eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
19.7هزار ویدیو
208 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
سال 1359 ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست وسوم اسفند 1366، در منطقه تاجیک توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به پا، شهید شد. پیکرش مدتی در منطقه بر جا ماند و بیست و چهارم مهر 1367، پس از تفحص در روستای حاجی­حاضر از توابع شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨313🌺صـــــلـوات _ 🤲زیارت عاشورا💫و حدیث کسا، به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام قنبرعلی اسماعیلی✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی حدیث شریف کساء با صداي علي فاني https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۵۵ و ۵۶ 🍃محمد امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟ وگرنه سر زن عمو ودختر عموم چی پیش میاد؟ کلافه و سردرگم تو همین فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد _بله؟ 🔥_داداش جون ؛ آماده نشدی ؟ صدای نازنین بود مگه ما قرار بود بریم جایی؟ پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم _داداش‌!! چرا هنوز آماده نیستی بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن زود باش الان حاجی هم میاد!!! وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت: _سوجان من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر بشه بریم _باشه عزیزم من منتظرم نازنین از کنارم رد شد با اتاق و آروم گفت: _مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟ +نه !!! 🔥_ای بابا محمد اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم‌؟؟؟ _خب حالا مگه چی شده؟!؟ 🔥_زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم. در ضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی ! این رو گفت و رفت بیرون منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدمو واسه رفتن آماده شدم... با حاجی و دخترش راهی حرم شدیم. نمیدونم چرا این داییشون هیچوقت باهاشون نیست. به ورودی حرم که رسیدیم حاجی گفت : _بهتره بریم زیرزمین تا در قسمت خانوادگی باشیم و راحت بتونیم دعا وداع رو بخونیم. 🔥_عالیه حاج آقا خدا خیرتون بده نازنین بود که سریع جواب داد منم که فقط نظارگر بودم. دور از جمعیتو در خلوت ترین قسمت نشستیم و حاجی کتاب رو باز کرد و شروع کرد به دعا خوندن دخترش و نازنین هم کتاب به دست نزدیکش نشستند و منم به ناچار کنار حاجی نشستم. داشت کم کم حوصله ام سر میرفت که وسط های اون کلمه های عربی که میگفت... شروع به مناجات کرد یه مناجاتی که عجیب به دلم نشست (خدایا ټومنو خوب می‌شناسی، من همان طفل بازیگوشم،هر جا که بروم، هر دسته‌گلی که به آب دهم، آخر سر، پناهم تویی خدای من) یعنی واقعا؟؟؟ این دسته گلهایی که من به آب دادم خدا میبخشه؟؟؟ یعنی هنوز هم میشه برگشت؟؟ حاجی چی میگه؟؟؟؟ میگه لذت بخش ترین لحظه ؛ لحظه ی توبه هست!!! باید بگه سخت ترین کار دنیا!!! " نمیدونم چرا دوست دارم واسه یه توبه‌ی جانانه دست به کار بشم ولی ته دلم قرص نیست که بخششی هم در کار باشه!! این همون که حاجی میگه مؤمن نباید داشته باشه و واسش ممنوعه. " 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۵۷ و ۵۸ 🍃محمد سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد. نازنین...!!! نازنین داشت گریه میکرد!!! یعنی اینقدر تو نقشش فرو رفته؟ صدای گرم و دلنشین حاجی منو به گذشته برد زمانی که به این نقطه از سیاهی نرسیده بودم کمی پاک تر و کمی بهتر از الان بودم خودمو هر چه تو گذشته گشتم بهتر از الان دیدم... 🍃نازنین نمیدونم چرا اختیار اشک هام دستم نبود حالم یه جوری بود ! جوری که تا حالانبودم و این از من کمی عجیب بود... انگاری دلم داشت میگفت: "نازنین داره یه اتفاقی می افته!! " ✨یه چیزی مثل پشیمونی از موقعیت الانت داره تو قلبت قوت میگیره ولی یه دلم هم سرسخت میگفت: 🔥باید نقش بازی کنم باید تلاش کنم تابتونم گول بزنم و نقشه ام داره خوب جلو میره اینها همه واسه اینه که من دارم کارم رو عالی انجام میدم. خودمو که نمی تونستم گول بزنم و خوب میدونستم کدوم صحت بیشتری داره ولی چرا باورش سخته برام.... نمیدونم؟ لحظه ای نگاهم به سوجان افتاد ظاهر و حال و هواش برام جالب و جدید بود. فکر کنم داشتن این جور دوستی یه نعمت باید باشه که من هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت. آخرهای دعا بود و من دور از چشم همه کلی اشک که بی اراده ریخته بودم. سریع و پنهونی صورتم رو پاک کردم و در جواب التماس دعای سوجان رو با همچنین ، گرفته ای گفتم. بعد از دعا راهی هتل شدیم تا برای فردا آماده بشیم. 🍃محمد امروز هم مثل این چند روز خسته و کلافه بودم باید یه استراحت اساسی داشته باشم خواستم سمت تخت برم که نگاهم روی میز افتاد بسته ی مشکل گشایی که اون دختربچه بهم داده بود. با خودم گفتم ببین این هم یه نشونه است! نگاهم که به بسته افتاده یه لحظه یادم اومد اون روز تو بیمارستان موقعی که دختر عموم حالش خیلی خراب بود ؛ که فکر می کردم دیگه پر میکشیه. به محوطه بیمارستان رفتم حالم اصلا خوب نبود... من تو این دنیا کسی رو جز دختر عمو و زن عموم نداشتم بغض بدی گلومو گرفته بود. اصلا حواسم به مرد سالخورده ای که کنارم نشسته بود، نبود پیرمرد بعد از چند دقیقه گفت : _پسرم من نمیدونم برای چی گریه میکنی فقط اینو میدونم از رحمت خدا هیچوقت نباید غافل ناامید شد. فقط اونکه میتونه کمکت کنه. قطره اشکی روی گونه هاش سر خورد پایین اومد و ادامه داد : _مرگ و زندگی دست خداست ما از آینده خبر نداریم. اینو من دیر فهمیدم ؛ وقتی باعث شدم نامزدی پسرم با دختر که سرطان داشت بهم بخوره درحالیکه اون دو تا خیلی همدیگه رو دوست داشتند.. اون دختر الان بیماریش کاملا خوب شده اما الان پسرم دوماه تو کماست ...بازی سرنوشت رو میبینی .... همش به پسرم میگفتم این دختر چند ماهی بیشتر زنده نیست اینقدر گفتمو گفتم... تا از دختره سرد شد... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۵۹ و ۶۰ _...تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد : _همچی دست اون بالا سریه ماست صدای دختری اومد که گفت: _ بابا اینجا نشستی؟ _سلام دخترم آره یکم نشستم. جعبه ای تو دستش بود به طرفم گرفت _بفرماییدمثل اینکه این یدونه هم قسمت شما بوده برای شفا یه مریض دعا کنید ان شاالله مشکل شما هم حل میشه آجیل رو برداشتم همین جور که به رفتن اون پیرمرده و دخترش نگاه میکردم دادم اگه وضعیت دختر عمو تغییر کنه ؛ عوض بشم ؛ ولی نشدم. شاید این یه نشونه باشه از طرف خدا! هنوز هم نفهمیدم چی تو این چند دونه نخود و کشمش نهفته شده. ولی تو اون شرایط من به خدا قولی دادم اصلا یه معامله کردم خدا جواب داد ولی من چی...؟ همون طور که بسته آجیل تو دستم بود روی تخت دراز کشیدمو به این زندگیی که برا خودم درست کردم فکر می کردم به خودم .... به اینکه کجا هستم ..... برای چه کاری .... به قولی که دادم و بد قولی که کردم .... به دختر عموم که چه طور دوباره خدا بهمون برش گردوند... اونقدری روحم خسته و پر از چراها بود که پلکام سنگین شد و خوابم برد.. وسایلها مونو که جمع کردیم راهیه راه آهن شدیم. کل حواسم به نازنین بود که چقدر قشنگ با دختر حاجی صمیمی شده بود و دیگه به راحتی دوتا دوست شده بودند. مهارت خاصی در نقش بازی کردن داشت. اصلا خود من هم باورم شده بود که نازنین یک دوست بامحبت و مهربون شده برا دختر حاجی. داخل کوپه نازنین و دختر حاجی و حاجی یه سمت نشسته بودند و منو دایی هم یه سمت . خیلی دلم میخواست بدونم چطوری باید کار این دایی رو بی سرو صدا باید تموم کنم. ولی افسوس که یک کلمه هم حرف نمیزد یا اگر حرفم میزد مخاطبش من نبودم. 🔥_داداش محمد! نگاهم خیره به دایی بود یکباره سمت نازنین چرخید که گفت: 🔥_بریم بیرون کوپه یه چرخی بزنیم؟ اینو گفتو بلند شد منم به اجبار همراهش به بیرون کوپه رفتم کمی با فاصله کنار پنجره ایستادم که سریع با صدای آرومی توپید بهم؛ _چه خبره!؟؟؟؟ چرا میخ داییه شده بودی؟؟ خیلی تابلوعه رفتی تو نخش بابا یارو واسه خودش کسیه شک میکنه بهمون!! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .