•(🍁°🌈)•
*#تلنگر
#تلنگرانه
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟!🙊
پـرسیدم:چـرا؟🖇
گـفت:چـادرسـرتکـردی! ☺️
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟!🧐
تـوخجـالتنمیکـشی؟🙂
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!🤨
آرومدمگـوششگـفتم:🗣
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد راحت😔
اشـکامـامزمـانترو در مـیاری😢😭😭
و چـوبحـراج بـہ قشنگـیات مـیزنی؟!💔😞*
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_نود_و_دوم
گفتند بیا معراج. حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم،از طرفی هم نگران بود حالم بد شود.گفتم مگه قرار نبود با هم تنها باشیم.شما نگران نباشید من حالم خوبه.
خیالم راحت شد،سر به تن داشت.ارزویش بود مثل اربابش شهید شود.پیشانی اش مثل یخ بود .به به زینت ارباب شدی ،خرج ارباب شدی، نوش جونت. حقت بود.
اول از همه ابروهایش را هم مرتب کردم. دوست داشت؛ خوشش می آمد وقتی ابروهایش را نوازش می کردم خوابش میبرد. دست کشیدم داخل موهایش همان موهای که تازه کاشته بود؛ همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد و میخندید :نکش میدونی بابت هر تار اینا ۵۰۰ هزار تومان پول دادم .یک سال هم نشد .
پلاستیک دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود .
از من پرسیدندکربلا و مکه که رفتید لباس آخر خریدید؟؟؟
گفتم اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد. میگفت من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن.
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند میخواستم بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوش یک تیر خورده بود. وقتش رسیده بود همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم.همان وصیت هایی که هنگام بازیهای ما میگفت. راحت کنارش نشستم. امیرحسین را نشانم روی سینهاش درست همانطور که خودش میخواست
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_نود_و_سوم
بچه دست انداخت به ریش های بلندش .یا زینب چیزی جز زیبایی نمیبینم .
گفته بود اگه جنازه ای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت. بلند بلند می گفتم نوش جونت نوش جونت.
می بوسیدمش می بوسیدمش می بوسیدمش. این ساعت را فقط بوسیدمش بهش میگفتم بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیز ها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش. سلام من به ارباب برسون .
به شانههایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش ،سرده سرد شده بود.
چشمش باز شد حاج آقا فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دُلا راست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که تابوت را ببرند داخل حسینیه .نمیتوانستم دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری این نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند که باید فریز بشه داشتم دیوانه میشدم.هی میگفتن فریز فریز فریز فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو می خواست که نداشتم .حریف نشدم تابوت را بردن داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند .زیر لب گفتم یا زینب باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن من رو نه. بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم.موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند.پشت تابوتش که حرکت میکردم میگفتم:ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود.این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتونستم به پای جمعیت برسم.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
❌کپی و نشر ممنوع❌
خـتم صـلوات به نیت ظهور آقا و سالروز شهادت
شهید رسول خـلیلی🌷
و شهید بابڪ نوری 🌷
تـعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارساݪ کنید 👇🙈☺️
@Sh_Hadie
اجرتون با شہدا❤️
#من و #او
و دوباره شکست آن عهدی که بستم
و دوباره شکست قلب امام
گویا این روند هر ثانیه ایست
شکستن عهد و شکستن قلب امام
شاید بعد این عهد نشکنم پیمانم را
که شاید ختم شود این لحظه به ظهورت
آید ندای لبیک یا مهدی ز جهان
#شهید محمد حسین محمد خانی🌺
🌸یازهرا🌸
@MohammadHossein_MohammadKhani
💠 #تلنگر_کرونایی (1)
🔸 #ریه های شهر به شدت گرفتار #ویروسِ گناه است
🔹 اهلِ پروا دچارِ تنگی #نفس شده اند
🔹 هیچ کس از #ابتلا در امان نیست
🔸 #ماسک تقوا بزنیم تا آمار روزانه «#گناه» بالاتر نرود.
@MohammadHossein_MohammadKhani
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