امام على عليه السلام:
سزاوار است كه خردمند با نادان، مانند طبيب با بيمار، برخورد نمايد
يَنبَغي لِلعاقِلِ أن يُخاطِبَ الجاهِلَ مُخاطَبَةَ الطَّبيبِ المَريضَ
غررالحكم حدیث 10944
💕💕💕
🕊 معرفی شهید 🕊
🌹 #شهید_آسد_مرتضی_آوینی
🍃 ولادت : ۱۳۲۶ - شهررے
🍂 شهادت : ۱۳۷۲/۱/۲۰ - فڪه
🍃آرامگاه : تهران - گلزار شهداے
بهشت زهرا ( سلام الله علیها )
@Modafeonrohzeynab
زندگی همین است.
تجربهای با طعم خاص.
هدایت یک کشتی در دریایی طوفانی.
به امید رسیدن به مقصدی برای آرامش.
برای کشف جزیرههای کشف نشده.
و البته، وقتی که در آخر به هیچ کدام هم نرسیدیم،
لبخندی از رضایت که به هر حال: قایقران ماهری شدهایم…
لبخند بزن، زندگی همین است!
⚡️💕💕💕
✨﷽✨
تاثیر عجیب دعا در حق دیگران برای خود شخص دعا کننده
🌸✨امام صادق علیه السلام مےفرمایند:
"اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند، از عرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است (صد هزار برابر برای تو است)
این در حالی است كه اگر برای خودش دعا می كرد، فقط به اندازه همان یك دعایش به او داده می شد.
پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر آن داده می شود، بهتر است از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود."
📚من لا یحضره الفقیه، ج۲، ص۲۱۲
حال اگر کسی برای بهترین مخلوق خدا امام زمان (علیه السلام) دعا کند چه می شود ؟
اللّهُمَّ عَجّل لِوَلیّکَ الفَرَج وَ العافیَه وَ النّصر
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
💕💕💕
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_وچهار
°•○●﷽●○•°
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکس و باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بودمطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم
البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش دقت کردم
فرم لبخندش،نوع نگاهش
عکس وتو گوشیم منتقل کردم
لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم
فاطمه
دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم
محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیمنگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد
فقط میتونستم از شوق گریه کنم
چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...!
اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد
نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم
یه بار دیگه به خودمتو آینه نگاه کردم
روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم
حس میکردم روی ابرها راه میرم
نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم
قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم
دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شدبا دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره
محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد
مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته
از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کردبا لبخند جوابش و دادم
دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم
ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد
هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم
مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها!
با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود
صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟
+بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده
_وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟
+میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا
گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود.
گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟
+بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن
با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه یه بطری اب سرد بیارمن همینجا صورتم ومیشورم
_من نمیارم میخوای بیامیخوای نیا
آبروی خودت میره
در ماشین و بست و رفت
با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم
به ناچارروسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشویی وپرسیدم ورفتم
صورتم رو آب زدمو روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تابیشتر ازاین آبروم نره میخواستم ازپله ها بالا برم که یکی گفت:سلام
برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه روشدم
تودلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید
_سلام صبح بخیر
باهام هم قدم شدورفتیم داخل رستوران
سلام کردم وبه گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست
به شمیم گفتم :ریحانه ومامانم کجان؟
+میان الان
دیگه چیزی نگفتم و چایی روبرداشتم و خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد وحس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم
جو سرد با شوخی های محسن وعلی ونویدشوهرسارا از بین رفت و با خنده ازجامون بلند شدیم از رستوران بیرون رفتمو به ماشین تکیه دادم
مامان چنددقیقه بعداومدو با لبخند عجیبی نگام کردبابا ایناهم اومدن نشستم توماشین
ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی
محمدتنها شده بوددلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم
تو همین افکارغرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما
_چرابرم پایین؟!
+محمدمنتظرته
با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون دادو گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده توبری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش،برو
با ذوق لبخند زدم وگفتم :باشه پس خداحافظ
ازماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شدازش خجالت میکشیدم لبخند زدو تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد وبا تردید در صندلی کنارش و بازکردم و نشستم برگشتم سمتش
@Modafeonrohzeynab
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_وپنج
°•○●﷽●○•°
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم
پشت سر بابا اینا حرکت کردیم
یخورده که گذشت گفت :خوبی؟
از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم
گفتم :خوبم شما خوبین ؟
+الحمدالله
نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت
باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش
+چیشد افتخار دادین؟
_همینجوری،دلم سوخت!
با حرفم بلند بلند خندید!
_هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه!
+خب؟
_هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم!
+الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟
لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم:
من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟
+راستش نذر کردم اگه قسمت هم شدیم عقدمون رو اونجا بگیریم!
با حرفش یه نفس عمیق کشیدم
من مالِ محمد شدم!
تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم.
مژگان بودیکی از هم کلاسی هام
قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم!
چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟
_نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم
+اها
دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم
_بله؟
+سلام
_سلام
+خوبی؟کجایی؟
_مرسی،مسافرتم چطور!؟
(گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو)
+چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟
هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشیدبنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه
ابروهاش از تعجب بالا رفته بود
بی اختیار گفتم
_ مژگان بیکاری ها!
+وا فاطمه؟خودتی؟
_الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
تلفن و قطع کردم وچشام و بستم
اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟
ای خدا اخه این چه وضعشه؟
گوشیم و کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالم و بد میکردنمیخواستم بهم شک کنه!
برای همین گفتم
_محمد به خدا..
+چیزی نگو!
_چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی!
+مگه من چیزی گفتم؟
چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟
این بیشتر آزارم میده!
_اخه..!
بلند داد زد
+اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟ من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من!
به زور جلو خندش و گرفته بودیهو زدزیر خنده خشکم زده بودخیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم
،ولی چیزی نگفتم
به ساعت نگاه کردم
دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم
هیچ حسی بهتر از این نمیشد
گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد
+الو!
...
+عه!!
...
+چه میدونم چرا گوشیش خاموشه
...
+باشه یه دقیقه صبر کن
گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم
+بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده!
گوشی وازش گرفتم
_الوسلام
+سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده
_چطورشده؟
+چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد
_خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین
+اخه حالش خیلی بده
_خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که..
حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش!
اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم!
+باشه دستتون درد نکنه
تلفن و قطع کردم محمد نگام میکرد
+خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه
خندیدم و
_شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی
+خب حالا چش بود؟
_چیزیش نبودآقا محسن بیخودی نگران شدن
+اها
به جاده زل زده بود
گوشیم و روشن کردم۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت
+چیکار میکنی
_میخوام عکس بگیرم ازتون
+نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم
_میخوام خاطره بمونه
عکس وگرفتم و بالبخند بهش خیره شدم
+ببینم
_نه خیر
+اذیت نکن دیگه بده ببینم
_نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین
دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد
نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خوردبرگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه
+بگو به مادرت ،من و دعاکنه
روز قیامتم ،منو سوا کنه
برا یه بار منم پسر،صدا کنه
_چی میخونین؟
خندیدوگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم
_بلند بخونید منم بشنوم شما که صداتون خوبه!مردم و هم که سرکارمیزارین
اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟
_بله
دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟
@Modafeonrohzeynab
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙 و #فاء_دآل 💚