🚫 هشدار به خانوادههای لنجانی و فولادشهری
🔴 خطر در کمین فرزندان شماست
🔹اگر آینده فرزندانتان برای شما اهمیت دارد این متن را تا انتها مطالعه کنید و برای دیگران بفرستید.
🔹این روزها موقع خروج فرزندانتان بیشتر از قبل بپرسید کجا میروی جانم ؟ با چه کسی ؟ به چه منظوری؟
🔹این روزها و این شبها نوجوانان و جوانان ما مخصوصا دختران ما توسط افراد خبیث و دشمنان قسم خورده مورد استفاده ابزاری قرار میگیرند. تجمعاتی که به اسم اعتراض شکل میگیرد ، برای فرزندان شما سراسر خطر است و بحران آفرینی اخلاقی و امنیتی تنها نتیجه حضور فرزندانتان در این تجمعات است.
🔹تصور کنید همانند حادثه زاهدان به یکباره خودرویی شخصی پر از سلاح را وارد جمعیت کنند و فرزند شما با تحت تاثیر قرار گرفتن و هیجانی شدن با گرفتن اسلحه دست به جنایتی ناخواسته بزند و...... !!!!!!
🔹تصور کنید افراد خبیث برای تکمیل پروژه کشته سازی خود در فولادشهر یا شهرهای دیگر لنجان به یکباره افراد حاضر در تجمعات را به رگبار ببندند و فرزند شما بیگناه و در غفلت خود قربانی این حادثه شود صرفا برای تامین خوراک رسانهای معاندان و بدخواهان ایران عزیزمان.
🔹امروز کسانی در حال سناریو نویسی برای تجمعات خیابانی و آشوب در شهرهای ایران هستند که خودشان اصلا جرات حضور در کشور را ندارند و فقط با این سناریو فرزندان شما را تبدیل به مجرمان امنیتی میکنند که قطعا در آینده برای فرصتهای تحصیلی و شغلی در تنگنا قرار خواهند گرفت.
🔹یادتان باشد کل آشوب های اخیر توسط جمعیتی که حدود یک درصد از جمعیت ۸۵ میلیونی کشور هستند صورت گرفته و هیچ مقام سیاسی نه از جناح چپ و نه جناح راست این تحرکات را راهی برای تغییر یا اصلاح نظام نمیدانند و اصولا هیچ تئوری و ایدئولوژی برای جایگزینی جمهوری اسلامی قابل تصور نیست.
🔹کشور ما امروز درست در پیچ تاریخی عبور از مشکلات اقتصادی مورد حمله یک جنگ ترکیبی فرهنگی، رسانهای و سیاسی قرار گرفته است که اگر هوشیار نباشیم فقط زندگیمان را از آنچه که هست برای خودمان سختتر میکنیم.
🔹این روزها و این شبها مراقب نوجوانان و جوانان خود باشید و از حضورشان در تجمعات و آشوبها حتما جلوگیری کنید.
🔹هیچکس منکر مشکلات و انتقادات نیست اما راه برون رفت از مشکلات ، آشوب و اغتشاش و تجمع غیر قانونی نیست. باید نحوه گفتگو و مطالبهگری صحیح را به فرزندانمان بیاموزیم.
بسم رب الشهداءوالصدیقین
شهادت هنر مردان خداست
شهادت برادر مجاهداسماعیل چراغی از فرماندهان یگان ویژه استان اصفهان را خدمت خانواده انقلابی چراغی . همکاران محترم فراجا دراستان اصفهان وشهرستان لنجان ، مردم شهید پرور استان اصفهان وشهرستان لنجان تسلیت وتهنیت عرض مینماییم
مراسم تشییع و وداع بااین شهید مدافع امنیت مقارن جمعه در نماز جمعه اصفهان و بعداز آن در زرین شهر زادگاه شهید برپا خواه شد
#خادم الشهداء لنجان 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اغتشاشگر
این شخص که این روزها به تحریک هنجارشکنان در دانشگاه شریف می پردازد ،مدعی است در دوران کرونا او رنگ بندی شهرها را انجام میداده است و او مشخص میکرده کدام امام جمعه برود نماز بخواند و کدام نروند برای نماز....
