★∞غزاݪ اݦاݥ ڔضا∞★:
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
#مهدےجان_مولاےمن💚
سلام صبحت بخیر مولا جان🌹
من که از شوق تو سرمست و سرِ پا شده ام
مرحمت کن نظری تا که به اینجا شده ام
توشه ام خالی بوَد حیف که نباشد هنگفت
در امید لطفِ تو این بار به نجوا شده ام
منجیِ کلّ جهانی در برِ دیو و ددان
به امید مددت وارد صحرا شده ام
ساحل امن و امانی نشوم غرق در آن
هر زمانی که هوادار تو مولا شده ام
نادم از جرم خودش سر به گریبان بنگر
همچو حرّم که برِ شاه هویدا شده ام
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ الفـرجــــ
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح حضرت زینب با صدای شهید محمد حسین محمد خانی
#استوری
#یازینب
#محمدحسین محمد خانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
↫همیشہ ڪہ شهادتــ♡ بہ "رفتݩ👣" نیستـــ ❌
↫گـاهے شهادتـــ در "ماندݩ" استـــ•••
↫گاهے شهادتـــ با زیر آتش🔥دشمن
"سوختن" میسر نمے شود•••
با هر روز " سوختن و ساختن"
در این دنیـ🌏ـا میسر مے شود•••
↫همیشه ڪہ شهادتـ♡ بہ "خونے"💔 شدن نیستـــ
↫گاهے شهادتـــ بہ ⇦"خاڪے"⇨ شدن استـــ•••
↫و شهادتـــ بہ "آسمان رفتن نیستـــ"
ڪہ بہ "خود آمدن" استـــ•••
و براے شهید شدن نیازے بہ "باݪ"🕊 ندارے
↫بݪڪہ نیاز بہ "دݪ" ♥️دارے•••
و شهادتـــــ🍃 !
رحمتـــ خاص خداستـــــ✨
و بارانے🌧 استـ ڪہ بر هر ڪس نمی بارد
#آسمانی شو
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟
« وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »
🌹شهید محمود صدیقی راد
شهادت: عملیات بدر ۶۳/۱۲/۲۶
محل دفن:شهیدآباد دزفول
#شهیدنویدصفری
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_ششم
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود؛ بعضی ها می گفتند قشنگ است و بعضی ها هم خوششان نیامد. نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی با بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند. از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. میگفت :این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد .از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم .موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد ،الان باید حلقه بخریم .حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتی مشهد انگشتر حقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند .کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش می گفت همان راه را می رفت. از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت. روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی هم اشاره کردو گفت:« این عکس کدوم شهید » خندیدم که هنوز شهید نشده شوهرمه .!!! کم کم رفت و آمد و بگو بخند هایش توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود سریع با همه گرم می گرفت و سر رفاقت را باز میکرد. با مادربزرگم هم اخت شد و برو بیا پیدا کرد. چند وقت یک بار هم شب خانه اش میماندیم. با آن خانه انس پیدا کرده بود؛ خانه ای قدیمی با سقف های ضربی. زیاد می رفت و به گوسفند های شان سر می زد. طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل میآمدند پیشش برای مشاوره ازدواج. بعضی هایشان هم میخندیدند که زیر اسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی .دختر خاله ام میگفت الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینیم. من هم مسخره اش می کردم از غدی را میشناسی،این محمدحسین شونه. خدایش قلمبه سلمبه حرف میزد ولی آخر حرف هایش به این می رسید که طرف به دل نشسته یا نه .زیاد هم از ازدواج خودمان مثال می زد.
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_هفتم
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره راه یک ماهه به جا آوردیم. یک دست نبودیم پیر و جوان و زن و مرد .ما جزو جوان تر ها جمع به حساب می آمدیم .کارهایی که محمدحسین انجام می داد باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد .در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم. بلد نبود.به استاد تاریخ دانشگاه زنگ زدم و از او سوال کردم .نقشه را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل توضیح داد تا حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست .هر وقت می رفتیم عربها آنجا خوابیده یا نشسته بودند.زیاد روضه میخواند. گاهی وسط روضه ها شرطه ها می آمدند و اعتراض میکردند. کتاب دستش نمی گرفت از حفظ می خواد. هر وقت ماموران سعودی مزاحم میشدند میگفت بر پدر همتون لعنت. هر چند بار هم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند.با وهابیها کل کل میکرد .خوشم میآمد اینها از رو بروند و از طرفی هم می دانستم اگر نصیحتش کنم بیخیال این هاشو تاثیری ندارد. بار اولم بود میرفتیم مکه. میدانستم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه میافتد سه حاجت شرعی ما برآورده میشود .همان استاد تاریخ گفت قبل از دیدن خانه اول سجده کنید بعد که تقاضای خود را از خدا کردید سر سجده بردارید.زودتر از من سرش را بالا آورد به من گفت توی سجده باش و بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن ، خرج امام حسین کن.نگاهم کرد و گفت ببین خدا هم مشکی پوش حسینه.خیلی منقلب شدم .حرفهایش آدم را به هم می ریخت .کل طواف را با زمزمه روضه انجام میداد، طوری که بقیه به هوایی روزهایش می سوختند. در سعی صفا و مروه دعاها که تمام می شد روضه میخواند. دعای جوشن میخواند یا مناجات حضرت امیر و من همراهیش می کردم .بهش گفتم باید بگیم خوش به حالت حاجر اونقدر رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیل پیدا شد کاش برای رباب هم پیدا میشد . انگار آتش زدنم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقع که برای غار حرا از کوه بالا می رفتیم خسته شدم. نیمههای راه بریده بودم و دم به دقیقه مینشستم. شروع کرد مسخره کردن که چه زود پیر شدی یا تنبلی می کنی ؟؟بهش گفتم «من با پای خودم میام هر وقت بخوام میشینم. بمیرم برای اسرای کربلا مرد نامحرم بهشون می خندیدن »بد با دلش بازی کردم . نشست سرش را زیر انداخت و باز روضه خوانی اش گل کرد. در طواف دستهایش را برای من قلاب میکرد که به کسی برخورد نکنم. با آب و تاب دور و برم را خالی میکرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
شهید مهندس مهدی باکری🌾
خداوند از مومن ادای تکلیف را می خواهد،
نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را🌿
فقط اخلاص، و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
#شهید مهدی باکری
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani