بعضی وقتها هیچکس
مثلِ خدا 🙃
به فکر آدم نیست 🌿
حاج آقا سعادتفر میگفت:
قبل از اینکه شما از خدا یاد کنید
خدا از شما یاد کرده 🙂
که به یاد خدا افتادید....
#حاجحسینیکتا ♥️
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
@MohammadHossein_MohammadKhani
~🕊
هرکیآرزوداشتهباشه
خیلیخدمتکنه #شهید میشه...!
یهگوشهدلتپابده،
شهدابغلتمیکنن...:)
ـ مابهچشمدیدیماینارو...
ـ ازاینشهدامددبگیرید...
ـ مددگرفتنازشهدارسمه...
دستبذارروخاڪقبرشهیدبگو...
حُسینعبهحقاینشهید،
یهنگاهبهمابکن...
#حاجآقاپناهیان
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
🌹یازهرا🌹
🌷🍃🌷🍃
@MohammadHossein_MohammadKhani
20.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
💠داستان یکی از کرامات #شهید_محمدخانی که کمتر شنیده شده
🎤از لسان
#حجت_الاسلام_حسین_حیدری
🔹بـه مـنـاسـبـت سـالگرد شـهـادت شـهـید مـحـمـدحـسـین مـحـمـدخـانـی (عـمـار)
😔آری شـهـدا زنــده انــد
حـتــی زنــده تــر از مــا...
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#شهیدان_زنده_اند
#حاج_عمار
#شهید
@MohammadHossein_MohammadKhani
■[ #رنگچادࢪم 🖤🔗 ]■
□وقتےمشڪےمد باشھ:خوبھ! 🐚🌊
□وقتےࢪنگعشقھ:خوبھ! 🌚🥀
□وقتےࢪنگڪتو شلواࢪ باشھ:باڪلاسھ!💨 🚜
□وقتےلباسهاےشبتومهمونےهامشڪےباشھباکلاسھ! 🌧🔗
□اما؛وقتیࢪنگچادࢪمنمشڪےشد، 🖤✨
افسࢪدگےمےآوࢪد! 🙊💔
□دنبالحدیثوࢪوایتمےگࢪدندڪھࢪنگمشڪےمڪࢪوهھ! 🍇🌱
□چࢪاحجابࢪامساوےباافسࢪدگےمےدانید؟!!! 🍂🥀
□دوستداࢪمچادࢪمدشود...💞👑
□مشڪےࢪنگعشقباشد؛🖤🔗
عشقبھخدا ..:)🌿✨
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#شهــادتـــــ🕊 ...
بالاترین درجهای است ڪہ
یک انسان میتواند به آن برسد
و با #خونش پیامی میدهد
به بازمانـدگان راهش ...
#التماس_دعای_شهـــــادت ❤️
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
🌹یازهرا🌹
•••♡☆♡•••
@MohammadHossein_MohammadKhani
•••♡☆♡•••
#دمیباشھدا🕊
«شھیدمحمدحسینمحمدخانی»
پس از شھادتش ، #حاجقاسم دربارهۍ #محمد حسین ( شھید محمد خانی) گفتند:
«من "همت" خودم را با اینشھید در منطقه پیدا کردم.»
+این سخن حاج قاسم منو یاد این جمله انداخت که:
«هرچیز کھ در جستن آنی، آنی :)»
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
4_5949371711823555328.mp3
4.66M
دلتنگای کربلا گوش بدین...💔
🎤#رضا_نریمانی
#احساسی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@MohammadHossein_MohammadKhani
سالروز شهادت
شهید حسین رضایی
یک ماه قبل از آخرین ماموریتش، قرار بود به منزل پدرم برویم. وسط راه ماشین خراب شد، ما را گذاشت در اتوبوس و خودش رفت دنبال کارهای ماشین. بعد از یک هفته آمد دنبالم و به تهران رفتیم. مدام توی فکر بود و حرفی نمی زد، چایی و میوه برایش آوردم، نخورد و در سکوت به سر می برد.
تا اینکه گفت: خانم من میترسم یک حرفی بزنم و شما به من بدبین شوید. ادامه داد: این مرتبه که می خواستم به خانه بیایم. مثل همیشه می خواستم چند نفری را سوار کنم تا تنها نباشم. یک آقایی ایستاده بود. برایش چراغ زدم تا بیاید سوار شود، اما وقتی من ماشین را نگه داشتم یک خانم آمد سوار شد و اتفاقا جلو هم سوار شد و من خجالت کشیدم بگویم که عقب بشین و یا اصلا سوار نشو، من هم مدام چراغ می زدم تا کسانی دیگر را هم سوار کنم. آن خانم گفت: چرا اینقدر چراغ میزنی تا کسی دیگر را سوار کنی، من خودم پول همه کسانی را که می خواهی سوار کنی را میدهم. من بی توجه به حرف آن خانم چراغ میزدم و تند میرفتم. تا اینکه خانم سر صحبت را باز کرد و بعد از چند دقیقه ای از من یک درخواست نامشروع داشت. تازه آنجا بود که متوجه شدم آن زن با یک فکر و هدف خبیثانه ای سوار ماشین من شده است. خواستم از ماشین پیاده اش کنم، ولی پیاده نشد. تا اینکه تهدید کردم اگر پیاده نشوی به اولین پلیس راه که رسیدیم تو را تحویل می دهم. تا این حرف را زدم ترسید و از ماشین پیاده شد. حس سبک شدن داشتم. بعد از اینکه این قضیه را برای من تعریف کرد، مدام با خودش صحبت می کرد، می گفت: اگر به گناه می افتادم جواب دوستان شهیدم را چه می دادم، جواب تو را چه می دادم، فردا