بنویسید کرونا و بخوانید کودتای سایبری
دو سال تمام به بهانه کرونا دانش آموزان و دانشجویان را به فضای مجازی تحت مدیریت دشمن بردند و حالا در کف خیابان دارند بهره اش را میبرند
همه اینها که گفتیم مهم نیست ،مهم مظلومیت بچه های انقلابی هست که این توطئه آشکار دشمن در پشت صحنه کرونا را می دیدند و هشدار میدادند اما آماج حملات ناجوانمردانه و برچسب و تهمت و....قرار میگرفتند....
#شریفی_زارچی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تکنیک زاویه دید
🔹 #فریب_فکری از طریق زاویه دید یکی از مهم ترین و پرکاربرد ترین ترفندها و تکنیکهای تاثیرگذاری بر ذهن مخاطب است که تحلیل بصری او را دچار اختلال میکند.
💢 در هر شرایطی که هستید هر موضوعی را از چند زاویه بررسی کنید چون اینگونه احتمال فریبتان کمتر است.
💠 هوش سفید| سید علیرضا #آلداود 👇🙏
🌐 @aledavood
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتنه گری مادر کیان امروز
ذاتتون رو خیلی زود برای مردم رو میکنید
کی باورش میشه یه مادر داغدیده نشسته باشه شعر حفظ کرده باشه برا سر خاک بچش مگه اینکه قبلا طرز تفکرش همین بوده باشه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهارم»»
ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری
سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند.
مرد اول: خسته نباشید.
پرستار: میتونم کمکتون کنم؟
مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم.
پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی!
مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد)
پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید.
پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند.
مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟
پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده.
مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم.
پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید.
دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد.
یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت.
مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد.
وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند.
پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند.
وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟
پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود.
تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده.
مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم.
اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند.
بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت.
کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه.
مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن.
اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم.
بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته.
فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟
دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست.
لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند.
بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین.
دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
با سلام
خدمت شما
لطفا حتما اطلاع رسانی گسترده بین عموم مردم و بسیجیان محدوده استحفاظی خود را انجام بدهید
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگان_درخشان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اصفهان
#حوزه_حضرت_قائم_عج
#ستاد_نماز_جمعه_شمال_شهر_اصفهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 فقط شش درصد بی حجاب!
🍃🌹🍃
🔻حمید رسایی: شاید تعجب کنید اما مهمترین دلیل خشونت فیزیکی و کلامی براندازان آشوبگر و حامیان آنها در رسانههای معاند، شکستی است که در این دو ماه در #پروژه_بیحجابی جامعه خوردهاند!
🔸بله تعداد کشف حجابها در این روزها نسبت به پنجاه روز گذشته، کمی بیشتر شده و محسوس است اما وقتی این تعداد را در نسبت با افراد شل حجابی که دشمنان عفت و حیا و حجاب به زعم خود فکر میکردند، در صورت ایجاد اغتشاش به بهانه حجاب، اینها کشف حجاب خواهند کرد (حتی تعدادی از ما هم همین تصور را داشتیم!) به این نتیجه میرسیم که اکثریت جامعه به قانون حجاب احترام میگذارند و با حامیان کشف حجاب همراه نیستند.
🔺این فیلم که پایش میدانی در این باره انجام داده، کار جالبی است برای نشان دادن این واقعیت. مطابق این پایش میدانی فقط ۶ درصد کشف حجاب کردهاند.
#پایان_مماشات | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_
محسن رضایی: ۳ نفر از عوامل حادثه ایذه هنگام خروج از مرز ماکو دستگیر شدند
🔹معاون اقتصادی رئیس جمهور در مراسم تشییع شهدای حادثه تروریستی ایذه: ۳ نفر از عوامل حادثه تروریستی ایذه در حالی که میخواستند از مرز #ماکو خارج شوند دستگیر شدند و در حال بازگشت به سمت اهواز هستند.
🔹مطمئن باشید هرکسی که در این حادثه دخالت داشته در هر سوراخی رفته باشد او را دستگیر خواهیم کرد و از او انتقام میگیریم.
