eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
: به مناسبت سالروز ازدواج💍 😍 بابت شکل و شمایل کارت عروسی خیلی بالا و پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم. پسندش نمیشد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان. بسم الله الرحمن الرحیم همسرے شما جـوانان عزیز را که پـیوند دلهـا و جسمها و سرنوشتهـا است صمیمانه به همه‌ے شما فرزندان عزیزم تبریڪ میگویم🔮 https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
‹بہ‌اذن‌اللّٰھ...♡› تقدیم‌ِپنج‌صلوات هدیہ‌بہ‌ زمان"عج" وروح‌ِمطهرِ♥️
درحال آماده سازے رزق شهیدمحمدخانے😍✨
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
❣🎁🎈.. : )
[•💍🎊•] مراسم عقد شهیدمحمدخانے😍درامامزادھ‌سیدجعـفر‌ یــزد🍃 یادت باشد شهید اسم نیست،رسم است!!! شهید عکس نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش بشود!!! شهید مسیر است،زندگیست،راه است،مرام است!شهید امتحانِ پس داده است! شهید راهیست بسوی خدا! https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆و پایان ڪار🤩 ان شاءلله فردا با کـتاب قصہ دلبرے بین مردم پخش میشہ🙈 یڪ‌روز‌تا‌زمینے‌شدن‌حاج‌عمار🎈
انسان در اثر هاے شیطان، تصور میڪند ڪہ بودن دشوار اسٺ، اما به تدریج مے فهمد ڪہ نہ، مشڪل نیسٺ. با دیگران حرف مے زند،اما پیش . تمرین ڪنیم...🌿 https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸 🕊⚘ 📚 خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام... ‌ 🌟شب میلاد حضرت زینب مادرش زنگ زد برای قرار خواستگار. نمی‌دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش....💫 به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: « مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!»🌱 با خنده گفتم: « خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام»🕊 خانواده‌اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده‌ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!»👥🗣 با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده‌مان حرف می‌زدیم.🌻 تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: « چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»👀 ‌ نشست رو برویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم!»زبانم بند آمده بود من همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم.🌱🕊 خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ‌پاک که دیگه به یادتون نیفتم.✨ نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: "اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن." نظرم عوض شده. دو دهه دیگر دخیل بستم که برام خیر بشید!» ‌💫 نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا