عاشق اهل بیت (ع) بود✨
راوی: مادر شهید
حامد از سن ۱۰ سالگی در مسجد «کرامت» مکبر بود و در مراسمهای مختلف مسجد🕌 شرکت میکرد و قرآن میخواند و مداحی میکرد، به مرحوم «عبدالباسط» خیلی علاقه داشت❤️ و در تلاوت قرآن از وی تقلید میکرد.
«حامد» همه جا میرفت و مداحی میکرد. گفتم «حامد میروی مداحی کنی چه قدر میگیری؟» گفت: «مامان جان چه کسی برای اهل بیت (ع) پول💶 میگیرد و نرخ تعیین میکند، این حرفها را نزنید☺️». فرزندم عاشق اهل بیت (ع) بود و به این مسائل فکر نمیکرد...☝️
شهید مدافع حرم حامد بافنده🌸
@Modafeaneharaam
🔴 مجموعه کانال های دیگر ما 👇👇
کانال شهید بزرگوار محمد ابراهیم همت 🌺👇
http://eitaa.com/joinchat/551419918Cc6533406d8
💔کانال آقامون امام زمان عجل الله 👇
http://eitaa.com/joinchat/2779709457Cea40fa4630
🕊 کانال عنایت شهدا 👇
http://eitaa.com/joinchat/262930453Cc15f263649
کانال امر به معروف 🌸✨👇
http://eitaa.com/joinchat/3771531296C10265300e2
از همهی دوستان بزرگوار دعوت میکنیم تشریف بیارید🌹🌸
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید😊 "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .حالا تو شهید شو .. !😄
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی . سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !😏
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم .محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .😔
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها😞.سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت 😭
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم..
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...😭
حاج عبدالله به آرزوش رسید..🕊
سردار بی سر💔
حاج عبدالله اسکندری 🌺
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سی_وپنجم 🌟💫 یکی از همان شب های دیر وقت ماه رمضان بود. بچه ها یکی یکی پ
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_وششم
💠 جالب بود دیدن یک معلم در میدان زندگی اش.
وقتی جلسات خصوصی و عمومی شان به اذان می خورد محسن فورا تعطیل می کرد تا نماز را اول وقت بخوانند.
🍄 در سفرهایی که با بچه ها داشت این محسن بود که بقیه را برای نماز صبح بیدار می کرد.
وقتی با بچه ها استخر می رفت، شروع سانس استخر تقریبا همزمان بود با اذان ظهر.
🏊 محسن از قبل وضو می گرفت. می رفت به نمازخانه کنار استخر نمازش را می خواند و بعد می رفت داخل آب. برایش مهم نبود زمان استخرش را از دست بدهد.
💖 پدر و مادر که برای کاری صدایش می کردند بدون معطلی می رفت.
نمی گذاشت آب در دل آنها تکان بخورد. یک روز که همراه بابا و بچه ها رفته بودند به یکی از پارک های چناران، از بینی بابا خون آمد.
🍃🌱 محسن حسابی نگران شد. سریع بابا را به بیمارستان رساند وتا خون بند نیامد، آرام نگرفت.
این ها در دل و ذهن بچه ها حک می شد.
🌺 دیگر لازم نبود محسن به شاگردهایش بگوید که قاری قرآن باید عامل به قرآن باشد. اما محسن می گفت.
آخر آنقدر این چیز ها در زندگی اش حل شده بود که خودش آن ها را نمی دید.
⭐️🌟 همیشه یک جور احتیاط به اعمال محسن پیچیده بود. تسلط عجیبی بر رفتارش داشت.
انگار حرف ها و اعمالش از صافی عقل و ایمانش گذر می کرد. همین را به شاگردهایش هم می گفت.
می گفت :
💝 _ یک کاری که می خوای بکنی اول از خودت بپرس خدا راضیه یا نه! اگر راضی بود اون کار رو بکن.
@Modafeaneharaam
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_وهفتم
💕 سنگ صبور شاگردهایش بود.
از مشکلات خصوصیشان با محسن می گفتند و او راه پیش پایشان می گذاشت.
🐝 عصبانی که می شد پرخاش نمی کرد.
اصلا حرف نمی زد. فقط نگاهش رنگ دیگری می گرفت.