#پایانمماشات #لبیک_یا_خامنه_ای
🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینگونه میخواهند زن ها زندگی آزاد داشته باشند.
به آتش کشیدن کارگاه خیاطی بانو کار آفرین فولادشهر در حمله اغتشاشگران فولاد شهر
🔺سوار موتور شو همینطوری شلیک کن، اگه مثل اصفهان بسیجی اسم رسم دار بود بگو کار خودمونه قاتل ها رو کشتیم اگه مثل ایذه زن و بچه هم مردند بگو کار خودشونه ....
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩 تحلیل رهبر انقلاب از طراحیِ عناصر پشت صحنهی اغتشاشات: بدون شک این بساط شرارت جمع خواهد شد / میخواستند مردم را بیاورند در صحنه، حالا که نتوانستند، میخواهند شرارت کنند بلکه بتوانند مسئولین کشور را و دستگاه را خسته کنند
🔻 آنهایی که پشت صحنه اغتشاشات را دارند میچرخانند، میخواستند مردم را بیاورند در صحنه، حالا که نتوانستند، میخواهند شرارت کنند بلکه بتوانند مسئولین کشور را و دستگاه را خسته کنند. اشتباه میکنند؛ این شرارتها موجب میشود مردم خسته بشوند، از آنها بیزارتر بشوند، از آنها متنفّرتر بشوند. حالا که مردم از این اشرار متنفّرند. ادامهی این کار موجب میشود تنفّر مردم بیشتر بشود.
🔹 حالا، مطلب اوّل اینکه حوادثی از این قبیل، بله، برای مردم مشکل درست میکند، در خیابانها دکّانت را باید ببندی، ماشینت را باید نگه داری، چه کنی، مشکلاتی درست میکند، جنایتهایی هم خب انجام میدهند، تخریب میکنند، چه میکنند، لکن اینهایی که در صحنه هستند و آنهایی که پشت صحنه هستند، بسیار حقیرتر از آن هستند که بتوانند به نظام آسیب بزنند.
👈🏻 این بساط شرارت جمع خواهد شد بدون شک آن وقت ملت ایران با نیروی بیشتر، با روحیهی تازهتر وارد میدان، در میدان به پیشرفت ادامه خواهد داد. ۱۴۰۱/۸/۲۸
[ آنچه یڪ تحلیلگر بایست بداند ]
➖➖➖➖➖➖➖➖
رهبر انقلاب: پیگیر مسئله آب اصفهان هستم
🔹مسئله آب اصفهان مسئله مهمی است. بنده هم دنبال این قضیّه بودهام. دوستان متعدّدی نامه نوشتند، ما هم ارجاع کردیم، دنبالگیری کردیم. اخیراً هم من دنبالگیری کردم. الحمدللّه مشغولند، یعنی کارهای خوبی دارد انجام میگیرد؛ پنج شش اقدام.
🔹حالا مثلاً ممکن است گفته بشود که بعضی از اینها بلندمدّت است، خب باشد، بالاخره دارد کار انجام میگیرد، دارد پیش میرود و انشاءاللّه حل خواهد شد.
🔹به مسئولان دولتی که واقعاً تلاش هم میکنند، سفارش میکنم در این زمینه هرچه ممکن است بیشتر تلاش کنند، هرچه ممکن است سریعتر کار کنند؛ یعنی واقعاً مردم اصفهان شایسته این هستند که ما شب و روز نشناسیم.
تحلیل رهبر انقلاب از علت دشمنیِ استکبار با ملت ایران: پیشرفت جمهوری اسلامی، منطقِ لیبرال دمکراسی را باطل میکند
🔹مشکل استکبار با ایران این است که اگر جمهوری اسلامی پیشرفت بکند و رونق بگیرد و جلوه کند در دنیا منطق لیبرال دموکراسی دنیای غرب باطل خواهد شد.
🔹غربیها توانستند با منطق لیبرال دموکراسی بیش از ۲ قرن دنیا را غارت کنند. یک جا گفتند اینجا آزادی نیست، یک جا گفتند دموکراسی نیست وارد شدند. به بهانه ایجاد دموکراسی، اموال آن کشور خزائن آن کشور را، منابع آن کشور را غارت کردند. اروپای فقیر ثروتمند شد به قیمت به گل نشستن بسیاری از کشورهای ثروتمند مثل هند و چین. حالا ایران استعمار مستقیم به آن صورت نشد اما اینجا هم هر چه توانستند کردند.
🔹حالا اگر یک حکومتی، یک نظامی در دنیا به وجود بیاید که منطق لیبرال دمکراسی را رد کند و با یک منطق واقعی به مردم کشورش هویت بدهد و آنها را بیدار و قوی کند و در مقابل لیبرال دمکراسی بایستد، این منطق لیبرال دمکراسی را ابطال میکند؛ این جمهوری اسلامی است.
رهبر انقلاب: مهمترین مشکل امروز کشور مشکل اقتصادی است
🔹مهمترین مشکل ما هم امروز علی العجاله مشکل اقتصادی است. میبینید بنده سالهاست شعار سال را یک نقطهی اقتصادی قرار میدهم و از مسئولین درخواست میکنم که بروند سراغ حل این مشکل و پیگیری این نقطه. دههی ۹۰ از لحاظ اقتصادی دههی خوبی نبود برای ما. مشکلاتی برای ما به وجود آمد.
🔹اگر چنانچه همان نصیحتها را، همان کارهایی را که حالا بناست انجام بدهند انشاءاللّه میدهند، آن روز انجام داده بودند، امروز وضع ما بهتر بود. بالاخره تحریم مؤثر است، برخی از تدبیرها مؤثر است، مدیریتها مؤثر است، همهی اینها مؤثر است.
🔹من میبینم حالا آنچه که انسان مشاهده میکند، مسئولین در تلاشند واقعاً، جدّاً دارند تلاش میکنند، دارند کار میکنند، کارهایشان هم در موارد بسیاری مؤثر است. در همین وضع اقتصادی هم مؤثر است. اما خب مشکل اقتصادی هست.
🔹امروز البته دنیا هم کشورهای مختلف دنیا هم مشکل اقتصادی را دارند. ما هم داریم. باید تلاش کنیم انشاءاللّه این مشکل را برطرف کنیم.
✊ #سخن_نگاشت | رهبر انقلاب صبح امروز: هر وقت صدای قدرتمندیِ جمهوری اسلامی بلندتر بوده، تلاش دشمن برای پنجه زدن به جمهوری اسلامی بیشتر بوده.
💻 Farsi.Khamenei.ir
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اطلاعیه اطلاعیه اطلاعیه
بسمه تعالی
ضمن عرض تبریک و تسلیت شهادت سرهنگ اسماعیل چراغی؛
ویژه برنامه های این شهید عزیز در شهرستان به شرح ذیل اعلام می گردد :
۱ _ مراسم وداع با شهید امشب مورخ ۲۸ آبان ۱۴۰۱ راس ساعت ۲۰ در محل سالن اجتماعات گلزار شهدای زرین شهر
۲_مراسم تشییع پیکر پاک و مطهر فردا مورخ ۲۹ آبان ۱۴۰۱ از میدان انقلاب زرین شهر بطرف گلزار شهدای زرین شهر
ضمنا زمان و مکان برنامه های بعدی شهید عزیز متعاقبا اعلام می گردد.
ستاد بزرگداشت مراسم شهید امنیت سرهنگ اسماعیل چراغی
🌹🏴🌹🇮🇷🌹🏴🌹🇮🇷🌹🏴🌹🇮🇷🌹
🔰 #سخن_نگاشت | تشییع شهدای حوادث اخیر جهتگیری حقیقی ملت را نشان داد
👈🏻 حضرت آیتالله خامنهای: ملّت ایران از این اغتشاشات استفاده کرد و حقیقت و جهتگیری خودش را نشان داد... شهید روحاللّه عجمیان، به شهادت میرسد، یک جوان ناشناختهای است، ولی در شهادت او یک جمعیّت عظیمی به تشییع جنازه میآیند... مردم میگویند: ما اینیم. شما جوان ما را به شهادت میرسانید، ما همه پشت این جوانیم. ۱۴۰۱/۰۸/۲۸
💻 Farsi.Khamenei.ir
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت پنجم»»
یک هفته بعد-استامبول – میدان تقسیم
بابک در محوطه سبز جلوی ایستگاه مترو در حال قدم زدن بود. از یکی از دکه ها نوشابه گرفت و به راهش ادامه داد. پس از چند قدم راه رفتن، روی یکی از نیمکت ها نشست و نوشابه اش را باز کرد و دو قلپ سر کشید و از دور، به جمع هایی که با خنده و قهقهه دور هم جمع شده بودند، با حسرت نگاه میکرد.
پس از نیم ساعت، دکه دار(مردی پنجاه ساله) که در حال تعطیل کردن بود، چشمش به بابک خورد و در حالی که دریچه آهنی دکه اش را میبست، دو سه بار دیگر به بابک نگاه انداخت و وقتی کارش تموم شد به طرفش رفت و کنارش نشست.
بابک متوجه حضور آن مرد شد و کمی جمع و جور نشست و لحظه ای به قیافه آن مرد نگاه کرد. دکه دار با زبان فارسی سلیس گفت: یک هفته است که هر شب میایی اینجا و یه شب چیبس و یه شب نوشابه و یه شب شیر پاکتی و یه شب دو تا نخ سیگار میخری و میشینی اینجا که چی؟
بابک: اشکالی داره؟
دکه دار: نگفتم اشکال داره. دلم برات میسوزه.
بابک: جدّا؟ حالا اومدی باهات درددل کنم؟
دکه دار: چرا اینقدر داغونی؟ کُنج پیشونیت چی شده؟
تا اینو پرسید، بابک یادش اومد که دستشو از پشت بسته بودند و شکنجه گر3 با کابل به سر و صورتش میزد. اونم هر چی داد و بیداد و التماس میکرد، گوش نمیدادند و بی رحمانه تر میزدند.
به خودش اومد و گفت: خوب میشه. یادم میره.
دکه دار: مارکه؟
بابک: زخمم؟
دکه دار: نه داداش! تیشرتتو میگم.
با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه.
دختره: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
بابک: مثلا باید قبل از فرار از بیمارستان، ازم پذیرایی میکردن و صبحونه بهم میدادن؟
دختره با قهقهه گفت: میتونی مهمونم بشی. اسمم الدوزه. اسم شما چیه؟
بابک: کوچیک شما بابک!
الدوز: لباسات هم خیلی داغونه آقا بابک. یه فکری به حال لباسات بکن.
بابک: راستی تو چرا اینقدر فارسی خوب حرف میزنی؟
الدوز: من دانشجوی رشته ادبیات فارسیم.
بابک(با تعجب): اینجا؟ یا تهرون؟
الدوز: هیچ کدوم. آنکارا درس میخونم. نگفتی! صبحونه بخوریم؟
چند دقیقه بعد، الدوز کلید انداخت و با بابک وارد خونه شدند. تا وارد شدند، دختر بچه ای پنج شش ساله دوید به سمت الدوز.
دختر بچه با زبان ترکی به طرف مامانش دوید و گفت: مامان! سلام. بهتری؟
الدوز جوابش داد: قربونت برم دخترم. بیا بغلم. آره . بهترم. گفتم که چیزیم نیست.
دختر بچه با تعجب به بابک نگاه کرد و از مامانش پرسید: مامان این آقا کیه؟ چقدر کثیفه!
الدوز: گفته بودم نباید اشتباهات کسی جلوی خودش جار زد.
الما رو به بابک: سلام. ببخشید.
بابک: سلام خانم. ماشالله. ماشالله. چه دختر نازی!
الدوز به بابک گفت: معرفی میکنم. دخترم آقا بابک که نیاز به کمک ما داره و خیلی نمیمونه. آقا بابک دخترم.
بابک: شما که گفتی شوهر نداری!
الدوز: درسته. ندارم.
دیگه بابک دنباله حرفشو نگرفت و چیزی نگفت و محو سلیقه و جذابیت خونه نقلی الدوز و الما شد. تابلوها و قالیچه های کوچیک و تصاویر و نقاشی های کودکانه الما که فضا را قشنگتر کرده بود.
