♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_ویک
°•○●﷽●○•°
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم.
از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد.
به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش.
حالا متوجه من شده بود ...
از حرکت ایستاد و رو به روم اومد
دستم و دراز کردم سمتش و گفتم
_سلام علیکم
یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد
+و علیکم السلام آقای دهقان فرد!
اتفاقی افتاده؟
_راستش ...
(یه نفس عمیق کشیدم و)
_راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم!
+برایِ؟
قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ...
درسته؟
سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم
_بله!
میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم!
+ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده
حتی اگه صدها سال هم بگذره!
شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!
در ضمن!
تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!
لطف کنید برگردید همونجایی که بودید!
اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود.
همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم.
آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!
یخورده مکث کرد
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد!
+حرفِ دیگه ای هم مونده؟
آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟
به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟!
چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟
حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم!
تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم
_آقای موحد!!!
خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم!
حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم
_به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!
به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد!
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لطفا
لطفا بزارید ادامش رو بگم
شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد!
شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم
ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه
دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان.
شما دخترتون و نازپرورده بزرگکردین. درست!؟
من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد...
شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم...
دوباره حالم بد شده بود!
زیاد عصبی شده بودم و باید قرص میخوردم
سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه
نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد
به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم
سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد.
یه نفس کوتاه کشیدم و
_آقای موحد !
من به دخترشما....
من به دخترتون علاقه دارم!!!!
چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد
سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد.
لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید
انگار منتظر این کلمه بود
هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتمسوخت.
حس کردم سبک شد
+دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت!
متدینِ ....!!!!
دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت!
دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم!
خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم.
شاید تاوانِ عاشق شدنه!
شایدم ...!
حرفش مثله یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!
قلبِ نا آرومم ،آروم شد.
دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود!
دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید.
+ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!
هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!
فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده...
مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟
جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش!
نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود.
ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید
دستام بی اراده مشت شد.
انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم
ادامه داد
+آخی!
رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها!
فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!!
دیگه کنترلم از دستم خارج شد.
نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست
چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن.
دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومد
انتظار این کارم و داشت! جا نخورد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_ودو
°•○●﷽●○•°
واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود.
دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم
_اون به عشق پشت پا نزد!
تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!
یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم.
لرزش دستام کنترل شدنی نبود .
نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم
قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم
برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم
از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم
سرگرم کارام شدم
انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود
روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد.
با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم
دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن .
من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم.
وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم.
با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم .
ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل
سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم
وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟
+سلام بله چطور؟
_ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟
+طبقه بالا
_ممنون
از پله ها بالا رفتم
وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد
برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم
اومد نزدیک تر و گفت : حالتونخوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟
_ممنونم.چشم
رفت تو یه اتاقی و درو بست
نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم
چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم
از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم
لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت.
همراهش از بیمارستان خارج شدم
وجودش بهم حس خوبی میداد
کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم
رو یه نیمکت نشستیم
برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد
سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟
تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه
_من ازتون کمک میخوام
+کمک برای چی ؟
_راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که
+آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم
_من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم
چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی...
+آقا محمد
سرم و بالا گرفتم
+چرا داری میجنگی ؟
_شما هممیخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟
+نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟
نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم.
چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم .
چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود
با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم :
واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟
+چرا ،باید جنگید !
اگه بگم از شنیدن اینجمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم
ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین
مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه.
شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...!
منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت :
فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده
از جاش بلند شد
منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟
من قسم میخورم که خوشبختش کنم.
لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ.
با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست
خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
🍁 @...khoda
👌❤ داستان کوتاه
📝 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.» مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه؟ به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند!» آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»
❌ اجرای سند 2030 را متوقف کنید!
از آنجا که سند 2030 یک سند استعمارگرانه و ضددین و مغایر با دین و مذهب اسلام و شیعه و متضاد با فرهنگ اصیل ایرانی و اسلامی و دور از هنجارهای مورد قبول جامعه ما میباشد و باعث از بین رفتن بسیاری از ارزشها و رشد ضد ارزشهاست، هم صدا با رهبر معظم انقلاب اسلامی و علمای عظام خواهان لغو و عدم اجرای ان و برخورد و محاکمه با پذیرندگان و عوامل این سند ننگین که در جهت مقاصد صهیونیسم جهانی است، میباشیم.
👇
⭕ اگه موافقید که باید جلوی سند ۲۰۳۰ گرفته بشه و میخواید خبرنگارهای خبرگزاری فارس هم این موضوع رو پیگیری کنن و از مسئولین جواب بخوان و حتی این موضوع رو به صحن مجلس ببرن به صفحه زیر برید و با یک کلیک از این متن اعلام حمایت کنید:
https://www.farsnews.ir/my/c/23358
طووووووووفاااااااااان توئیتری👇👇👇
#نه_به_سند_بیست_سی
#نه_به_بیست_سی
#بیست_سی_انگلیسی
@tofantwitter
@tofantwitter...🌸
😚هدفی داشته باش
که بخاطر آن بجنگی
هدفی داشته بـاش
که بخاطرش از سختی ها بگذری
هدفی داشته باش که
در راه رسیدن به آن
از زندگی لذت ببری...
طعم فتح قله ها را کسی می چشد که
با تمام جانش،
مسیر سربالایی کوه را طی کند.
بعد از آن، قله در تسخیر " اراده " اوست.
💕💕💕
@Modafeonrohzeynab
کسی که
امـــروز را از دست می دهد
فـــردا را نخواهد یافت
چون نمیداند هیچ روزی
از امروز با ارزش تر نیست ...
امروزتون سراسر شادی و آرامش
💕💕💕
@Modafeonrohzeynab