eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
19.4هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨حضرت امیر المومنین علی علیه السلام می‌فرمایند: ... و سَتُنَبِّئُکَ ابنَتُکَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِکَ عَلَی هضمِها، فَأَحفِهَا السُّوالَ، وَ استَخبِرها الحالَ؛ هذا و لَم یَطُلِ العَهدُ، و لَم یَخلُ مِنکَ الذِّکرُ ... 😭 ... به زودی دخترت تو را آگاه خواهد ساخت که امت تو ، ◻️چگونه در ستمکاری بر او اجتماع کردند. از فاطمه سلام الله علیها بپرس، ◻️و احوال اندوهناک ما را از او خبر گیر ، که هنوز روزگاری سپری نشده ◻️، و یاد تو فراموش نگشته است... 🔘 نهج البلاغه خطبه ۲۰۲
Hadith-Kisa-Samavati.mp3
14.19M
بیوت خود را با حدیث کسا معطر کنید تا انشاالله حاجت روا شوید با قرائت حاج مهدی سماواتی صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوة(ع)
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 دعای عهد تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند 💠 امام صادق علیه‌السلام : هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم‏ ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو در خدمت آن حضرت قرار می‌دهد. ‌‌‌‌‌🌴🥀🌴🥀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️پيشنهاد عربستان به ايران: سرنوشت عوامل اينترنشنال به ما ارتباطی ندارد، ما را هدف قرار ندهيد‌‌ ‌ 🔹 بنابر ادعای برخی رسانه‌ها، شنیده‌ها درباره پیام برخی کشورهای عربی و اروپایی به ایران، احتمال استرداد برخی اعضای اپوزیسیون ایران در قبال عدم اقدام تلافی جویانه تهران، فرانسه، انگلیس، آلمان، عربستان، امارات و ترکیه با ارسال پیام‌ها و واسطه‌هایی در جهت گریز از عوامل تجزیه‌طلب و تحت حمایت این چند دولت، پیشنهادات مختلف و اطلاعات قابل توجهی را برای جلب رضایت ایران، مطرح و به اشتراک گذاشته‌اند. 🔹 ادعا شده است که محور اصلی و عمده، معامله بر سر اعضای اپوزیسیون و مخالفان در برابر گذشت ایران از عملیات آشکار و پنهان در خاک این کشورهاست. 🔹 همچنين عربستان از طريق يكی از كشورهای عرب نزدیک به ايران پيام داده كه عملكرد اينترنشنال را به پای ما ننويسيد و سرنوشت عوامل اين شبكه برای ما اهميتی ندارد. 🔹 اين پيام حاكی از آن است كه اعراب به ايران مبادله عوامل اين شبكه و يا خريد شبكه اينترنشنال را به ايران داده‌اند. 🔹همه اين پيشنهادات در قبال هدف قرار ندادن عربستان توسط ايران بوده است./جام‌جم
recording-۲۰۲۲۱۲۲۲-۱۲۳۶۴۷.mp3
16.74M
❇️ سخنان جذاب و کاربردی حاج حسین یکتا در جمع طلاب و روحانیون مدرسه علمیه معصومیه قم .👆👆 تحلیلی متفاوت از مسائل جنگ ترکیبی از نگاه مکتبی . 👆 پ ن؛ خدا حفظش کند حاج حسین یکتا، انصافا جمع بندی بسیار عالی از صحنه داشتند؛ بنظرم باید چند بار با دقت گوش دهیم؛ و آنرا منتشر کنیم. ظاهرا توصیفی شاعرانه است؛ اما نه در واقع، کدهای بسیار دقیقی را اشاره میکند؛ که توجه به این کدها و تکرار و تذکر آنها غفلت زدایی و لازم و ضروری است.
💫بزرگترین آیه ربّانی ☀️حضرت عیسی(ع) یکی از پیامبران اولوالعزم است و از این لحاظ جایگاه ویژه‌ای در بین دیگر پیامبران دارد. از طرف دیگر خداوند او را آیه و نشانه برای جهانیان قرار داده که این هم یکی دیگر از ویژگی های آن حضرت است.   🔰خداوند متعال در قرآن کریم، خطاب به مادر حضرت عیسی می فرماید:  «لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَرَحْمَةً مِنَّا ۚ وَكَانَ أَمْرًا مَقْضِيًّا/ (ما او را اینچنین می آفرینیم‌)تا او را نشانه‌ای برای مردم و رحمتی از سویمان قرار ‌دهیم و این کار، امری حتمی است.» 🔸معجزاتی که به دست حضرت عیسی انجام گرفته بسیار شگفت انگیز است به طوری که افرادی از قومش معتقد به الوهیت(خداوندی) ایشان شدند. از جمله‌ی این معجزات این بود که در نوزادی با مردم سخن گفت. و یا این که به پرنده بی جانی که از گل درست شده بود می‌دمید. پرنده جان می‌گرفت و در مقابل دیدگان حیرت‌زده‌ی مردم پرواز می‌کرد. 🔸به نظر شما دلیل توجه بسیار خدا به حضرت عیسی و آیت و نشانه قرار دادن او برای مردم چیست؟ برای پاسخ به این سؤال در مقابل امام ششم زانوی ادب زده و گوش جان به کلام ایشان می‌سپاریم. مفضل می‌گوید که امام صادق (ع) به من فرمودند:  «وَ لَا أَقَامَ الله عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ آیَهًًْ لِلْعَالَمِینَ إِلَّا بِالْخُضُوعِ لِعَلِیٍّ/خداوند، عیسی بن مریم را به عنوان نشانه‌ای برای جهانیان برپا نکرد، مگر به دلیل خضوعش در مقابل علی بن ابی طالب.» (بحارالأنوار ج۲۶ ص۲۹۴) 🔸به راستی که مقام و منزلت امیرالمؤمنین تا چه اندازه رفیع است! پیامبر اولوالعزمی مانند حضرت عیسی جایگاهش را به خاطر خضوعش در برابر جایگاه بلند امیرالمؤمنین به دست می‌آورد. پیامبری با این منزلت که بارها در قرآن تمجید شده، (آیه للناس) نامیده شده و این همه معجزه به دست توانای او ظاهر شده است، در مقابل عظمت و شکوه حضرت امیر، سر فرود آورده و خاضع است چرا که خداوند به چیزی والاتر از او بر خلایق تجلی نکرده است و او بر همه آیات الهی سیادت و ولایت دارد. 🔸پس وقتی حضرت عیسی به خاطر خضوع و احترام در برابر علی بن ابی طالب چنین مقامی را به دست می‌آورد، مقام و بزرگی خود امیرالمؤمنین چه اندازه است. کدامین قلم را یارای تحریر آن مقام رفیع است؟ کدامین ملک مقرّب را توانایی رسیدن به آفاق آسمان فضیلت علی است؟ به راستی که زبان ما در برابر بزرگی و عظمت آن حضرت بسیار ناتوان و قاصر است. 🔸آری، او بزرگترین آیه الهی و تجلی اعظم ربوبی است که تمام آیات آفاق و انفسی و معارف توحیدی، از دریای عصمت و کهکشان هدایت او صادر می شود و مگر نه اینست که با تمام وجود در مدار عبودیت و اطاعت محض از رب العالمین است و صد البته توصیف معصوم را باید از زبان معصوم شنید و این است کلام رسول الله(ص) در وصف مولا امیرالمؤمنین(ع): «والذي نفسِي بِيَدِهِ، لولا أنِّي اُشفِقُ أن يقولَ طَوائفُ مِن اُمَّتي فيكَ ما قالَتِ النَّصارى في ابنِ مَريمَ لَقُلتُ اليَومَ فيكَ مَقالاً لا تَمُرُّ بِمَلَأٍ مِن الناسِ إلاّ أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتِ قَدَمَيكَ لِلبَرَكَةِ/[یا علی] قسم به خدایی که جان من در دست اوست، اگر نمیترسیدم که افرادی از امتم درباره تو بگویند آنچه را که مسیحیان درباره ی عیسی بن مریم گفتند، امروز درباره ی تو سخنی می گفتم که از کنار بزرگان و اشراف مردم عبور نمی کردی مگر اینکه خاک زیر پاهایت را برای تبرّک برمی داشتند.» ✨میلاد حضرت عیسی مسیح، آن یار فدایی حضرت مهدی موعود که همراه با تباری از صالحان رجعت نموده و به امامت حضرت صاحب الزمان اقتدا میکند، بر منتظران مهدی فاطمه پر از جلوه های هدایت و نور باد. ♻️نشر_حداکثری
❅صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها ❅اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ ❅حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ ❅وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ ❅الَّتِى انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها ❅عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ ❅اللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها ❅وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها ❅وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها ❅اللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى ❅وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى ❅فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها ❅صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ ❅صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ ❅وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها ❅وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ ❅اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ
📚 روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت. کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند . کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد." پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟" پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم." 🆔 @asheghanevelayat313
🆔 @asheghanevelayat313 خانم ط_حسینی 🎬 لیلا راصدازدم:لیلا حلما راندیدی؟؟ لیلا :صبح زود دیدمش حالش خوب نبود ,رنگش پریده بود,الان چندساعتی است که ندیدمش.. رنگ پریدگی عارضه ایست که همه ی ما بادیدن قساوتهای,این چندروز,دچارش شدیم...دخترک بیچاره ,معلوم نیست دیشب چه به روزش امده... خداراشکر میکردم که ابواسحاق به خاطر فروش ما ,ازدست درازی کردن به من ولیلا خودداری میکرد وگرنه چه بسا حال ما بدتراز حلما بودو تاالان حب سمی راخرده بودیم و... ازهمه پرس وجو کردم,اخرین زنی که ازاو راجب حلما پرسیدم گفت:آه همان دخترکی که مثل پروانه زیبا بود؟ من:آری همان پروانه ای که دردام عنکبوت گرفتارشده... زن:یک ساعت پیش دیدمش به سمت توالتها میرفت... تشکرکردم وفورا بدووو خودم رابه توالتها رساندم,چهارتا دستشویی بود...ولی حلما نبود..اومدم بیرون به ذهنم رسید اطراف رابگردم,پشت توالتها رفتم همه اش تپه های شنی وخاروخاشاک... ناگهان کمی دورتر باد پارچه ای سیاهرنگ راتکان داد... آه خدای من حلمااااا.. خودم رابه اورساندم,چاقوی تیزی راکه نمیدانم از کجا به چنگش افتاده بود تادسته دربدن خود فرو کرده بود,خونریزی شدیدی داشت اما چشمانش بازبود وبدنش گرم... چیزی زیر لب میگفت...بی توجه به گفتهایش,بدن لاغروظریف وتن بی رمقش را روی شانه ام انداختم وبه سمت سوله ها روان شدم... خدایااا کمکم کن نجاتش دهم... خدایا به فریادمان برس... .. ‎‌‌‌‌‌ خانم ط_حسینی 🎬 به زحمت حلما رابه سوله رساندم ,باکمک دیگر زنان خواباندیمش وبه لیلا گفتم اب گرم بیاور واز زنان دیگر خواستم اگر کسی از پرستاری وطبابت حتی مامایی سررشته ای دارد بیاید وچاقورا دراورد,اما همه مات ومبهوت بودند. زیرلب بسم الله گفتم, میخواستم بااحتیاط چاقورابیرون بکشم که یک مرد داعشی داخل امد:چه خبرشده؟بروید کنار...کم کم دیگر مردان داعشی هم امدند وتا بدن غرق درخون حلما رادیدند همه نظرشان این بود که کسی که نخواهد به داعش,خدمت کند باید زجرکش شود,گویا حلما مسیحی بود,میخواستند اورا مانند عیسی مسیح به صلیب بکشند تا بیشترزجر بکشد... خدای من...اینها تقصیر من است..قصدم نجاتش بود نه اینکه....عذاب وجدانم گرفته بود که ناگاه همان داعشی که دیشب حلما رابه خوابگاهش برده بود امد وگفت:نه.... دست نگهدارید این دخترک زیبا دیشب خدمت ارزنده ای به من کرد...گرچه به زور بود وبا اجباروکتک ودست بسته ,اما شبم را خوش کردو قهقه ای شیطانی سرداد وادامه داد,برای خدمتی که کرده مستحق چنین مرگی نیست... اسلحه اش راکشید وتیرخلاص رابرپیشانی اش نشاند...😭😭😭 باتمام وجود به این مطلب,ایمان اوردم که اینان حیوانات پست ووحشی هستند ,خونخوارانی که هواوهوسهای درونیشان راباکشت وکشتار وتجاوز وجنایت وغارت ,التیام میدهند وهمه جا هم امضای خدا وپیامبرص رابرجنایاتشان جعل میکنند.... به خدا ,خدا غریب است....محمد ص غریب است دراین دین نوظهور... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | مصاحبه با نوه شهید مغفوری، همان کسی که حاج قاسم پشت در اتاق عمل او ایستاد تا به هوش بیاید و خاطره اش را مقام معظم رهبری با بغض بیان می کند. ‌ ‌‌‌‌
📣 اعلام برنامه‌های سومین سالگرد شهادت حاج قاسم، از ٨ دی‌ماه بمدت ١١ روز 🔸فرمانده سپاه استان کرمان با اشاره به جزئیات برنامه‌های سالگرد شهادت شهید سلیمانی در استان، گفت: ۲۱ برنامه شاخص و محوری در کرمان برگزار می‌شود. 🔸مراسم ازدواج آسان 500 زوج جوان همراه با اهدای جهیزیه، همایش بزرگ پیاده‌روی در سالروز شهادت حاج قاسم در شهر، اجلاسیه نهایی سالگرد شهادت شهید سلیمانی در مصلی بزرگ امام علی(ع) کرمان، راه اندازی بیش از 300 موکب در کرمان و... از جمله برنامه های اینمدت خواهد بود
طبق بیان سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر سردار شهید عبدالمهدی مغفوری تاریخ شهادت وی چهارم دی سال ۱۳۶۵ می باشد. روی سنگ مزار شهید تاریخ پنجم دی ماه ثبت شده است و تاریخ دفن پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای کرمان در تاریخ یازدهم دی ماه ۱۳۶۵ است. پ،ن؛ همسر شهید عبدالمهدی مغفوری خواهر شهید عباس سلطان زاده می باشد.
بصیرتی آقای ✅۱۴۰۱/۱۰/۴ ╔═••••🌎🇮🇷🌏🇮🇷🌍••••═╗ @asheghanevelayat313 ╚═•••••••••••••••••••••••••═╝ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨و‌افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد سلام علیکم ✅ امروز میخوام به نکته کوچیک ولی خیلی مهم‌ رو خدمتتون عرض کنم در مورد این آخر و عاقبت این انقلاب ✅حرفی که میخوام بزنم متفق القول از بزرگان نقل شده که در مورد این انقلاب نظراتی دادن ✅بعد ازظهور اسلام خداوند اراده فرمود تا اسلام‌ دین اصلی مردم دنیا باشه به همین خاطر رسول اکرم س تشکیل حکومت اسلامی رو‌دادن ✅ولیکن با توجه به اینکه حکومت ایشان درگیر نفوذ شد با ۲۵ سال فاصله از پیامبر اعظم س حکومت به ولی خدا امیرالمومنین علی ع رسید ✅که با کوشش بسیار یهودیان حکومت امیرالمومنین درگیر جنگهای متعدد گردید که برای بهتر متوجه شدن اوضاع زمان مولا علی ع میتونید ترجمه کتاب الغارات رو بخونید بعد از جنگ صفین و ماجرای حکمیت ، حکومت اسلامی بار دیگر دستخوش تحولات عظیمی شد ✅و زمانی که حکومت به دست امام حسن مجتبی ع رسید حکومت اسلامی در مظلومترین زمان خودش بود تا اینکه رسما بعد از امام حسن ع دیگه شیعه صاحب حکومت نشد ✅به طوری که یازدهمین امام شیعه امام حسن عسگری ع در یک پادگان یهودی نگهداری میشد تا نتونن با شیعیان ارتباط بگیرند تا اینکه خداوند اراده فرمود آقای ما قدم رنجه کنند و مهدی فاطمه س قدم مبارکشون رو به این دنیا بگذارند ✅و چون فضا برای حکومت دوازدهمین امام و چهاردهمین معصوم فراهم نبود خداوند تصمیم گرفتند تا مولامون در پرده غیبت باشند 1⃣ادامه دارد🔻🔻🔻 ✅تا شیعه به این بلوغ برسه که باید زمینه رو برای حکومت آخرین سلاله حضرت زهرا سلام الله علیها رو فراهم کنه ✅به یکباره مردی از تبار حیدر کرار با اراده ای پولادین قیام‌کرد و بساط طاغوتیان رو‌جمع کرد ✅شیعه بعد از ۱۴۰۰ سال صاحب حکومت اسلامی شد ✅حکومتی که با تکیه بر ارزشهای اسلامی قصد دارد که زمینه ساز ظهور باشد ✅واما یک‌نکته رفقا به جرات میگم با صدای بلند میگم که خداوند اراده فرمودن و منت بر سر ما گذاشتن تا مستضعفین وارثان عالم باشند و‌به زودی ان شالله مستضعفین پیشوای عالمیان‌  و‌ وارثان زمین خواهند شد ✅و اما یک‌نکته بعد از اینکه حضرت روح الله ره وفات کردن همه نگران این شدن که مبادا دوباره حکومت اسلامی از بین برود و‌ما به ظهور نرسیم ✅اما از اونجایی که خداوند اراده کرده تا ظهور اتفاق بیفتد ، شیر مردی حکیم و فرزانه مدیر ومدبر و به جرات میگم قوی ترین و‌سیّاس ترین زعیم دوران ، زمام امور رو‌ بدست گرفت ✅این حکومت اسلامی درگیر جنگهای متعدد شد از نظامی گرفته تا جنگ امنیتی و اقتصادی و دیپماتیک و فرهنگی و جنگ نرم اما باز با مدیریت این رهبر فرزانه از تک تک فتنه ها سربلند خارج شدیم حکومت اسلامی به شدت مبتلای به نفوذی ها شد ✅درسته مردم بشدت اذیت شدن ولی باز هم با مقاومت این مردم حکومت هر بار با صلابت تر از قبل به جلو حرکت میکنه چون خداوند اراده کرده که ما مردم پارس زمینه ساز ظهور باشیم ✅بسیاری از علما و عرفا معتقد بر این هستند که این انقلاب متصل به حکومت جهانی حضرت بقیة الله الاعظم روحی فداه خواهد شد و همین رهبر عظیم‌الشأن انقلاب ، پرچم این انقلاب رو به صاحبش تحویل خواهند داد ✅استراتژی طراحی شده حضرت آقا ایجاد تمدن نوین اسلامی در برابر نظم‌نوین جهانی است ✅اگر چه هیچکدام از مسئولین همپای ایشان برای تحقق تمدن نوین اسلامی نیستن ولیکن ایشان به تنهایی و‌ با مظلومیت زیاد دارن مردم رو ‌به اون سمت هدایت میکنند ✅راه رسیدن به ظهور هم رفتن به سمت ساختن تمدن نوین اسلامی است ولاغیر به همین سبب ایشان بیانیه گام دوم انقلاب رو ابلاغ کردن چشم‌و‌ امید حضرت اقا به من و شماست نه به دولت و این مسئولین ✅رفقا همه میدونیم این انقلاب متصل به ظهور خواهد شد ✅پس نگران این فتنه ها نباشید اینها فقط زحمت ما رو زیاد میکنند درخت تنومند این انقلاب با این بادها تکان هم نخواهد خورد چه برسه به نابودی ✅شک نکنید با بشارت حضرت اقا که فرمودن ما ان شالله در قله های عزت و‌اقتدار خواهیم ایستاد و شما جوانان اون روز رو خواهید دید و اون رو‌ خواهید ساخت ✅ما با همین رهبر مقتدر پرچم رو‌تحویل اربابمون خواهیم داد ✅به امید اونروز که بسیار نزدیک است والسلام 2⃣پایان
به نام خدا.... ❤️عشق پایدار❤️ از قسمت اول تا قسمت ده هدیه ی گروه ما به چشمان زیباتون ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ کانال مدافعان حرم _بیت الشهدا عاشقان ولایت ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ عاشقانه هایی در دل تاریخ..... آه که چه تنهایم...یعنی زمانی که همه باشند وتو نباشی، انگارکسی نیست وتنهایم واین تنهایی مرا می آزارد وبرای گریز از این سکوت ذهنم پرمیکشد به سالهایی دور ....آن زمان که من وتو نبودیم، پدرومادرمان نبودند اما قصه ی عشقی زیبا درحال شکل گیری بود ودست تقدیر این عاشقانه ها رانگاشت آری چنین بود: ولوله ای درآبادی برپا شده بود یوسف میرزا پسرباقرخان ارباب آبادی ازشهرمیامد به این مناسبت درخانه ی اربابی جشن برپابود وبوی نان تازه و جلز ولز گوشتهایی که در روغن تفت می خورد و عطر غذاهای مختلف مشام مردم آبادی رامینواخت... همه ی اهالی آبادی از این اتفاق خرسند بودند ، انگار آمدن یوسف میرزا تنوعی رنگین در زندگی یکنواخت و بیرنگ رعیتهای آبادی بود ، یوسف میرزا از نزدیکان ودرجه داران سردارسپه بود. او بعد از مدتها دوری از آبادی عزم دید و بازدید از دهات و خانواده را نموده بود ، همه ی خانه ،خصوصا پدرش باقر خان بی صبرانه منتظر رسیدن این میهمان عزیز دردانه بودند. باقرخان از چندین ماه پیش تدارک تحفه ای قابل برای پیش کشی به محضرسردار سپه راداشت تا بوسیله ی پسرش به دست اوبرساند وبرای همین موضوع دنبال بهترین طراح منطقه میگشت و عاقبت نظرش بر بتول افتاد او یکی ازبهترین طراحان ونقاشان آبادی بود، دخترکی زیبا وگمنام اما درعین حال هنرمندی چیره دست بود، هنرمندی که هنرش به اطراف و اکناف میرفت ، بدون اینکه نام خالق اثر در جایی ثبت شود. بتول این دختر هنرمند، که هنربا پوست وخونش عجین شده بود وقتی به حضور باقرخان رسید و متوجه خواسته ی او شد سعی کرد با الهام از طبیعت اطرافش نقشی بیافریند که درنوع خودش شاهکاری بی نظیر بود گرچه مردم عام قدراین هنررا نمیدانستند اما برای بزرگان واتباع خارجی این طرحها قیمت نداشت واصلا با پول نمیشد برایش ارزش تعیین کرد. باقرخان نقشه ی طراحی شده ی بتول را که بسیار مورد توجه اش قرار گرفته بود ، توسط قالی بافهای آبادی به فرشی زیبا بدل کرده بود که بی شک هدیه ای گرانبها بود برای پیشکشی به سردار سپه.... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ❤️عشق پایدار❤️ بالاخره انتظار به سر آمد و میهمان از راه رسید و تمام آبادی برای دیدن پسر ارشد خان، از بام و کوچه سرک میکشیدند، بچه های ده ، با دیدن گرد و خاکی که از دور بلند میشد و نوید رسیدن پسر خان را میداد ، به طرف ورودی ده روان شده بودند ،هر کدام جست و خیز کنان جلو‌میرفتند و از دیگری سبقت میگرفتند ، گویا هر کدام میخواست افتخار دیدن اول بار را به خود اختصاص دهد... زمان زیادی بود که یوسف میرزا آبادی راترک کرده بود. بالاخره ماشین حامل یوسف میرزا جلوی دروازه ی عمارت بزرگ باقر خان ایستاد ، کلفتها با شور و شوقی در حرکاتشان از زیر چشم به این جوان بلند بالا و ارباب آینده شان نگاه میکردند، یکی منقل اسپند می آورد ، یکی آب به گلوی گوسفند قربانی میریخت و آن دیگری از چشم و ابروی زیبای ارباب جوان در گوش کناری اش ،تعریف و تمجید میکرد، یوسف میرزا در بین هیاهو و استقبال خانواده و رعیت ده وارد خانه شد ، نفسی از سر خوشی کشید و همانطور که با دست سبیل های بلندش را تاب میداد، همه جا را از نظر گذراند، این جا هیچ تغییری نکرده بود ، تنها تغییرش چهره های جدید و جوانی در بین کلفت و نوکرها بود که به چشم می آمد... بالاخره سفره ی رنگین شام را گستراندند، یوسف میرزا با ولع تمام ،کباب بره را به نیش میکشید و باقر خان از دیدن پسرش بعد از مدتها دوری ، سیر نمی شد. آن شب باتمام هیجانش به صبح رسید. صبح روز بعد باقرخان فرشی را که سفارشی تهیه کرده بود به یوسف میرزا نشان داد,یوسف میرزا با اینکه مردجنگ ونظام بود ودروادی طبیعت وزیبایهایش غریبه، اما از طرح ونقش ماهرانه ی فرش متعجب شده بود وتعجبش زمانی بیشترشد که متوجه شد، طراح فرش دخترکی روستایی ست که حتی سواد خواندن ونوشتن هم ندارد، پسرک جهان دیده از پدرش خواست تا این اعجوبه ی هنر راببیند. باقرخان که یوسف میرزا را بسیار دوست میداشت ، در کمترین زمان ممکن خواسته ی او را بر آورده کرد و وقت غروب آفتاب، قاصدی ازخانه ی ارباب به خانه ی عبدالله پدربتول آمد ودخترک رااحضار نمود....عبدالله از این احضار بی موقع دخترش، دل نگران شد و بتول راهی خانه ی خان...... دل بتول مثل گنجشکی که ا زترس صیاد میلرزد، بی قراربود، ترس تمام وجودش راگرفته بود، او‌میدانست هر چه هست مربوط به آن طرح وقالی پیشکشی ست، با خود فکر میکرد، نکند خان زاده ایرادی به طرح قالی گرفته؟؟نکند عواقب بدی درانتظارم باشد؟؟..... هزاران فکر ذهن دخترک زیبا رادرگیرکرده بود، به خانه ی ارباب رسیدند. بتول رابه اتاقی
راهنمایی کردند... چقدر این اتاق مرتب و قشنگ بود، کرسی های اعیانی با میزی کنده کاری شده در وسط، قابهای نقره ای و شمعدانهای شکیل به اتاقک رنگرویی زیباتربخشیده بود، بتول غرق در وسایل اتاقک بودو با ورود یوسف خان از دنیای ساده اش بیرون امد.... بتول از شدت ترس، قامت بلند و خوشفرمش به لرزه افتاده بود وچشمان درشت و مشکی اش به گلهای قالی زیر پایش گره خورده بود....ازطرفی یوسف میرزا به محض ورود به اتاق، نگاهش به صورت زیبای دخترک افتاد، صورت گرد و گندمگون و ابروهای کمانی و کشیده و لبهای همچون غنچه ی بتول، انگاربندی دروجود ارباب جوان پاره کرده بود.....یوسف میرزا که در طول عمرش زنان رنگ و وارنگ زیادی دیده بود ،با دیدن این دخترک دهاتی با خود گفت : خدای من شاهکاریست این صورت....انگارفرشته ایست که از آسمان فرو افتاده....حرارتی عجیب دروجود یوسف میرزا افتاد که از حرارت این حس رنگ رخسارش دگرگون شد ......اما درون بتول پر از ترس و واهمه بود و ازاین دیدار واین سکوت میترسید.. احساس ناامنی میکرد دل کوچکش درحال فروریختن بود و.... یوسف میرزا بدون کلامی از اتاق خارج شد وبارفتن او به بتول هم اجازه مرخصی دادند.... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🆔 @asheghanevelayat313 ❤️عشق پایدار❤️ بتول در راه برگشت به علت احضار و ترخیص عجیبش فکر میکرد، نه حرفی زده شد ، نه تعریف و تمجیدی ، نه توپ و تشری....هر چه بیشتر فکر میکرد، چیزی به ذهنش نمیرسید، این دخترک، دختر سوم و اخرین فرزند عبدالله بود دو خواهرش کبری و صغری ازدواج کرده بودند و بتول هم با اینکه سن زیادی نداشت، شیرینی خورده ی آقا عزیز، پسرکی که مال یک ولایت دیگری بود و سال پیش با دیدن بتول دل از کف داده و عاشق شده بود و بتول هم ازبین خواستگاران رنگ و وارنگش که عموما جوانان آبادی و حتی مسافرینی که گذارشان به این کوره ده میرسید بود ، اقاعزیز را برای عمری همدمی برگزیده بود. آقا عزیز پدر ومادرش را چند سال پیش که قصد سفر کربلا کرده بودند درپی شیوع بیماریی واگیردار در کاروان زوار ازدست داده بود واز دار این دنیا یک خواهر با مقداری املاک و دارایی پدری برایش مانده بود . چند ماه پیش به ولایتشان رفته بود تا خواهرش راسروسامان دهد و برگردد وباخیال راحت درکنارعروس زیبایش، زندگی ازسرگیرد..