بابک اجازه گرفت که به حمام بره و یه دوش بگیره. رفت و بعد از یه ربع بیست دقیقه خوب خودشو شست و صورتشو تیغ زد و ابرو و موهاشو مرتب تر کرد. وقتی میخواست که خودشو خشک کنه، دید یه حوله تمیز و یه دست لباس کامل مردونه که رنگارنگ بود، اونجا گذاشته بودند تا بپوشه.
بابک لباسها رو پوشید و موهاشو شونه زد و اومد بیرون. الما تا چشمش به بابک خورد خیلی تعجب کرد و گفت: وَوو ... تو با بابکی که یه ربع پیش رفت حمام فرق داری!
الدوز که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد، وقتی حرفای الما را شنید، با یه لیوان آب پرتقال اومد ببینه چه خبره که یهو با تیپ و قیافه و جذابیت بابک مواجه شد. دست و پاش گم کرد و حواسش نبود و لیوان از دستش افتاد و شکست.
با صداهای مرد دکه دار، بابک به خودش اومد: کجایی؟ عمو !
بابک: آره ... مارکه ... شما چرا ایرانی حرف میزنی؟
دکه دار: از بس ایرونی به پستم خورده. اینجا ... این میدون ... پاتوق همممه ایرونی هایی هست که یا واسه گردشگری اومدن ... یا رشته تاریخ هستن و اومدن محل تقسیم آب دوران عثمانی دیروز و نماد جمهوریت امروز ترکیه ببینن ... یا فراری و تحت تعقیبن و میان اینجا گاهی قدم بزنن و حال و هوایی عوض کنن و چارتا ایرونی ببینن و دلشون وا بشه. تو کدومشی؟
بابک: من؟ اومدم گردشگری!
دکه دار: آره جان عمّت! یه هفته است فقط میایی اینجا گردشگری؟ خو برو جای دیگه!
بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟
دکه دار: نه ... وقتی مثل من زندگیت تکراری شده باشه، دنبال یه چیزی میگردی که بهش گیر بدی.
بابک در حالی که داشت از جاش بلند میشد گفت: آقا خوشحال گذشت. کاری باری؟
دکه دار: نه ... قربانت ... دکه من همین بغله ... کاری داشتی بهم بگو. راستی نگفتی کارت چیه؟
دو هفته از اون دیدار گذشت. مرد دکه دار تا سرشو آورد بالا، بابک را جلوی خودش دید. دکه دار با تعجب گفت: از این طرفا؟ حالا ما یه چیزی گفتیم، تو چرا دیگه پیدات نشد؟
بابک: میتونی کمکم کنی؟
دکه دار: دو ساعت دیگه جلوی مترو.
بابک: میبینمت.
دو ساعت و نیم گذشت. دکه دار اومد و کنار بابک نشست و در حالی که آدامس میجوید از بابک پرسید: چی شده؟
بابک گفت: جیبمو زدند. جیب که چه عرض کنم. کل وسایلمو زدند.
دکه دار پرسید: به خاطر همین پیدات نبود؟
بابک گفت: همه جا گشتم. دیگه حتی پول اینکه بخوام یه شب کنار خیابون بخوابم ندارم.
دکه دار پرسید: چرا نرفتی اداره پلیس؟
بابک گفت: اینجوری که دستی دستی خودمو انداختم تو هچل!
دکه دار: نکنه قاچاقی اینجایی؟
بابک: اگه نخوام برم اداره پلیس، تکلیف چیه؟
دکه دار: اول بگو این دو هفته کجا بودی و چطور سر کردی تا بگم چیکار کن؟
بابک: چطور؟ چرا اینقدر برات مهمه؟
دکه دار: چون سابقه نداره کسی بتونه راس راس اینجا بچرخه و جواز نداشته باشه! تو بعیده جواز داشته باشی.
بابک: مسافرخونه ای که بودم، چیزی نگفتم که دار و ندارم گم شده تا بتونم بیشتر بمونم. تا دیشب که دیگه فهمید و دید پول ندارم، انداختم بیرون. یا بهتره بگم فرار کردم. چون داشت زنگ میزد به اداره پلیس.
دکه دار: عجب! تو هیچ طوره نمیتونی وسایلت پیدا کنی. اونم بعد از دو هفته. اصلا بهش فکر نکن. حتی شایدم یارو تو مسافرخونه عکست داده باشه اداره پلیس و اون وقته که به قول شماها خر بیار و باقالی بار کن.
بابک: پس چیکار کنم؟
دکه دار: باورش برام سخته که کسی اینجا نداشته باشی و همین جوری سرت انداخته باشی پایین و اومده باشی اینجا.
بابک: نیومدم جواب پس بدم. اگه میخواستم جواب پس بدم، ترجیح میدادم دستگیرم کنن و لااقل بدونم شبها سرپناه دارم.
دکه دار: خب حق بده به من. آدم حتی اگه بخواد صدقه هم بده، تا ندونه طرفش واقعا فقیر هست دست نمیکنه تو جیبش.
بابک: اما من نیومدم بهم صدقه بدی. فقط میخوام راهنماییم کنی که چیکار کنم؟
دکه دار: باشه. قبول. ولی اعتمادمو جلب کن.
بابک: چطور؟
دکه دار: چرا پناهنده شدی؟ بهتره بگم چرا اینجایی؟
بابک: چون دنبالمن.
دکه دار: چیکار کردی؟
همه گذشته تو ذهن بابک مثل یه فیلم سینمایی تکرار شد. چیزی بالغ بر سیصد نفر که تعداد زیادیشون صورشون پوشونده بودند ریخته بودن تو خیابون و شعار میدادند «برگرد شاه برگرد شاه برگرد شاه» «کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره»
وسط همه شلوغی ها یکی دو نفر که صورتشون با ماسک سیاه پوشونده بودند چشمشون به تابلوی یکی از پاسگاه های نیرو انتظامی افتاد که بالای یکی از ساختمان های آنجا نصب شده است. به هم اشاره کردند و یه نفرشون با تلاش فراوان و به سختی از دیوارها بالا رفت.
در حالی که کم کم توجه جمعیت کف خیابون به طرف جوانی جلب شد که در حالا بالا رفتن از دیوارها بود، به آن تابلو رسید. چاقویی از جیبش درآورد و چهار گوشه اون تابلو را به زور برید. جمعیت پایین، همه دست و جیغ و هورا راه انداخته بودند. وقتی این حجم از استقبال و جوّ را دید، تابلو را به صورت برعکس گرفت بالای سرش و رو به طرف همه کسانی که در حال فیلم برداری بودند ایستاد. همه جمعیت با صدای بلند و فریاد جوابش دادند و تشویقش کردند.
در همون لحظه فندک از جیبش درآورد و روشنش کرد و در حالی که در یک دستش فندک و در یک دست دیگرش تابلوی آنجا بود، رو به طرف جمعیت فریاد زد: «چیکارش کنم؟»
جمعیت پایین هم مثل تماشاچی های گلادیاتور، انگشت شصتشون را به نشان نابودش کن به طرف پایین گرفتند و فریاد زدند «بسوزون! بسوزون! بسوزون!»
اون جوون هم همین کارو کرد و فندک گرفت زیر تابلوی وارونه شده آن پاسگاه و آتیشش زد.
دکه دار وقتی حرفای بابکو شنید گفت: سخته اما ... چرا زودتر نگفتی با رژیمتون سر شاخ شدی؟
بابک با حرص و بهم ریختگی عصبی گفت: دِ مشتی توقع داشتی موقع نوشابه خریدن بگم ببخشید من تو اغتشاشات بودم و زدم پاسگاه نیرو انتظامیو ترکوندم لطفا نوشابه خنک تر بهم بدید؟
دکه دار با پوزخند پرسید: فیلمشم هست؟ تو نت منظورمه؟
بابک جدی تر گفت: اگه باشه میتونی برام کاری کنی؟
دکه دار: من نه اما بقیه شاید.
بابک: بگو چیکار کنم؟
دکه دار: هر چی فیلم و عکس از کارایی که کردی جمع کن فرداشب ساعت 10 بیا همین جا.
بابک: من میگم نره تو میگی بدوش! من حتی گوشی ندارم چه برسه به اینکه بخوام عکس و فیلم از خودم پیدا کنم!
دکه دار: حالا فرداشب بیا ببینم چیکار میتونم بکنم؟ راستی اگه چی سرچ کنم فیلمای تو میاد؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour