#قصه_دلبری
#قسمت_شصت
نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد.کای آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی یاران و اصحاب اهل بیت را نقش قبر میکنند و میخواهد حرم را ویران کند.با آب و تاب هم تعریف می کرد.خوب که تنورش داغ شد ،در یک جمله گفت من هم میخواهم برم.نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم خب برو.فقط پرسیدم چند روز طول می کشه گفت نهایتاً ۴۵روز.
از بس که شوق و ذوق داشت،من هم به وجد آمده بودم.دور خانه راه افتاده بودم ،مثله کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم.هرچه دمه دستم میرسید،در کوله اش جاساز میکردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته ؛تا پاستیل و نسکافه.
تازه مادرم هم چیز هایی به زور جا میداد.پسته و نبات ها را لابه لای لباس ها پیچید و خندید.
ذکر خیره چندتا از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم این هارو میخوریم.یکی را مسخره کرد که هرچی بزاری جلوش مثله لودر میبلعه.
دستش را گرفتم و نگاهش کردم،چشمانش از خوشحالی برق میزد.با شوخی و خنده بهش گفتم طوری داری با ولع جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه.وقتی آمد لباس های نظامی اش و پوتینش را بگزارد داخل کوله،سیع کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم.بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟؟؟.
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_یکم
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم
روی تمام سینه زنانت حساب کن
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید.یک روز خبر داد که باید کم کم باره و بنه اش را ببندد.همان روز هم بهش خبر دادند که زود خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را اینطوری بخواند، چیزی شبیه به کلاغ پر.
بهش گفتم خب حالا تو هم نترس جا نمیمونی.
فقط یادم هست مرتب میپرسیدم کی برمیگردی ؟چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها.
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز ولی جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.خداحافظی کرد و رفت.دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم.نمیخواستم باور کنم که رفته.خنده روی صورتم خشکید.هنوز هیچی نشده دلم برایش تنگ شد.برای خنده هایش برای دیوانه بازی هایش برای گریه هایش برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.محمد حسین بود.بنظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.
تا جواب دادم گفت دلم برات تنگ شده.تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی تا پای پرواز که گفت الان دیگه گوشی رو خاموش میکنم.میگفت میخوام تا آخرین لحظه باهات حرف بزنم.من هم دلم میخواست با او حرف بزنم.شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی،در حرف زدن سیری ندارند.میترسیدم به این زودی ها صدایش را نشنوم.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
شفاعتت میکنه
اون شهیدی که هنگام گناه
میتونستی گناه کنی
ولی به خاطر اون گذشتی...
#دوست_شهیدت_کیه؟
@MohammadHossein_MohammadKhani
🕊شهیدانه...🕊
🌸 زندگی کردن با راه و روش شما معنا پیدا میکند...❣️
🌼 وقتی زندگی خود را به شهدا گره بزنی...👌
🌿گویی در آغوش امن خدا زندگی میکنی...😍💫
ســلامـ_بر _شهـدا✋❤️
•●❥❥ @MohammadHossein_MohammadKhani
┄
•|⏳🕝|•
.•°🖇️خطرناڪ تر از عـقرب🦂
عقربه هاے ساعـتے است ڪھ بـےیاد "خـدا" بگذرد.
#شهید محمد حسین محمد خانی🌹
🌸یازهرا🌸
@MohammadHossein_MohammadKhani
✨✫⇠شهید ❣
یعنے
نیمی از اسمت ..
✦⇠از امر ولی فقیهت باشد ..
✦⇠و نیمی از دوست شهیدت باشد ...
✨✫⇠شهادٺـــــ❣
یعنے
مٺفاوٺـــــ بہ آخر رسیدن
✦⇠وگرنہ #مرگ
پایان همہ قصہ هاسٺـــــ ...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌹
🌺یازهرا🌺
@MohammadHossein_MohammadKhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃می دانی رفیق، من نتوانستم چون تو، روی دنیا را کم کنم .
خودم کم آورده ام .دست به زانو گرفته ، با نفس های بریده در جاده انتظار ایستاده ام و به آرزوهایی که زیر پای سنگین از گناه ، له شده با حسرت می نگرم .😥
.
🍃مدتی است نماز صبح هایم با طلوع خورشید ، قضا می شود و روزگار و تلخی هایش را در این قضا مقصر می دانم .تو را قسم به نماز_شب_هایت ، دعا کن بیدار شوم از این خواب غفلت که در آن اسیر شده ام...😔
.