وانجور که بتول میگفت، امروز وفردا بود که اقاعزیز هم ازسفر میرسید … … با آمدن یوسف میرزا به خانه ی ارباب، شور و شوقی در خانه شکل گرفته بود. هر روز از آبادیهای اطراف و خانزاده های ولایات دیگر ، میهمانی از در میرسید تا ارباب زاده ی جوان را که با سردار سپه قرابتی خاص داشت ببینند، حتی بعضی از میهمانان با زبان بی زبانی خواستار وصلت با باقرخان را داشتند تا با عزت و احترام یوسف میرزا را به دامادی بپذیرند...اما آنها بی خبر بودند از آتشی که تازه در وجود ارباب زاده روشن شده بود. یک هفته از آمدنش میگذشت و قراربود که خان زاده بار سفر ببندد اما انگار دل خان زاده به رفتن نبود و هرروز بابهانه ای رفتنش رابه تعویق میانداخت.. باقرخان که مرد سرد و گرم چشیده ای بود فهمیدکه یوسف میرزا سخن ناگفته ای دارد وعلت تعلل پسرش راپرسید.. یوسف میرزا دل به دریا زد وسر درونش رافاش نمود...برای پدر.... گفت، ازعشق دلش و گفت که عاشق دختررعیت زاده شده.... باقرخان از راه مهر پدرانه وارد شد وبه اوگوشزد کرد که او ارباب زاده است ودست روی هردختر زیبا وتحصیل کرده واعیونی وفرنگ رفته ای که بگذارد جواب رد نمیشنود ووصلت پسرش رابایک رعیت زاده ننگ میدانست... اما دلی که درپی عشق لرزید وفرو ریخت فقط با وصال است که دوباره بنا خواهد شد.... یوسف میرزا باهمان تحکم نظامی اش علم مخالفت با اورا برافراشت وپادرون یک کفش کرد تابه بتول برسد. کم کم راز خان زاده دهان به دهان شد وبه گوش عبدالله رسید.... وبتول بی خبراز همه جا کنار دلبر تازه از راه رسیده اش نغمه ی عاشقانه میخواند... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🆔 @asheghanevelayat313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ❤️عشق پایدار❤️ به قول قدیمیها دیوار موش دارد و موش هم‌گوش دارد...بالاخره سر درون دل یوسف میرزا به گوش رعیت رسید و عبدالله هم ناباورانه قصه ی عشق ارباب زاده را به دخترش ،از دهان هم ولایتی هایش شنید . عبدالله از شایعه ای که در آبادی پیچیده بود با ماه بی بی مادر بتول صحبت کرد و از اوخواست تا این شایعه به واقعیت نرسیده و قاصدهای ارباب به خانه ی عبدالله نیامده اند چاره ای بیاندیشد……… ماه بی بی,اقا عزیز را در جریان قرارداد,بتول باشنیدن این خبر انگار خانه برسرش خراب شده مانند طفل مادرمرده ای گریه سرداد. ماه بی بی دلداریش میداد وگفت:نترس چاره کار راحت است,فردا شب خیلی ساده به عقد اقا عزیز درمیایی وکارتمام است……… وکاش همه چیز به راحتی که ماه بی بی میگفت بود. هعی ,هعی از دست این روزگار که همیشه جوری میچرخد که عده ای درزیر چرخهایش
له میشوند . صبح زود بتول بایک شادی نامحسوس آماده میشد تا عصربه همراه خانواده واقاعزیز راهی آبادی پایین شوند تا آقا سید عاقد آبادی پایین خطبه عقدشان رابخواند,چون نمیخواستند کسی متوجه شود این مراسم باید خیلی ساده وبی سروصدا انجام میشد و بعدش خانزاده توی عمل انجام شده قرارمیگرفت وشاید اصلا این شایعه به واقعیت نمیپوست.... بعدازنهار که عبدالله درتدارک رفتن به ده پایین بود ناگهان قاصدان ارباب رسیدند,مثل اینکه یوسف میرزا موفق شده بود باقرخان را باترفندی ویا تهدیدی راضی کند. خانعلی مباشر ارباب داخل تنها اتاق محقرعبدالله شد و پیغام باقرخان را با کلی وسیله برای عروس خانم داد وگفت:با دخترت صحبت کن,فردا صبح زود، خیلی مرتب بالباسهایی که ارباب فرستاده بتول را برمیداری ومی آیی خانه ی اربابی,اونجا بهتون میگن چکارکنید.... رنگ از رخ عبدالله پرید وانگار روح از تن عروس و داماد این خانه درحال عروج به آسمان بود واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد. به نظر عبدالله وماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدندوچندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند..... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🆔 @asheghanevelayat313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ ♥️عشق پایدار♥️ راضی کردن باقرخان هم یکی از هفت خوان رستم بود که انگار یوسف میرزا موفق شده بود به سرانجام رساند، اما چگونه؟ یوسف میرزا مرد جنگ بود وبی حوصله، و عادت به مقدمه چینی و حاشیه روی نداشت پس پرده از راز درونش برداشت سر دل را فاش نمود...برای پدر.... گفت، ازعشق دلش و گفت که عاشق دختر رعیت زاده شده.... گفت که با همان نگاه اول دل از کف داده و حال ازدواج وتشکیل خانواده به سرش زده.... باقرخان با شنیدن حرفهای پسر دردانه اش خون خودش را میخورد ومدام با کف دست بر زانویش میزد و زیر لب لااله الاالله میگفت اما از راه مهر پدرانه وارد شد وبه اوگوشزد کرد که او ارباب زاده است و دست روی هر دختر زیبا و تحصیل کرده و اعیونی و فرنگ رفته ای که بگذارد جو اب رد نمیشنود,گفت حتی حاضراست به نزد سردارسپه بیاید ودختر سردار را برای یوسف میرزا خواستگاری کند و حتی گوشزد کرد که بسیاری از خان های اطراف با زبان بی زبانی خواهان دامادی یوسف میرزا هستند و از طرفی وصلت پسرش را بایک رعیت زاده ننگ میدانست...اخه باقرخان ,خان چندین پارچه آبادی را چه به وصلت با دختر عبدالله رعیت که تمام عمرش را در تپاله وپشکل دام دست و پا زده اما این حرفها برای یوسف میرزا چون کوبیدن میخ درسنگی آهنین بودو باقر خان درک نمیکرد دلی که درپی عشق لرزید وفرو ریخت فقط با وصال است که دوباره بنا خواهد شد.... یوسف میرزا باهمان تحکم نظامی اش علم مخالفت با اورا برافراشت وپادرون یک کفش کرد تابه بتول برسد.... و رو به پدر گفت:پدر جان بزرگتری,زحمتم را کشیدی,احترامت واجب اما دل من هیچ سرش نمیشود جز انچه که میطلبد وباید به خواسته اش برسد. من در عمرم سفرهای زیادی داشتم ، با بزرگان زیادی حشر و نشر داشتم ،در مجالسی بودم که دختران زیبایی ، چشم به دنبالم داشتند اما هیچ کدام نتوانست نظر من را به خود جلب کند...