بچه ها نگاه های محسن را خوب می شناختند.
می دانستند که آن نگاه یعنی که من عصبانی ام!
بیرون که می رفتندچشم پاکی محسن را می دیدند.
خانم ها که برای پرسیدن سوالات قرآنی شان می آمدند، محسن سر به زیر و مؤدب جواب می داد.
🍄 گاهی که چشمش به نامحرم بدحجابی می افتاد از شدت ناراحتی خون به صورتش می دوید.
🌹 آن وقت بچه ها باید کلی سربه سرش می گذاشتند تا حال و هوایش را عوض کنند.
هیچ وقت به چیزهایی که داشت قانع نبود. همیشه در فکر پیشرفت بود و برایش تلاش می کرد.
حتی بعد از گرفتن رتبه اول جهان، باز هم به فکر یادگیری بود.
🌴🌱 با هادی نقشه کشیده بودند که وقتی محسن از حج برگشت باهم بروند مدرسه علمیه آقای خویی برای خواندن دروس حوزوی.
📚 اتاقش کتابخانه کوچکی داشت. اهل مطالعه بود و با بچه ها درباره کتاب هایی که می خواند بحث می کرد...
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
📝 29 آذرماه، سالروز بزرگداشت وزیر نفت شهید تندگویان
#سالروزشهادت🕊
🌹 تازه وزیر شده بود و باید در تهران می ماند، اما در این میان سه بار به مناطق جنگی سفر کرده بود.
دلیلش را که جویا شدم می گفت: نمی شود ما در منطقه ی امنی باشیم و فرزندان مردم در خط مقدم جبهه باشند.😔
#عکس_نوشته
#سبک_زندگی_شهدا
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
جمع کل صلوات: 🌹13,656🌹 انشاءالله همگی حاجت روا بشین❤ التماس دعا✨
جمع کل صلوات:
🌹11,516🌹
انشاءالله همگی حاجت روا بشین❤
التماس دعا✨
✍ #یاد_خوبان
روحالله به خانمها خیلی احترام میگذاشت👌 و در حالی که نگاهش همیشه به زمین بود، سعی میکرد محترمانه برخورد کند.
🍃یکبار باهم کنار خیابون نشسته بودیم یک خانمی اومد آدرس پرسید.
من همونطوری که نشسته بودم جواب اون خانم رو دادم.🙊
🍂 وقتی که رفت روحالله با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
وقتی خانمی میخواد باهات صحبت کنه قشنگ مودب بلند شو وایستا، سرت و بنداز پایین جوابش رو بده.☝️
از ادب دورِ نشسته جوابش رو دادی!
🍃نصیحتهاش به جا بود برای همین به جان و دل آدم مینشست.
خاطره: یکی از رفقای شهید
#روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@Modafeaneharaam
بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید⁉️
او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم😊. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگیاش لازم است.»
این را داخل پرانتز لازم میدانم تأکید کنم:
بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ.‼️
این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت.
حتی علاقه من را به داشتن بچههای زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم قول داد مجددا بچه دار شویم.❤️
به همین دلیل اناری پرک کردیم و دادیم به یک روحانی به آن دعا خواند تا بخوریم که وقتی از سوریه آمد فرزند دیگری بیاوریم.
این یعنی او #امید_به_زندگی داشت👌🌺
شهید مهدی قاضی خانی🌹
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره تکان دهنده علی ضیا از جشن تولد دختر #شهید_مدافع_حرم💔
لطفا تا اخر ببینید👌👌
@Modafeaneharaam
#خاطره
#به_نقل_ازدوست_شهید 🌹
یه شب من بیمار شدم و شهید بابک نوری هم منو رسوند درمانگاه بعد از درمانگاه🏥 باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشی و باهم یه چیزی خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...❗️
من اولش جدی نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده ولی به فیض بزرگ شهادت نائل شد🕊
هنوز که هنوزه دارم میسوزم...😭
#شهید_بابک_نوری🌺
@Modafeaneharaam
🌺 دو سال پیش #شب_یلدا قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا سنتی شب یلدا مون برگزار بشه ،خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد بود❄️
من شوفاژ رو زیاد کردم و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم و شهید محرابی از محل کارشون تماس گرفتن که برای شب یلدا مهمان دعوت کن 🌹
من بهشون گفتم مسافت زیاده مهمان ها رو در بایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن.😓
به خانه پدرم و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود حسین آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن🌸.