🍃#شهید_محمد_حسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° اسـتـوري °
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
صداي دلنشین حاج عمار (:💚
🌺یازهرا🌺
@MohammadHossein_MohammadKhani
تعریف کرد که:
باعمار و اسماعیل رفتیم به مرصدها سربزنیم عمار خیلی خاکی و بزرگ منش بود. فرمانده بود و من مهمون چند روزش، ولی احترام میذاشت و دائم ازم نظر میگرفت...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#حرفِڪاربردۍ(:"
میگفت:
[قݪبتو♡]اصلاحکن !
قبݪ،ازاینڪہخاڪوغبار
روشبشینہ ...
وقبݪازاینڪہتارِعنکـبوتببنده ...
کہاونوقت،خوبشدنسختمیشہ(:
#یاعلےبگورفیق🌱
@MohammadHossein_MohammadKhani
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
عالم محضر خـداست جـزء هایی کہ خــوانده شــده👇🏻 🌼🍂❖با توکلـ به اسمـ اعظمتـ یااَللّه❖🍂🌼 🌼🍂اٍّ๛
رفــقا ۱۱ تا جــزء دیــگر باقی مانده بیایــن با مـدد
.
الــهے تــموم کــنیم ثوابـش به روح پاڪ شهید♥️ و
ظهور امام زمان ان شالله
لطفا به دوسـتــاݩ خـود هـم بـگویید
معرفی_کتاب 🔔
کتاب⬅️ #جاده_یوتیوب
و به قلم⬅️ #محمد_علی_جعفری
انتشارات⬅️ #دفتر_نشر_معارف
برشی از کتاب👇👇👇
«به خالدیه که رسیدیم، شهر خالی بود. همه خوش حال بودن که تموم شد. اونها چیزی به نام [تک تیراندازِ انتحاری] دارن. انتحاري نه به اين معنا كه به خودش مواد منفجره بسته كه خودشو بتركونه. اونها دو تا تکتیرانداز میذارن و کل شهررو خالی میکنن. به اونها میگن: شما تا آخر بمون، حتی اگه کشته شدی! تو بعضی مواقع، همین دو تا تک تیرانداز باعث می شن ما برگردیم. دقیقا همین اتفاق برای ما افتاد. یه تکتیرانداز و یه تیربارچی گذاشته بودن که همینها تونستن نصف خالدیه رو بگیرن.
با خیال راحت وسط خیابون ایستاده بودیم. به لحظه دیدم صدایی میاد و آسفالت زیر پام کنده میشه. نگو که تیر و تیرتراش رو به آسفالت بستن! در اونجا (امیر سیاوشی) و (اسماعیل کریمی) شهید شدن.»
_محمدعلی جعفری برای نوشتن از شهید محمدحسین محمدخانی (قصهی دلبری، و عمار حلب) نیاز دارد به خاطراتی که دست اول باشند. به خاطراتی که از همرزمان نزدیک شهید روایت شوند. و این نیاز سرآغازی میشود تا ایشان به سوریه برود.تا بتواند اطلاعات دقیق و صحیحتری از شهید محمدحسین محمدخانی به دست بیاورد.
جادهی یوتوب از این سفر و اتفاقهایش میگوید.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#حاج_عمار
#عمار_حلب
#برادر
#رفیق_جانمـ
#رفیق_شهید
#حاجی
#فرمانده
❤️یازهرا ❤️
🆔 @MohammadHossein_MohammadKhani
محمدحسین با جهاد انس داشت قرارمان این بود که دوستان شهید محمدخانی قبل از نماز مغرب در مسجد صاحبالزمان(عج)جمع شوند. قاسم کارگر، مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) نخستین فردی است که سراغش میرویم. او مدتها بهعنوان مربی بسیج با محمدحسین در ارتباط بود. کارگر از روزهای ورود شهید محمدخانی به بسیج میگوید: «حدود سال ۷۴ بود که محمدحسین برای ثبتنام در بسیج سراغم آمد. آن روزها اوکلاس پنجم بود.» ورود شهید به بسیج با اجرای برنامههای ویژه بسیج محلهاش همراه شد.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌷یازهرا🌷
@MohammadHossein_MohammadKhani
متولد نهم تیر ۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جهه ها به یاد نداشت.مطابق سالروز تولدش تنها ۴ ساله بود که روح الله به خدا پیوست.اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش. و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبری حفظ حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیری ها به درد آمده، زن و بچه ۹ ماهه اش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید. رفتا تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش که از حرم آل الله در کشوری غریب دفاع کند. هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمی دید، او سال های متمادی در اردوهای جهادی در مناطقی همچون بشاگرد، جور دیگری دفاع را در خدمت به مردم محروم آنجا تجربه و تمرین کرده بود. مرد عمل بود و شجاع. مرید امام حسین (ع) بود و به قول مادرش اصلا مدافع حرم به دنیا آمده بود. آخرین بار که آمد فروردین ماه امسال بود، بعد از آن رفت و وقتی برگشت تنها لبخندی از رضایت بر لب داشت.محمد حسین محمد خانی حالا دیگر آرام گرفته بود.
