شهـــــــ❣ــــــادت ...
معطل من و تو نمے ماند .
اگر سرباز خدا نشوے ،
دیگرے مے شود .
#ما_ملت_امام_حسینیم 🚩
@Modafeonrohzeynab
#دعای_عهد
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْکرْسِىِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْأِنْجيلِ وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِکةِ الْمُقَرَّبينَ وَالْأَنْبِيآءِ وَالْمُرْسَلينَ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِوَجْهِک الْکريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِک الْمُنيرِ، وَمُلْکک الْقَديمِ، يا حَىُّ يا قَيومُ، اَسْئَلُک بِاسْمِک الَّذى اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَبِاسْمِک الَّذى يصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْأخِرُونَ، يا حَياً قَبْلَ کلِّ حَىٍّ وَيا حَياً بَعْدَ کلِّ حَىٍّ، وَيا حَياً حينَ لا حَىَّ ،يا مُحْيىَ الْمَوْتى وَمُميتَ الْأَحْيآءِ، يا حَىُّ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ، 1
اَللّهُمَ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقآئِمَ بِاَمْرِک، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيهِ و عَلى ابآئِهِ الطَّاهِرينَ، عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها، سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّى وَعَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَمِدادَ کلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَاَحاطَ بِهِ کتابُهُ، اَللّهُمَّ اِنّى اُجَدِّدُ لَهُ فى صَبيحَةِ يوْمى هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيامى، عَهْداً وَعَقْداً وَبَيعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، 2
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ اَنْصارِهِ وَاَعْوانِهِ، وَالذَّابّينَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعينَ اِلَيهِ فى قَضآءِ حَوآئِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامينَ عَنْهُ، وَالسَّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَينَ يدَيهِ، اَللّهُمَّ اِنْ حالَ بَينى وَبَينَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِک حَتْماً مَقْضِياً، فَاَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کفَنى، شاهِراً سَيفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى، اَللّهُمَّ اَرِنىِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاکحَلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ منِّى اِلَيهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَاَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُک بى مَحَجَّتَهُ وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ، وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، 3
وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَک، وَاَحْىِ بِهِ عِبادَک، فَاِنَّک قُلْتَ وَقَوْلُک الْحَقُّ، ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کسَبَتْ اَيدِى النَّاسِ، فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيک وَابْنَ بِنْتِ نَبِيک الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک، حَتّى لا يظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ اِلاَّ مَزَّقَهُ، وَيحِقَّ الْحَقَ وَيحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِک، وَناصِراً لِمَنْ لا يجِدُ لَهُ ناصِراً غَيرَک، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْکامِ کتابِک، وَمُشَيداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِک، وَسُنَنِ نَبِيک صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَاْسِ الْمُعْتَدينَ 4
اَللّهُمَّ وَسُرَّ نَبِيک مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ بِرُؤْيتِهِ، وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّهُمَّ اکشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يرَوْنَهُ بَعيداً وَنَريهُ قَريباً بِرَحْمَتِک يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ. 5
پس سه مرتبه دست بر ران راست خود بزنید و در هر مرتبه بگویید:
«اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ يا صــاحِبَ الزَّمــانِ» 6
#گزارش_دفاع_مقدس_اززبان_میدان_داران
#قسمت_سوم
امیر تهامی"دفاع مقدس" با بیان این که ارتش عملیات تأخیری را هدایت کرد، گفت: 6 روز این عملیات در خطرناک ترین معبر با تاکتیک های ویژه و با همکاری خلبانان🚁 شجاع نیروی هوایی🚁 و توپخانه هایی که در سکوی اندیمشک قرار داده شده بود، اجرا شد و لشکر 10 عراق 🇮🇶آرزوی عبور ازکرخه را به گور برده و جلوی آنها سد 💣شد.
این "پیشکسوت" درادامه درباره نقش ارتباطات مخابراتی☎️ در آزادسازی سوسنگرد اشاره کرد و یادآور شد: سازمان همه یکان های ارتش از مشخصه های مختلفی تشکیل می شود که همافزا هستند و اجرای مأموریت دیگری را تسهیل می کنند لذا در صحنه جنگ نیز از بیسیم و تله تایپ ها در قرارگاه های عملیاتی و در مواضع پدافندی از ارتباط تلفنهای معمولی استفاده می شد و در یکان های تاکتیکی نیز تلفنهای باسیم وجود داشت که جدا از مخابرات خودشان بود.
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد
#لطفاً_برای_فرج_دعا_کنید.
@hoseynie_del
#من_امام_زمانی_ام
#انجمن_دختران_مهدوی
.