این..این دخترک...دختر نیست...پری آسمان است...فرشته ای در روی زمین است...یا قبول میکنی و من به خواسته ی دلم میرسم و سرو سامان میگیرم ، یا میروم و دیگر پشت سرم را نگاه نخواهم کرد. باقرخان کارد میزدی خونش در نمیامد از ناچاری بلند شد و درحالیکه به سمت حیاط عمارت میرفت بلند بلند با خود حرف میزد ,حالا برای من عاشق شده آنهم عاشق دختر بی کس و کار عبدالله رعیت .... خدایا این چه مهریست که در دلش گذاشتی؟ لااقل چاره کار را هم نشانم بده.... نوکرها باشنیدن این کلام باقرخان گوشهایشان تیز شد وسر از کار یوسف میرزا درآوردند. کم کم راز خان زاده دهان به دهان شد واز فردی,به فردی دیگر از خانه ای به خانه دیگر به طوری که شب نشده کل ابادی خبر جدید و شگفت انگیز خانزاده را شنیدند و به گوش عبدالله هم رسید.... واقعیت دارد .... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ عبدالله ازشایعه ای که در آبادی پیچیده بود ودهان به دهان میگشت با ماه بی بی مادربتول صحبت کرده بود و از اوخواست تا این شایعه به واقعیت نرسیده وقاصدهای ارباب به خانه ی عبدالله نیامده اند چاره ای بیاندیشد………خانه ی اربابی ملتهب و خانه ی عبدالله ملتهب تراز آن بود,دل یوسف میرزا در تب و تاب رسیدن به بتول ، دخترک زیبای رعیت زاده بود و دل بتول از همه جا بی خبر در پی یار دیرینش ,عزیز تازه از سفر برگشته اش بود. ماه بی بی, بیقرار تراز همیشه به سمت تنور رفت و ته مانده های خمیر را چانه گرفت وبا صدای بلند بتول را به بیرون خواند,بتول با شنیدن صدای مادرش با
سرعت از اتاق بیرون امد وگفت:مادر,چی شده؟ ماه بی بی:بیا دخترم,دیگه رمق ندارم این نانهای آخر را تو به تنور بزن,بزار منم یه لحظه کنار عزیز اقا بشینم و ببینم آن طرف دنیا چه خبراست که ما نمیدانیم و با این حرف,بتول به سمت تنور رفت وماه بی بی به سمت اتاق ,ماه بی بی استکانی چای ریخت و جلوی دامادش گذاشت وگفت:اقا عزیز حرف زیاد است اما بتول را به بهانه ای,بیرون فرستادم تا انچه که در ابادی پیچیده را به گوشت برسانم و شروع کرد به سخنانی که نقل میان مجلس این روزها بود واو رادر جریان قرارداد,بتول که بی خبراز همه جا قرصی نان گرم به دست داشت تا برای اقا عزیز بیاورد ناخوداگاه حرفهای اخر ماه بی بی را شنید و باشنیدن این خبر انگار خانه برسرش خراب شده مانند طفل مادرمرده ای گریه سرداد. ماه بی بی که با گریه ی دخترش متوجه حضور او شد به سمتش امد و سرش را به سینه چسپاند و دلداریش میداد وگفت:نترس دخترکم,نترس بتولم ,هرکاری چاره ای دارد ,فقط مرگ است که چاره ندارد ,اسمان که به زمین نیامده چاره کار راحت است,فردا شب خیلی ساده به عقد اقا عزیز درمیایی وکارتمام است,ارباب زاده که هیچ,بالاتر از ارباب زاده هم بیاید نمیتواند زن عقدی مردی را برای کسی دیگر ببرند……… و کاش همه چیز به راحتی که ماه بی بی میگفت بود. هعی ,هعی از دست این روزگار که همیشه جوری میچرخد که عده ای درزیر چرخهایش له میشوند . بتول شب تا صبح با هجوم افکار مختلفی که به سرش,هجوم اورده بود,چشم بر هم نگذاشت وگاهی,از,شادی رسیدن به عزیز قند در دلش اب میشد وگاهی از فکر ارباب و ارباب زاده تلخی درکامش میریخت. صبح زود بتول با یک شادی نامحسوس آماده میشد تا عصر به همراه خانواده و اقاعزیز راهی آبادی پایین شوند تا آقا سید عاقد آبادی پایین خطبه عقدشان رابخواند,چون نمیخواستند کسی متوجه شود این مراسم باید خیلی ساده وبی سروصدا انجام میشد و بعدش خانزاده توی عمل انجام شده قرار میگرفت وشاید اصلا این شایعه به واقعیت نمیپوست.... بعداز نهاربود, که عبدالله در تدارک رفتن به ده پایین بود ناگهان قاصدان ارباب رسیدند. خانعلی مباشر ارباب داخل تنها اتاق محقرعبدالله شدوپیغام باقرخان رابا تمام وسایل رنگ و وارنگی که برای عروس خانم داده بودند، ابلاغ کرد وگفت:با دخترت صحبت کن,فردا صبح خیلی مرتب بالباسهایی که ارباب فرستاده بتول را برمیداری ومی آیی خانه ی اربابی,اونجا بهتون میگن چکارکنید.... رنگ از رخ عبدالله پرید وانگار روح از تن عروس وداماد این خانه درحال عروج به آسمان بود ادامه دارد ... واقعیت ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🆔 @asheghanevelayat313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ با آمدن مباشر ارباب انگار خبر مرگی درخانه ی عبدالله پیچیده بود و هق هق بتول ,بلندتر میشد و پایین نمیامد واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد. ماه بی بی رو به عبدالله کردگفت:چکار به کار این پیغام و ارباب و ارباب زاده داری,همان کاری را که قرار بود انجام بدهی انجام بده و تمام ، توکل بر خدا کن ,خودش کارها را رو به راه میکند به نظر عبدالله و ماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدند وچندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخ ان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند. دم دم غروب آقا عزیز ,بیرون آبادی منتظر بود تابتول و آقا عبدالله به اوبپیوندند ورهسپار آینده ای مبهم شوند. خداحافظی بتول باخواهرانش ومادرش سخت وجانکاه بود,دخترکی که تابه حال برای لحظه ای ازخانواده وعزیزانش دورنشده بودو روح لطیف او در لطافت ابادی شکل گرفته بود اینک برای فرار از دست ستمکار روزگار و زندگی درکنار محبوبش باید راهی دیاری غریب و آینده ای غریب تر میشد. بعداز چند ساعتی سواری,قاطر عبدالله وبتول وعزیز به آبادی پایین رسیدند ویک راست به سمت خانه ی آقاسید رفتند,آقا سید بعداز سلام و احوال پرسی کوتاهی,خطبه ی عقد راجاری نمود...... شب حزن انگیزی بود برای این عروس وداماد فراری... عزیزوبتول اشک در چشم واقا عبدالله بغض درگلو,هریک به سمتی روان شدند. شب از نیمه گذشته بود که عبدالله به منزلش رسید همه جا راتاریکی وسکوت فراگرفته بود گویی شب آبستن حوادث ناگواری بود...