محمدحسین با جهاد انس داشت قرارمان این بود که دوستان شهید محمدخانی قبل از نماز مغرب در مسجد صاحبالزمان(عج)جمع شوند. قاسم کارگر، مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) نخستین فردی است که سراغش میرویم. او مدتها بهعنوان مربی بسیج با محمدحسین در ارتباط بود. کارگر از روزهای ورود شهید محمدخانی به بسیج میگوید: «حدود سال 74 بود که محمدحسین برای ثبتنام در بسیج سراغم آمد. آن روزها اوکلاس پنجم بود.» ورود شهید به بسیج با اجرای برنامههای ویژه بسیج محلهاش همراه شد. کارگر سخنانش را اینگونه ادامه میدهد
#خاطرات_شهدا
🍃چند روز بعد از شهادتش مرد جوانی آمد دم خانه پدرم در یزد و با حالتی برافروخته و گریان شروع کرد به تعریف کردن.
دعوتش کردیم توی خانه.
گفت: هفته پیش با حال و اوضاع بدی داشتم از جلوی خانهتان رد میشدم که چشمم افتاد به حجله شهیدتان.
🍂همسرم سه قلو باردار بود و در شُرف وضع حمل.
نه من پدر و مادر دارم و نه همسرم. وضع مالیام هم خراب بود. از کار بیکار شده بودم و آه در بساط نداشتم. با دلی شکسته جلوی حجله شهید محمدخانی زانو زدم و شروع کردم به گریه کردن.
به دلم افتاده بود که به روح این شهید توسل کنم تا شاید گره از کارم باز شود.
🍃دو سه روز از آن ماجرا گذشت، به خواست خدا و وساطت شهید شما توی يك شرکت کاشیسازی برایم کار جور شد و از جایی هم قدری پول به دستم رسید که توانستم یک موتور بخرم.
خانمم هم فارغ شد. خدا را شکر، هم بچههایم سالم بودند، هم همسرم.
🍂یکی از دوستانم هم که ارتباط نزدیکی با هم نداشتیم، آمد سراغم و گفت: فلانی، خانمم گفته برو خانم و بچههای دوستت را بیاور خانهمان تا ده روز اول به دنیا آمدن بچهها، من ازشان نگهداری کنم تا مادرشان سر حال شود و بتواند خودش به بچهها برسد.
باورم نمیشد که توسلم به این شهید اینقدر زود جواب بگیرد.
🍃حالا هم آمدهام تا هم این شهید را قدری بشناسم و بدانم که چه کسی بود این بزرگوار و هم این که از طرف خانمم برای همسر شهید پیغامی آوردهام. گفت: همسرم سلام رسانده و گفته که اسم بچههایم را باید همسر شهید به نیابت از شهید انتخاب کند.
🍂میتوانستم روح محمدحسین در حالی که دارد گریه کردن این بنده خدا را با آن حال و اوضاع تماشا میکند، تصور کنم.
حسین آنقدر دلرحم بود که کافی بود بفهمد کسی به کمک احتیاج دارد. بدون این که دیگران را متوجه کند، تا آنجا که از عهدهاش برمیآمد، از هیچ کاری کوتاهی نمیکرد.
🍃حالا هم برای این پدر جوان، سنگ تمام گذاشته بود.
آنوقت چطور میشد که ما را اینجا به امید خودمان رها کند؟! دو تا از نوزادها دختر بودند و یکیشان پسر. برای نوزاد پسر، اسم خود شهید را انتخاب کردم و او شد محمدحسین، برای دخترها هم چون حسین خیلی اسم زینب را دوست داشت و خودش هم فدایی راه حضرت زینب(س) شد، نام یکی از آنها را زینب و دیگری را زهرا گذاشتم.
