✨﷽✨
#تلنگرانه 🍂
دوتا از القاب امام زمان عج رو میدونید چی هستن؟؟؟
💫#فرید و #شرید....
✳️الان حتما می گید چه القاب قشنگی
اما قسمت مهم اینکه متوجه معانیشون بشیم
واقعاگفتن معانیشون آسون نیست
ولی میگم شاید بیشتر دعاشون کنیم و اونجوری بشیم که ایشون میخوان
#فرید_یعنی_تنها 💔
#شرید
به خدا سخته گفتنش ...
#شرید_یعنی_آواره 😔
✅ حالا هر وقت خواستی دعاش کنی بیشتر یاد #غربت و #تنهایی هاش . باش امام علی ع با چاه درد و دل می کرد امام زمان عج با کی درد و دل می کنه ... 😔
این القاب درکتاب
📚بحارج۵۱ ص۳۷شماره ۹ آمده است
@Modafeonrohzeynab
💕💕💕
#شهادت_از_کلام_مقام_معظم_رهبری
🌸 شهادت بالاترین پاداش و مزد جهاد فی سبیل الله است.
🌸 شهادت، یکی از مفاهیمی است که فقط در ادیان معنا می دهد.
🌸 شهادت، همیشه با ارزش است و فداکاری در راه خدا، همیشه کاری عظیم و ارجمند است.
🌸باید یاد حقیقت و خاطره شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت.
🌸شهدا، علاوه بر مقامات رفیع معنوی، مشعل دار پیروزی و آزادی و استقلال ملتند.
🌸 شما، انتساب افتخارآمیزی به شهادت دارید.
🌸 شهادت، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمی گذارند این جان، مفت از دستشان برود.
@Modafeonrohzeynab
خوش به حال خادمانت که چنان خیل مَلَک
پیش تو هستند هی مشغول خدمت در بهشت
السَّلامُ عَلَیْکَ يَا أبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىِّ بْنَ مُوسىٰ الرِّضا
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
@Modafeonrohzeynab
#عاشقانه_شهدایی
✨به لطافت باران✨
مشغول کار منزل بودم حواسم از حامد پرت شد🌷
یک دفعه از روی صندلی افتاد زمین و سرش غرق خون شد.😱
ِ
او را به دکتر رساندم. سرش را پانسمان کردند. 🚑
خیلی می ترسیدم که مبادا یوسف با من دعوا کند و ناراحت شود😔
و بگوید:"
چرا مواظب بچه نبودی؟" وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت. 🌱🌹
گفتم: "خوابیده." بعد هم قضیه را برایش تعریف کردم.
فقط گوش داد. آرام آرام چشم هایش خبیش شد. لبش را گاز گرفت.🌹🍃
بعد گفت:"تقصیر من است که تو را با حامد تنها می گذارم😞
.
چاره ای ندارم. مرا ببخش." وقتی این جملات را گفت، خیلی شرمنده شدم☹️.
در همه برخوردهایش این عشق و محبت را به پای زندگی مان می ریخت. [💛💚]
🕊به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز🕊
@Modafeonrohzeynab
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوباره مضطرم
حرم حرم😭😭
@Modafeonrohzeynab
دُڂتگُمݩاݦ ۜ
#دوباره مضطرم حرم حرم😭😭 @Modafeonrohzeynab
پیاده روی مردم شیعه عراق به سمت مسیر نجات (کربلا معلی_اربعین ۹۹) 😭
تم بنفش.attheme
حجم:
93.3K
#تم_دخترونه
. #صلوات_بفرست_مومن 🌸
#مدافع_حرمم🍃
#به_عشق_دختر_شیرخیبر 🌴
کپی با لینک و صلوات
@Modafeonrohzeynab
🌺🍃🌺🍃🌺
دُڂتگُمݩاݦ ۜ
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وشش °•○●﷽●○•° _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوچهل_وهفت
°•○●﷽●○•°
حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام رو داخل دستم کرد حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد.
همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم.
همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد
سرم کردم
چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟
با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید وآروم کنار هم قدم برمیداشتیم .
حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم.
+سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!
_آره ،عجیبه
+نظرت چیه حرف بزنیم؟
خندیدم و گفتم:
_خوبه،حرف بزنیم
+خب یچیزی بگو دیگه
_چی بگم ؟
+مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!
به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و
لبخندی رولبم نشست.
همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟
+آره
صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن.
محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم.
با آرامش نمازمون و خوندیم.
نماز که تموم شد کفشم و پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهمافتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه
محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟
_بقیه کجا رفتن؟
گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد
+محسن،پنج بار زنگ زد
شمارش و گرفت و بهش زنگ زد.
با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم.
بعد چند لحظه گفت :
+سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم
....
عه چه زود!شما میخواین برین؟
....
خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه
....
خندید و گفت :
+محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ
بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت
به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:
+باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم
تعجبم بیشتر شدمنظورش و نفهمیده بودم
+عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و...
چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم :
_وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟
با خنده گفت:
_فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...!
همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم
گوشه لبم و گزیدم و گفتم :
_ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟
+خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟
_بله؟
+مجبور نیستی من و جمع ببندی ها!
جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم :
_راستی آقا محسن گفت کجان ؟
+رفتن هتل واسه شام.
_ما هم میریم هتل؟
+نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم.
بعد چند لحظه گفت:
+بریمشهربازی ؟
با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟
+آره شهر بازی
باورم نمیشد پسری که داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده.
فکرم و بلند گفتم:
_ وای باورم نمیشه !
+چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟
_راستش و بگم ؟
+همیشه راستش و بگو
_خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت
+این بده یا خوب؟
_خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@Modafeonrohzeynab