گاهی عوعوی سگی این سکوت رامیشکست,اما درخانه ی عبدالله انگارمجلس عزایی برپا بود,کبری وصغری به خانه ی خودشان نرفته بودند ودرگوشه ای بغض کرده بودند وماه بی بی یک طرف زانوی,غم بغل کرده بود باورود عبدالله به خانه,انگار جواز گریه راصادر کرده باشند, اشک بود که میجوشید....برای غربت بتول....برای عروسی که طعم عروسی نچشید ,برای فردایی که نمیدانستند چه میشود.....اشک بود که فرو میریخت... واقعیت دارد ... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🆔 @asheghanevelayat313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ شب تار ,شبی که گریه های
زیادی در درون خود جای داده بود بالاخره خودرابه روشنایی آفتاب داد,دل توی دل خاندان عبدالله نبود,عبدالله وماه بی بی با اینکه در دل غمزده شان ولوله ای برپا بود اما هرکدام برای آرامش دیگری خود را آرام نشان میدادند وهرکدام به کاری مشغول شد,ماه بی بی برای دوشیدن شیر گوسفندان به سمت اغل روان شد وعبدالله بساط داسش را اماده میکرد تا دوباره به صحرا پناه ببرد انگار هیچ کدام میلی به خوردن ناشتایی نداشتند ,بس که شب تاصبح اشک شور قورت داده بودند تا روزها سیر سیر بودند. هنوز عبدالله پاشنه های گیوه اش را بالا نکشیده که بالاخره اتفاق افتاد......صدای سم اسبانی که به شتاب در کوچه می پیچید وگرد وخاکی که به هوا بلند شده بود خبراز میهمان ناخوانده ی عبدالله فلک زده میداد مباشر ارباب باچهره ای خشمگین در خانه ی عبدالله را کوبید,عبدالله هراسان جلوی در ظاهرشد با لکنت و چهره ای رنگ پریده گفت:س س سلام ,خانعلی با تحکم فریادزد:سلام کوفت,سلام زهر مار,مرتیکه مگه تو حرف ادم سرت نمیشه؟چرا خیره سری میکنی؟چرا خلاف عرض ارباب عمل میکنی؟ مگر نگفتم صبح زود دخترت رابه خانه ی ارباب بیاور؟؟ چرا نیاوردی؟؟چرا سرپیچی کردی؟؟و هنوز هم که معلومه همچی اماده نشدی برای رفتن خونه اربابی.. صدا از سنگ بلند شد واز اهالی خانه نه, خانعلی وقتی وضع را اینچنین دید پا درون خانه گذاشت و تک اتاق عبدالله را زیرورو کرد اما اثری از بتول ندید, وبا عصبانیت فریاد زد:دخترت را کجا پنهان کرده ای هااا؟؟به کدام سوراخ سنبه ای پناه برده,حرف بزن مرد,چرا لال مونی گرفتی؟وچون دید همه مهرسکوت بر لب زده اند ,ناچار عبدالله رابه همراه خود به خانه ی ارباب آورد. مباشر هرچه میدانست برای ارباب باقرخان,بازگو کرد, ارباب از اینکه رعیتی حرف اورا زمین زده بود و جلوی رویش ایستاده بود و رعیت زاده ای بااین کارش ابهت باقرخان را لگد مال کرده بود ,از عصبانیت خون خودش را میخورد باقرخان از اینکه اینهمه اهانت از رعیت زاده ای بکشد و این دهاتیهای پاپتی پاروی حرفش گذاشته و او را کم محل نموده خشمگین شد وچنان فریادی زد که زهره ی هرچه مرد بود ترکید,ارباب فریاد زد:ها مردک پس کو دختر جانمرگ شده ات هاا,قربی روی سرتان گذاشتم قبلش خبرتان کردم,بد کردم؟؟میبایست بی خبر اون دختر چش سفیدت را دست بسته به خدمت بیاروم تا بفهمید شما هیچی نیستید هیچ....بگو ببینم دختر چش سفیدت کجاست ها؟؟به کدام جهنم دره ای فرستادیش,از بس هیچی بهتان نگفتم مثل سگ هار شدید حالا دیگه به ارباب خودتان هم پشت میکنید نمک نشناسها...دخترت کجاست؟چرا مثل بز من را نگاه میکنید هااا؟؟؟ارباب فریاد میزد ومدام سوالات خانعلی راتکرار میکرد اما جز اشک وشیون عبدالله, جواب دیگری نگرفت. ادامه دارد .... واقعیت ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ دراین هنگام یوسف میرزا که منتظر ورود عروس زیبایش بودبا شنیدم دادوهوار روی حیاط عمارت کتش را روی دوشش انداخت و وارد معرکه شد و از راه رسید ووقتی از اوضاع مطلع شد ,رگ غیرت جنگی اش به جوش امد,عبدالله رادست مباشر بی رحمش سپرد وسفارش کرد آنقدر پیرمرد بیچاره رابزندکه یابمیرد ویابگوید دخترش راکجا پنهان کرده,باقرخان مرد ملایم تری,بود وقلبا راضی به اذیت,عبدالله نبود وچه بسا خوشحال بود ازاین پیشآمد اما خلق وخوی پسر با پدر فرق داشت,یوسف میرزا مرد جنگ بود وبارحم وشفقت بیگانه.....عشق درونش به کینه وانتقام بدل شده بود وبه هرطریقی خواستار دسترسی به بتول بود عبدالله در اعترافاتش مدام تکرار میکرد:صبح که بلند شدم بتول درخانه نبود ,دخترم شیرینی خورده دیگری بود,دلش پیش نامزدش,بود,حجب وحیای زنانه اش اجازه نداده که بماند وبه دلش ومردش خیانت کند..تااین حرف از دهان عبدالله خارج شد لگد مباشر دندانهارا دردهان پیرمرد فرو ریخت..... به دستور باقرخان, آدمهای ارباب جز به جز آبادی را گشتند,حتی انبار علوفه واغل گوسفندان تک تک اهالی را زیرورو کردند ,داخل تنور وانبارکاه همه جا را جستجو کردند اما هیچ کس اورا ندیده بود وحتی خبری,از دخترک نداشت.... عبدالله را در انبار کوچکی که جای خرده ریزهای ذغال بود زندانی کردند ویوسف میرزا حکم کرد تا بتول نیامده ,پدرش را در ان ذغال دانی تنگ وتاریک گرو برمیدارد. چندروز گذشت و خبری از عروس فراری نشد وعبدالله نیز سخنی دیگر نزد,ارباب نگهداشتن عبدالله را بیش ازاین صلاح نمیدانست خصوصا با ضرباتی که به پیرمرد وارد شده بود اوضاع مساعدی نداشت,هرجور شده بود رضایت یوسف میرزا را جلب کرد و ناگزیر به همراه دوتا از نوکرهایش ,عبدالله را به خانه ی خودش فرستاد.. ماه بی بی تا چشمش به هیکل زخمی مردش افتاد ناله و شیون سرداد,با بلند شدن فریاد ماه بی بی ,همه ی اهالی به سمت خانه ی عبدالله هجوم آوردند زنان آبادی هریک برای مداوای عبدالله ,دارو.ودوایی به خانه ی او.میاوردند اما حال عبدالله روز به روز بد
تر میشد,پیرمرد بیچاره ضربه ی جسمی وروحی سختی خورده بود واین وضع را ده روز,بیشترنتوانست تحمل کند..وشب هنگام,اوهم تاب این دنیا وظلمهایش نیاورد وبه سرای باقی شتافت...وماه بی بی درد فراق دخترش کم بود به درد مرگ شوهرش هم گرفتار شد. یوسف میرزا که از,یافتن بتول ناامید شده بود,عزم پایتخت کرد.... وکاش اصلا از اول نمیامد ,کاش باقرخان تدارک هدیه نداشت ,کاش هدیه اش قالی نبود,کاش بتول اینهمه هنرمند نبود وکاش..... اما اینها دست تقدیر است تا عشقی زیبا شکل گیرد..... ………ادامه دارد واقعیت ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🆔 @asheghanevelayat313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیز وبتول بی خبراز انچه که پشت سرشان میگذشت وبیخبراز رنج عبدالله ومرگ این مردخدا از روستایی به روستای دیگر میرفتند وطبق تصمیم اولیه شان میخواستند به روستای اقا عزیز بروند واما هنوز درراه رسیدن به ولایت اقاعزیز بودند,چون اقاعزیز مرد محتاطی بود وبسیار دوراندیش,صلاح ندید که به دهات خودش برود چون احتمال اینکه خانزاده بخواهد درپی بتول به ابادی انها بیاید ,احتمال دور از عقلی نبود پس تصمیم گرفت درروستایی به دوراز ابادی بتول وولایت خودشان ساکن شوند.... اولین روز رسیدنشان به حسین اباد بود ,عزیز اقا پرسان پرسان خانه ی کدخدای ده را پیدا کرد ,کدخدا رحمت مردی دنیا دیده وبزرگوار بود وقتی با عزیزاقا برخورد کرد دانست ادمی فهمیده وباکمالات است کلبه ای روستایی درنزدیکی خانه اش که بی استفاده مانده بود به این زوج جوان داد ,زوجی که این اولین لانه ی,عشقشان یا بهتربگویم حجله ی عروسیشان بود. عزیزاقا خیلی کارها بلدبود منتها زیردست کل محمد,پدرمرحومش,سواد خواندن ونوشتن وهمچنین حفظ وقرایت قران آموخته بود ,پس درروستای (حسین آباد)ساکن شدند وتصمیم گرفت دراین دنیای وانفسا مشق قران کند وبه بچه های روستا درس قران دهد ....چرخ روزگار میچرخید ومیچرخید وزندگی بتول وعزیز بر چرخی نو قرار گرفته بود,زندگی به دور از عزیزان اما در کنار یار ودلدار ومردمی ساده دل ومهربان,بتول بازهم خدا را شکر میکرد واین زندگی سراسر سختی وفراق را بر عروس ارباب بودن ترجیح میداد وباخود مدام میگفت:نترس بتول..نترس میگذرد...خوب یا بد میگذرد..ان شاالله در روزی دیگر دوباره به دیدار خانواده هم میرسیم. ادامه دارد .... واقعیت ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🆔 @asheghanevelayat313 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
👓 پلمب مجتمع گردشگری مهرماه در قم 🔹مجتمع گردشگری مهر و ماه در کیلومتر ۶ بزرگراه قم - تهران به‌دلیل کشف حجاب خانم‌ها و بی‌توجهی به تذکرها پلمب شد ❌ فصل مماشات با متخلفین تمام شده است؛ 💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧 ☔️ @asheghanevelayat313 💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦🌧
🔺تصویری دیده نشده از حاج حسن ایرلو در کنار حاج قاسم سلیمانی حاج سفیر ایران در یمن بود. زمانی که تمام کشورها از ترس جگ سفارتخانه های خود را در یمن بستند، او به عنوان سفیر فعالیتش را در یمن آغاز کرد. رحمت خدا بر او که به تنهایی یک ملت بود... پرچم بالاست🇮🇷✌️
41.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوحه‌ خوانی مهدی رسولی _ ایام فاطمیه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔴آخرین وضعیت پرونده بابک زنجانی دادستان کل کشور: 🔹دستگاه قضایی در نظر داشت آنچه اختلاس شده به بیت المال برگردد. 🔹 بخشی از سرمایه‌‌ها در این پرونده خارج از کشور بود که برای برگرداندن آنها اقداماتی لازم بود و طبق آخرین اطلاعات، پیشرفت های خوبی برای برگرداندن این اموال شده است. 🔹بخش قابل توجهی برگشته است و وقتی متوجه شدیم همه و بیشتر اموال برگشته درباره اجرای احکام او اقدامات لازم انجام میشود.
🚨کریسمس خونین در عربستان با اعدام‌های دسته جمعی به گزارش روزنامه انگلیسی «تلگراف»، عربستان سعودی قصد دارد از کریسمس به عنوان پوششی برای ارتکاب جنایات استفاده کند. بر اساس این گزارش، مقامات سعودی با توجه به شرایط کریسمس، اعدام‌های دسته جمعی را انجام دهد. سعودی‌ها در سال‌های ٢٠١۶ و ٢٠٢٠ نیز سابقه اجرای چنین احکام و اجرای اعدام‌های دسته جمعی را در تعطیلات کریسمس داشته‌اند.
💟 🌸همسر شهید نقل میکند:من وسعید۲۴ سال باهم ودرکنار هم زندگی کردیم. آخرین تولدش🎊را که میخواستیم بگیریم دخترمان زینب شمع روشن کرد و ازپدرش خواست آرزویی کند.سعید گفت: «شهادت.»زینب گفت:«بابا یک آرزوی قشنگ کنید.»گفت:«برای من شهادت قشنگترین آرزو‌ها است.» 🌺بعد ادامه داد:«زینب جان یک قولی به من بده.»زینب گفت:«چه قولی؟»گفت: «سال بعد کیک🎂تولدم را بیاوری سر مزارم.»زینب گفت:«بابا حالا که شاد هستیم این حرف‌ها رانزن.»سعید رو به بچه‌ها کرد وگفت:«زینب چادر عربی که برایت از عراق سوغات آورده‌ام را بپوش. حسین هم پیراهن سفیدی راکه برایش آورده‌ام بپوشد.بیایید باهم عکس بگیریم.»حسین لباسش را پوشید،زینب هم چادرش راسرش کرد.آقاسعید حسین را طرف چپش نشاند وزینب را طرف راستش.بچه‌ها را در آغوشش فشرد و زینب وحسین پدرشان را بوسیدند ومن هم عکس یادگاری را انداختم. 🎊سعید عزیز میلاد توست و مـا باز ؛ ڪبوتر عشق‌مان را در آسمـانِ خیال تو پرواز می دهیم ؛ سالهاستــ ڪبوترمان جلد مهربانیت شده است . . .🕊 💐 🕊 🎂🎈