🍂یک بار محمدحسین بهام گفت از خدا خواستهام قبل از این که توفیق شهادت به من بدهد، اول تحملش را به تو بدهد. حالا که فکر میکنم میبینم خدا چقدر زیبا دعای شهید را مستجاب کرده.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#شهید_مدافع_حرم
🌱❤️ یازهرا ❤️🌱
🆔 @MohammadHossein_MohammadKhani 🔷🔸
هیـچ جا پیـدا نمےکنے
پس خیلے مراقبشـون باش . . .(:🌿⃟🍓
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_NohammadKhani
❌توجه❌ توجه ❌خبر ❌فــــــ❌ـــــوری❌
🍁نمازامون مشکل داره که👇🏻
#گرههامونبازنمیشه😔
🌻نمازامون مشکل داره که👇🏻
#گرههامونبازنمیشه
🦋نمازامون مشکل داره که👇🏻
#گرههامونبازنمیشه
😭شنـــــیدی رفیق😭
نماااااازموووون مشکللللل دارههههههه
صدا میااااااااد
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌺یازهرا🌺
@MohammadHossein_MohammadKhani
آرامش یعنے😌
زندگے در پناه شما
بدون نگاهٺان زندگیمان
سراسر آشوبے بی انتهاست.....🍃
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌱❤️ یازهرا ❤️🌱
🆔 @MohammadHossein_MohammadKhani 🔷🔸
#عاشقانه_ های _شهدا❤️
موقع خرید جـهیزیه خانم فروشـنده به عکس صفحه ی گوشی ام اشاره کرد و پرسـید:
این عکس کدوم شهـیده؟
"خندیدم و گفتم:
"این هـنوز شهید نشده شوهـرمه!"
"شهید محمدحسین محمدخانی"
🌷•••{ݪَبخَندِ شُہَدا}•••
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ❤️🌱
🌹یازهرا🌹
🆔 @MohammadHossein_MohammadKhani 🔷🔸
سلام
یه چالش زیبا
اول از بین اعداد ۰ تا ۹ "رقم آخر شماره تلفنتان" را انتخاب کنید. دوم از بین اعداد ۰ تا ۹ "یکان روز تولدتان" را انتخاب کنید. سوم از بین اعداد ۱ تا ۱۲ "ماه تولدتان" را انتخاب کنید. در نهایت به جمله ای میرسید که باید اون جمله را انجام بدهید.
*رقم آخر شماره تلفنتان*
۰) دو دقیقه دیگه برای
۱) بعد از نماز ظهر و عصر برای
۲) پنج دقیقه دیگه برای
۳) بعد از نماز مغرب و عشاء برای
۴) اول رمضان برای
۵) روز جمعه برای
۶) شب قبل از خواب برای
۷) همین الان برای
۸) فردا برای
۹) بعد از نماز صبح برای
*یکان روز تولدتان*
۰) سلامتی و ظهور امام زمان
۱) شهید هادی
۲) شهید حاج حسین همدانی
۳) شهید محمدحسین محمدخانی
۴) شهید صیاد
۵) شهید حمید مرادی سیاهکالی
۶) شهید حاج قاسم سلیمانی
۷) شهید محسن حججی
٨) شهید همت
٩) شهید بابک نوری
*ماه تولدتان*
١) بیست صلوات میفرستم.
۲) یک صفحه قرآن میخوانم.
۳) دو رکعت نماز میخوانم.
۴) یک سوره حمد میخوانم.
۵) یک چهارقُلْ میخوانم.
۶) دو صفحه قرآن میخوانم.
٧) یک بار حدیث کساء میخوانم.
۸) پنج سوره کوثر میخوانم.
۹) یک صفحه قرآن میخوانم.
١٠) پنجاه صلوات میفرستم.
١١) یک بار سورهی الرحمن میخوانم.
١٢) یک بار زیارت عاشورا میخوانم.
#ارسالی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ❤️🌱
🌹یازهرا🌹
🆔 @MohammadHossein_MohammadKhani🔷🔸
✹﷽✹
سلامبرشهدا
کہ حافظ بیتالمال بودند
نہ شریڪ آن ؛
سلامبرشهدا
کہ حامے ولایت بودند
نہ رقیب آن ؛
سلامبرشهدا
کہ خدارا حاضروناظر مےدیدند
نہ ڪدخدا را...
🌷
@MohammadHossein_MohammadKhani
حــدیث روز
#چهارشنبه هاے امام رضایی
@MohammadHossein_MohammadKhani
امام هشتـــــــ🕊ـــــــــم
🍂 من هم یه خطا کارم
اما با اینکه گنه کارم
در روز جزا شادم
از اینکه رضاღ دارم 🍂
🍃السلام علیک یا ثامن الحجج المهدیین ؛
السلام علیک یا ابوالحسن الثانی ، الامام الرضا المرتضی ، یا علی بن موسی و رحمة الله و برکاته🍃
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#التماس_دعای_فرج 🤲
•........••✾•🌸•✾••........•
@MohammadHossein_MohammadKhani
•........••✾•🌸•✾••........•