eitaa logo
دُڂت‌گُمݩاݦ ۜ
231 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
32 فایل
🌸🍃 بہ‌ناݦ‌پࢪ وࢪدگاࢪ ‌ݟشق آیدی مدیر @Famitio حۻوڔتـــــ‌‌ ایݩ‌جا اتــــڣاقے نیسٺ🍃 دعۏت ݩامہ‌اے💌 از سوێ مادࢪ گمݩامم داࢪئ💫 کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴دريغا كه يكان بر دهگان و صدگان غالب شوند‼️ 🍁معيار ثبت و محاسبه نيكى ها و بدى ها نزد خداوند متعال برگرفته از رحمت الهى است كه بر غضبش پيشى گرفته است. 🍁رسول الله صلى الله عليه و آله سلم در اين باره فرمودند: 🍁هركس تصميم كار نيكى بگيرد و لو آنكه انجامش ندهد ،خداوند آن را يك نيكى كامل ثبت مى كند. 🍁واگر تصميمش را عملى كند،خداوند آن را ده کار نیک تا هفتصدبرابر و حتى بيشتر از آن نيز ثبت مى كند. 🍁و اگر كسى تصميم كار بدى بگيرد و سپس از آن صرف نظر كند و انجامش ندهد،خدای متعال آن را يك نيكى كامل ثبت مى كند 🍁و اگر تصميم بدش را عملى كند و گناهى انجام دهد،خدای متعال آن را فقط يك گناه ثبت مى كند. 🍁با چنين حساب و كتابى اگر باز هم بدى ها و گناهان ما از نيكى هايمان بيشتر باشد واقعا جاى تاسف است. 📚نهج الفصاحه ،ص593 💕💕💕
📖 داشت از قم بر می گشت جبهہ . وسط راه یادش افتاد خمس مالش رو نداده ؛ « بلافاصلہ از همون جا برگشت قم » خمس مالش رو پرداخت ڪرد و راه افتاد سمت جبهہ . ڪتاب افلاڪی خاڪی @Modafeonrohzeynab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋سلام . ان شاء الله سال ۹۹ سال خوب و پر برکتی برای شماها و همه باشه 🦋🌸 🌸🍃نگاهی به تقویم انداخته و دیدم : 😲😂 🌸🍃 🌹🍃۳ فروردین ماه مبعث رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم🍃🌹 🌼🌱 ۹ فروردین ولادت امام حسین علیه السلام است. 🌱🌼 🍃🌸۱۰ فروردین ماه ولادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام🌸🍃 🌻🌿۱۱ فروردین ماه ولادت حضرت امام زین العابدین علیه السلام🌿🌻 🌴🌴۱۷فروردین ماه ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام🌴🌴 🌷🌱 و ۲۱ فروردین ماه نیمه شعبان و ولادت حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف است 🌱🌷 ☘❣عجب شروع خوب ومبارکیست ❣☘ 🌼🌾ان شاءالله که سالی باشه که خالی باشه از هرچی غم و غصه و بلا و بیماری 🙏🙏🙏 🍏🍎 اولین نفری بودم بهتون مژده دادم برام دعا کنید نیازمند دعایتان هستم.🍎🍏 🌟🍃حضرت محمد(ص)فرمودند🍃🌟 🌞🌱صلوات فرستادنتان باعث روا شدن حاجت های شماست🌱🌞 🌈و خدا را از شما راضی می گرداندو اعمالتان را پاکیزه میکند🌈 🌺✨الان یک صلوات بفرستید✨🌺 🏵❄ و این پیامو دست به دست کنید تا به اجابت نزدیک بشیم❄🏵 🕌🕌 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🚴🚴 ....
: ♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد . ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم نگاهشو ازم گرفت و +چرا وداع میکنی حالا ؟ _اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم. حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم +ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده _نه دیگه خواهر خانومم و که آزار نمیدم رو سرم‌نگهش میدارم + اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت. پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو . آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم _ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال +دوباره میای تهران ؟ _آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد _ +پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو با صدای ریحانه از خواب پریدم . یه چش و ابرو رفت و +چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم . پاشو دیگه اه . بلند شدم و رفتم دسشویی. یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین . خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم‌تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که" اوکی شد تشریف بیارین" به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد . وقتی بهش گفتم‌که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون @Modafeonrohzeynab بہ قلمِ🖊 💙و 💚
: ♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی. بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت +عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه با تعجب گفتم _بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟ نکنه ک.... روشو برگردوند خندم گرفت. خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم . بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق . لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت +کجا به سلامتی ؟ _میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب +چشم داداش سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم . _ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم . خیلی سریع خودشو رسوند به من ‌ وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد . لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم . دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد . رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن! +اوووو چقد خرید کردی اقا داداش جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی کی گفته ک من قبول میکنم ؟ بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون . خونه رو برق انداخته بود. همه چی سر جاش بود . یه نگاه به اطراف کردمو _بابا کجاس ؟ +تو اتاقش داره کتاب میخونه _قرصاشو بهش دادی؟ +بله خیالت تخت. رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون . از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره. ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم. شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد.. ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه . خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره . خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش . تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم ! @Modafeonrohzeynab بہ قلمِ🖊 💙و 💚
: ♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون . گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم . رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم . __ تقریبا ساعت ۵ عصر بود . حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌ به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود . بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ... مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمیخای درو باز کنی ؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو _ای به چشم . به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود . با خنده گفتم _عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!! اینو گفتمو رفتم سمت در . با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایی کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد @Modafeonrohzeynab بہ قلمِ🖊 💙و 💚
: ♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود. سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علی دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعی میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.... @Modafeonrohzehnab بہ قلمِ🖊 💙و 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا