#بزرگترین_نعمت_هدایت:
🌷اهدناالصراط المستقیم:
خدایامارابه راه مستقیم،
یعنی راه اطاعت وعبادتت هدایت کن:
🌷وان اعبدونی هذاصراط مستقیم...یس
مرااطاعت کنیدکه اطاعت من صراط مستقیم است
🌷خداچه کسانی راهدایت میکند؟
🌷آنانکه تلاششان به خاطرخداست
والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.
🌷آنانکه تقوا پیشه میکنند،خداقدرت تشخیص حق ازباطل بهشون میدهد:
ان تتقوالله یجعل لکم فرقانا:
اگرگناه نکنید،خداشعوری بهتون میدهدکه حق راازباطل تشخیص میدهید
💕💕💕
@Modafeonrohzeynab
راضیم...
به هرچی اتفاق افتاد!
که اگه خوب بود زندگیمو قشنگ کرد!
و اگه بد بود منو ساخت !
↻مدیونم...
به همه ی آدم های زندگیم!
که خوباشون بهترین حسا رو بهم دادن!
و بداش بهترین درسا رو !
↻ممنونم...
از زندگیم!
که بهم یاد داد همه شبیه حرفاشون نیستن!
و همیشه اونطوری که میخوایم پیش نمیره…!
💕💕💕
#خدایا_عاشقم_ڪن ♥️
بعد از مدت ها ڪشمڪش درونی ڪه هنوز هم آزارم می دهد ، برای رهایی از این زجر ، بہ این نتیجہ رسیده ام و آن در این جملہ خلاصہ می شود :
خدایا ! عاشقم ڪن .
✍ :متنی ڪه خواندید فرازی از وصیتنامه
شهید امیر حاج امینی بود .
شهید امیر حاج امینی ڪه بسیاری تصویر لحظہ شهادتش را دیده اند ، بیسیم چی گردان انصار لشڪر حضرت رسول (ص) بود ؛ ڪه در دهم اسفند ماه سال 65 در ڪربلای شلمچہ در جنوب ڪانال پرورش ماهی بہ شهادت رسید .
ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۵ ساوه
شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ شلمچہ
🌷 « یاد همہ ی شهدای ڪربلای پنج را گرامی می داریم ...»
@Modafeonrohzeynab
ما را ڪه درد عشق و
بلای خمار ڪشت
یا وصل دوست
یا می صافی دوا ڪند
جان رفت و در سر می و
حافظ بہ عشق سوخت
عیسی دمی ڪجاست
ڪه احیای ما ڪند
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ
@Modafeonrohzeynab
#قرار_دل ❤️
هنگام
نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد ....
به یاد نماز شهدا ...
التماس دعا در لحظات ملڪوتی اذان و راز و نیاز ...
@Modafeonrohzeynab
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#ناحلہ🌺
#قسمت_شانزدهم6⃣1⃣
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
ساعت صفر عاشقی !!
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه ....
@Modafeonrohzeynab
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