حسین آقا با من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند خودم می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون☺️.من تعجب کردم گفتم این همه راه چه لزومی دارد😳
نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به صله رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست☺️....
شهیـد مدافـع حـرم
حسیـن محرابی 🌺
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سی_وهفتم 💕 سنگ صبور شاگردهایش بود. از مشکلات خصوصیشان با محسن می گفتند
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_وهشتم
می گویند حضرت مسیح علیه السلام یک روز تشت آب آورد و پای حواریون خودش را شست.
محسن همین طور تا می کرد با بچه ها. همان وقت هایی با دست پر از مالزی برگشته بود، یک سفر با شاگردهایش رفت گلستان.
🌺 هیچ وقت از ذهن هادی نمی رود آن روز را که محسن سرش را شست.
هادی می خواست ریش خودش را خط بگیرد که محسن ریش تراش را از دستش قاپید.
اول خط تمیزی دور ریش هادی انداخت بعد تصمیم گرفت سرش راهم بشوید.
😅 🚿کله هادی را به زور زیر شیر آب گرفت و شامپو زد. طوری به موهایش چنگ می انداخت که انگار دارد سر بچه اش را می شوید!
هادی داد می زد :
_ چشمم می سوزه مامان!
🎀ولی محسن ول کن نبود. آبکشی که تمام شد حوله را انداخت روی سر هادی و موهایش را خشک کرد.
بعد هم سشوار کشید و خوب شانه زد. دست آخر نگاه دقیقی از زوایای مختلف به سر و کله هادی انداخت و گفت :
_ خوب شد. حالا برو!
😆 زیاد اتفاق می افتاد که وسط بحث ها خیلی جدی به امید خیره می شد و ازش می پرسید :
_ امید! چرا من اینقدر تو رو دوست دارم؟!
امید هم گاهی طاقچه بالا می گذاشت و می گفت :
😍😌 _ ببین چه کار خوبی به درگاه خدا کردی که بهت توفیق داده مهرم به دلت بیفته!
🌹همیشه سربه سر بچه ها می گذاشت.
یکهو خیلی جدی می گفت : هادی!
هادی بر می گشت و نگاهش می کرد : جان؟!
می گفت: کم بادی! 😅
کمی که می گذشت باز صدایش می کرد.
هادی دستش آمده بود. می پرسید :
_ چیه؟ کم بادم؟! محسن جواب می داد :
_ نه! این دفعه پربادی! 😃
@Modafeaneharaam
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_ونهم
🌸 محسن با حسن در طبقه پایین خانه داشتند تمرین تلاوت می کردند.
خانه پدر محسن از آن خانه های قدیمی ساز اطراف حرم است.
🌺 یکدفعه زمین زیر پایشان مثل گهواره به چپ و راست رفت.
لامپ های بالای سرشان هم شروع کرد پاندول وار تکان خوردن.
خودش بود ؛ زلزله!
🌹دست و پایشان را گم کرده بودند.
محسن از جا پرید و دوید سمت در .
در قدیمی همیشه دستگیره اش گیر داشت.
🌟✨ هرچه محسن دستگیره را می تاباند باز نمی شد.
خنده اش گرفته بود.
گفت : _ حاجی بدبخت شدیم! در باز نمیشه! 😅
حسن کنارش ایستاده بود و با وحشت به در و دیوار متحرک اتاق نگاه می کرد.
😱 گفت :
_ تو قلقش رو بلدی! خونه شماست دیگه! یالا الان زنده به گور می شیم!
زلزله اش شدید بود. هم می ترسیدند هم از خنده ریسه رفته بودند. 😂
❤️ بالاخره به هر ضرب و زوری بود محسن در را باز کرد و پابرهنه دویدند سمت حیاط.
زلزله تمام شد اما جرأت نداشتند دوباره برگردند به اتاق. ‼️
می ترسیدند زلزله بعدی از راه برسد ...
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam