🌹🌹❤️🌹🌹❤️🌹🌹❤️🌹🌹❤️🌹🌹
خاطره از عروسی آقا حمید😍
داخل ماشین عروس مداحی روشن کرده😇 بود،هربار که مادرش می آمد سمت ماشین آقا حمید صدای مداحی را کم میکرد و میگفت شاید بقیه بگویند شب عروسی مداحی نگذارید.تمام مدتی که با ماشین در خیابانها میگشتیم مداح میخواند و آقا حمید اشک میریخت😭.دقیق بخاطر می اورم که مداح راجع به مصائب👈 حضرت زینب👉 میخواند و ایشان مثل ابر بهار اشک میریخت😭
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💔
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
★∞غزاݪ اݦاݥ ڔضا∞★:
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
#مهدےجان_مولاےمن💚
سلام صبحت بخیر مولا جان🌹
من که از شوق تو سرمست و سرِ پا شده ام
مرحمت کن نظری تا که به اینجا شده ام
توشه ام خالی بوَد حیف که نباشد هنگفت
در امید لطفِ تو این بار به نجوا شده ام
منجیِ کلّ جهانی در برِ دیو و ددان
به امید مددت وارد صحرا شده ام
ساحل امن و امانی نشوم غرق در آن
هر زمانی که هوادار تو مولا شده ام
نادم از جرم خودش سر به گریبان بنگر
همچو حرّم که برِ شاه هویدا شده ام
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ الفـرجــــ
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح حضرت زینب با صدای شهید محمد حسین محمد خانی
#استوری
#یازینب
#محمدحسین محمد خانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
↫همیشہ ڪہ شهادتــ♡ بہ "رفتݩ👣" نیستـــ ❌
↫گـاهے شهادتـــ در "ماندݩ" استـــ•••
↫گاهے شهادتـــ با زیر آتش🔥دشمن
"سوختن" میسر نمے شود•••
با هر روز " سوختن و ساختن"
در این دنیـ🌏ـا میسر مے شود•••
↫همیشه ڪہ شهادتـ♡ بہ "خونے"💔 شدن نیستـــ
↫گاهے شهادتـــ بہ ⇦"خاڪے"⇨ شدن استـــ•••
↫و شهادتـــ بہ "آسمان رفتن نیستـــ"
ڪہ بہ "خود آمدن" استـــ•••
و براے شهید شدن نیازے بہ "باݪ"🕊 ندارے
↫بݪڪہ نیاز بہ "دݪ" ♥️دارے•••
و شهادتـــــ🍃 !
رحمتـــ خاص خداستـــــ✨
و بارانے🌧 استـ ڪہ بر هر ڪس نمی بارد
#آسمانی شو
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟
« وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »
🌹شهید محمود صدیقی راد
شهادت: عملیات بدر ۶۳/۱۲/۲۶
محل دفن:شهیدآباد دزفول
#شهیدنویدصفری
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_ششم
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود؛ بعضی ها می گفتند قشنگ است و بعضی ها هم خوششان نیامد. نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی با بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند. از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. میگفت :این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد .از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم .موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد ،الان باید حلقه بخریم .حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتی مشهد انگشتر حقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند .کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش می گفت همان راه را می رفت. از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت. روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی هم اشاره کردو گفت:« این عکس کدوم شهید » خندیدم که هنوز شهید نشده شوهرمه .!!! کم کم رفت و آمد و بگو بخند هایش توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود سریع با همه گرم می گرفت و سر رفاقت را باز میکرد. با مادربزرگم هم اخت شد و برو بیا پیدا کرد. چند وقت یک بار هم شب خانه اش میماندیم. با آن خانه انس پیدا کرده بود؛ خانه ای قدیمی با سقف های ضربی. زیاد می رفت و به گوسفند های شان سر می زد. طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل میآمدند پیشش برای مشاوره ازدواج. بعضی هایشان هم میخندیدند که زیر اسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی .دختر خاله ام میگفت الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینیم. من هم مسخره اش می کردم از غدی را میشناسی،این محمدحسین شونه. خدایش قلمبه سلمبه حرف میزد ولی آخر حرف هایش به این می رسید که طرف به دل نشسته یا نه .زیاد هم از ازدواج خودمان مثال می زد.
ادامه دارد...