیتی مناسب آنها را می سنجید و با نقشه ای زیرکانه ،همراهانش را دور میزد و آن گنجینه ی رؤیایی را از آنِ خود می نمود.
سهراب همانطور که غرق افکارش بود ، با صدای درویش رحیم متوجه شد که رخش ،هم قدم با شتر او شده...
درویش رحیم همانطور که کتاب دستش را نگاه می کرد ، زیر چشمی سهراب را هم می پایید.
سهراب گلویی صاف کرد و برای اینکه اندکی با همراهانش آشنا شود گفت : چه می کنی درویش؟ چه می خوانی؟ این چه کتابی ست که حتی در سفر و سوار بر شتر هم ، دل از آن نمی کنی؟!
درویش بوسه ای به کتاب زد و آن را بست و گفت : این کتاب خداست...قرآن است که درس تمام زندگی در هر عصر و زمانی در آن نهفته است...
سهراب با شنیدن سخن درویش آه کوتاهی کشید و گفت : آری براستی چنین است، من برای رسیدن به اصالتم به دنبال یک قرآن بودم که نیافتم و ناگهان ذهنش کشیده شده به آن دیدار دلربا و یاد فرنگیس و قرآن دستش افتاد...با یادآوری چهره ی آن دختر زیبا ، دل درون سینه اش به تپیدن افتاد و با خود گفت :نکند آن قران ، همان قرآن....
درویش رحیم که از حرفهای سهراب سر در نیاورد گفت : پسرم ، قرآن همیشه انسان را به اصالتش می رساند ، اگر مایلی قرآنی به تو هدیه دهم...
سهراب با تعجب نگاهی به درویش کرد و گفت :...
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۷۲🎬 :
چه می گویی درویش؟
من دنبال اصالتم بودم ، اما نه هر قرآنی، قرانی که مد نظر من است ، با بقیه ی قرآن ها توفیر دارد...
درویش لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و گفت : قرآن ، قرآن است جوان ، بدون شک هر قرآنی که پیش رویت قرار گرفت تو را به اصالتت می رساند...
سهراب از سادگی درویش ،نیشخندی زد و گفت : من در کجا سیر می کنم و تو در کجا ؟! من می دانم تا آن قرآن را نیابم ،هیچ از واقعیت زندگی ام نمی فهمم.
درویش سری تکان داد و قرآن دستش را به سهراب نشان داد و گفت : من میگویم تو با همین قرآن دست من هم می توانی به مقصود برسی ، اگر مرد راهی بسم الله....حال که ما لاجرم باهم همسفر شدیم و شاید ماه ها رفیق راه هم باشیم ، بیا و با همدلی ،این راه دراز را کوتاه نماییم ، خدا را چه دیدی شاید زودتر از آنی که فکر کنی به مقصود برسی...
سهراب با این سخنان درویش ولوله ای درون دلش افتاد و با خود فکر می کرد : نکند براستی ،درویش از راز درون من خبر دارد و قرآن دستش هم ،همان قرانی ست که متعلق به من بوده؟ با جرقه زدن این فکر، دستش را به سمت درویش دراز کرد و گفت : یک لحظه قرآنت را بده تا ببینم پیرمرد ، اصلا چه شد که شما همراه کاروان ما شدی؟
درویش همانطور که قرآن را به طرف سهراب میداد گفت : اولا من قصد زیارت حرم مولایم علی (ع) را داشتم و تاجر علوی هم لطف کرد و مرا همراه کاروانش نمود تا به سلامت به عراق برسم ، درثانی آیا وضو داری که می خواهی قرآن را لمس کنی؟
سهراب با شنیدن این سخن ، دستش را عقب کشید و گفت : مگر برای لمس قرآن باید وضو داشت؟
درویش لبخندی زد و گفت : آری، قرآن کلام خداوند است ،روانیست با بدن ناطاهر دست به کلام خدا بزنی...
سهراب ابرویش را بالا انداخت و گفت : از موقع حرکت شما مدام قرآن در دست داشتی و میخواندی،یعنی اینطور که میگویی تو احتمالا دائم الوضویی و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد...
درویش آه کوتاهی کشید و گفت : ما درویش ها ادعا داریم عاشق مولا علی(ع) هستیم و شرط عشق ایجاب می کند که عاشق ،همرنگ معشوق گردد، از ائمه به ما رسیده که عالَم محضر خداست پس در محضر خدا چه خوب که پاک و با وضو باشیم...
سهراب که سخنان تازه ای می شنید و برایش جالب بود ادامه داد: حالا گیرم که وضو هم داشتی ، این وضو اصلا چه اثری دارد؟
درویش رحیم سری تکان داد و گفت : پسرم ، وضو نور است و هزاران راز در آن نهفته است که از درک امثال من خارج است ، باید به این کار مداومت کنی تا اثراتش را ببینی...
سهراب نگاهی تیز به درویش کرد و گفت : حتی اگر گناه کار و سراپا تقصیر باشی باز هم اثر دارد؟
درویش آهسته زیر لب گفت : آری اثر دارد که چون منی سالک این راه شدم...
سهراب با یک جست از اسب به زیر پرید ، انگار می خواست از همین لحظه صحت گفتار درویش را بسنجد، مشک آب بغل اسب را برداشت و همانجا شروع به گرفتن وضو نمود و همراهانش با تعجب به او نگاه می کردند و کاروان آهسته از او فاصله می گرفت...
درویش خیره به سهراب با خود زمزمه کرد: هر چه هستی ،بی شک طینتت پاک است....
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️