دندانم شکست برای سنگ ریزه ای که در غذایم بود…
درد کشیدم و گریستم
نه برای دندانم…
برای کم شدن سو چشمان مادرم
#حسین_پناهی
#پای_درس_شهید 📝
انسان يڪ تذڪر در هر ٤ ساعت
بخودش بدهد بد نيست .
بهترين موقع بعد از نماز ،
وقتی سر به سجده میگذاريد ،
مروری بر اعمال صبح تا شب خود بيندازد ،
آيا ڪارمان برای رضای خدا بود ؟!
سردار شهید ..
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
"تهمت"
مثل زغال است!
اگرنسوزاند، سیاه میکند...
وقتی کسی را زخمی میکنی، دیگه بعدش،نوازش کردنش فقط ،دردشو بیشتر میکنه...
مراقب رفتاروحرفهامون باشیم
💕💕💕
#پای_درس_شهید 📝
این دنیا با تمام زیباییها و انسانهای خوب و نیڪوی آن محل گذر است نه وقف و ماندن !
و تمامی ما باید برویم و راه این است .
دیر یا زود فرقی نمیڪند ؛
اما چه بهتر ڪه زیبا برویم .
#شهید_رسول_خلیلی
#یادشهداباذڪرصلوات
@Modafeonrohzeynab
#پای_درس_شهید 🌸
فڪر می ڪردیم ...
چون گرفتاریم ،
از خدا دوریم ؛
ولی شهدا اثبات ڪردند ؛
چون از خدا دوریم ،
گرفتاریم .
#شهید_بهروز_علوی_سخا 🌷
#یادشهدا_باصلوات 🕊
@Modafeonrohzeynab
#سخن_بزرگـان🎈
اگر میخواهی صدقه بدهی، همینطوری
صدقه نده؛☝️🏻
زرنگ باش، حواست جمع باشد،✔️
صدقه را از طرف امام رضا (ع) برای
سلامتی آقا امام زمان (عج) بده!
#آیتالله_مجتبی_تهرانی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
💕💕💕🖤
#اربابمحسین♥️🍃
بہ هرڪس ڪہ حـرم میرود
بگوییـد:
دمی آنجـا
براے من
فقط نفس بڪشد.. :)
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وهفت
°•○●﷽●○•°
ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
دلمطاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتم
از یه خانمی هم که تو یه اشپزخونه ی کوچولو ایستاده بود چندتا قند گرفتم و توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم ازش گرفتم و همونطور که هَمِش میزدم،به طرف محمد رفتم.
کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد
با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد.
با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم:اَه،چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم.
ریحانه هم خندید.
برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه.
رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم.
آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهمنگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه.
چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت.
چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته.
کاری که کرده بود باعث تعجبم شد.
اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست. سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم.
تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت.
بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم: چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد.
+به لطف آب قند شما،عالی...!
یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید.
یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا!
دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت.
دلممیخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش
به قلم ✒
#غین_میم 💙 و #فاء_دآل 💟
@Modafeonrohzeynab