.
#فهوحسبہ🌱🕊
مےگفت:
یہمـومنغمٰشتوےدلشـٰہ
هروقٰتدیدےدلِتمیخٰواد
شڪایتڪنے،
غمتـوبہیڪےبگے،
یعنٰےهنـوزتاآرامـشایمـٰانفـاصلٰہدارے،
وقتےآرامـشوامنیتـشوحِسڪردے،
میبیـنٰےانگآربیـندودسٰتمحبتٰـشگرفتٰتـ..
وآرومٰتـ.. میڪنہ..!
اونآرومـ میڪنہدردیـادتمیـره..،
بعـدمیبیـنٰےاصلٰادلتنمیخـوادشڪایت
احـوالٰتـ.. روبہڪسےڪنے♡🙃
.
.
| #بآور_میخواد_همدمـ_بودن_خـدا:) |
💕💕💕
17.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام، غریب تر از هر غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زائر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
#شهادت_امام_حسن_مجتبی ع🖤🍂
#تسلیٺ_باد🍂💔
_________________
@Modafeonrohzeynab
هدایت شده از دُڂتگُمݩاݦ ۜ
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_ودو
°•○●﷽●○•°
_جانم مامان کجایی؟
+سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست
با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.
دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته
چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش
مامان اومد داخل و سلام کرد
ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت :شما از هیچکدوم خوشتون نیومده
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد
آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم
بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت
لبخند زد و گفت :مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید وبالبخند نگامون کرد
وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد
شیطنتم محو میشدو مظلوم میشدم
پول حلقه ها روحساب کردیم
قیمتشون تقریبا یکی بود
اومدیم بیرون ومحمد هردوتاحلقه روبه مامان داد
ریحانه گفت میخوادطلاهاشو ببینه برای همین داخل موند
مامان رفت سمت ماشینشو
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردمو
_نه کجا؟
مامان بهم تنه زدو
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم
خجالت کشیدم محمدگفت
+نه کار خاصی نداریم ولی بمونیدمن برم یه چیزی براتون بگیرم
مامان گفت
+نه زحمتتون میشه من بایدبرم خونه عجله دارم دست شما دردنکنه پسرم
محمد لبخند زدو
+خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم
رفتم سمت ماشین مامان که محمدگفت
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شمابمونیدمامیرسونیمتون
ازماشین مامان فاصله گرفتم وباهاش خداحافظی کردم که گفت
+زودبیاخونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم ازمامان خداحافظی کرد وبه من گفت
+یه چنددقیقه صبر کنیدبیزحمت الان میام
سرم و تکون دادم
دور شد یه نفس عمیق کشیدم واز پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی
+اولا سلام بردختر عموی خوشگلم
دوماحالت چطوره واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته
فراموشی رسم مانبود
در همین حین ریحانه باصورت پراز بهت از مغازه خارج شدو دوییدسمتم
دلیل رفتارش ونفهمیدم
دستم وکشیدو فاصلم وبا مصطفی بیشترکردکه باعث شدمصطفی بگه
+وااین چه وضعشه
بابرگشتن مصطفی منم برگشتم
محمد اومده بود
حس کردم یکی قلبم وازجاش کند
مصطفی برگشت سمتمو
+فاطمه هنوز دیرنشده،هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم
دوباره گریم گرفت
نمیتونستم خودم و کنترل کنم
همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت
حس کردم پاهام شل شده
عجیب بودبرام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رومحکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم
وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد
همه ی دنیاروسرم آوار شده بود
همه چی دورسرم میچرخید
محمد دست مصطفی روگرفت
+چراول نمیکنی آقا مصطفی
کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی بازندگیمون چیکارداری؟چرا واقعیتو قبول نمیکنی چرا شَرِتو کم نمیکنی اززندگیم
چندتا نفس عمیق کشید
هولش داد واومد کنارمن
حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+توپررو تراز اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم
گفتم نزدیک زندگیم نشو
فک کردی هربار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری
نه داداش نه اینطوری هام که فکرکردی نیست وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شدمیفهمی باکی در افتادی
مصطفی بهش یه پوزخندزد
ریحانه راه افتادترسیدم زمین بخورم
محمدجلو میرفت و ماهم پشتش
رسیدیم به ماشینش
ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جداشد و گفت که خونه شوهرش میره
محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد
ریحانه در جلوی ماشین وباز کرد و گفت بشینم
میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه بهش نگاه کردم ک سرش وبه فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بودو هرثانیه به پاهاش ضربه میزدداشتم از ترس وامیرفتم
ریحانه درو بستوازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@Modafeonrohzeynab