گفت فردا توبہ می کنم
خوابید و دِگَر بیدار نشد...ッ
#بهخودمونبیایم✔
@MohammadHossein_MohammadKhani
#حرف_قشنگ
•حـاجحسـینیڪتا
"شماهـاڪسی رودردنــیآسراغدارید
ڪہقبلازاینڪہشمابدنیآبیاید،
خودشوبـراتونڪشتہباشہ؟
+ایــنشهـداخیلےشماهارودوسٺدارن:)
بیاییددستـتون روازدســـتشـهیدان
جدانکنید.....💚
.
.
دل است دیگرگاهی به وسعت آسمانی تنگ شهادت میشود..👌
#اللهم_الرزقنا_شهادت🤲
#یادشهداباذکرصلوات📿
@MohammadHossein_MohammadKhani
#چادࢪۍ🍃
دختریِکھ
تواینعصرچادرشرو علمحیاشکرده:)💦
علمدارامامزمانشھ
سربازمهدےفاطمهست🌸🌈
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_ششم
نقشهای سرهم کردم که خودمرا گموگور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آفتابی بشوم،شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامههای(بویبهشت). راستش از همانجا پایم بهبسیج بازشد. دوشنبهها عصر،یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارتعاشورا میگفت و اکثر بچهها آنروز را روزه میگرفتند. بعداز نماز هم کنار شمسهیمعراج افطار میکردیم. پنیر که ثابت بود،ولی هرهفته ضمیمهاش فرق میکرد:هندوانه،سبزی یا خیار. گاهیهم میشد یکی بهدلش میافتاد که آشنذری بدهد. قید یکیدوتا از اردوها را هم زدم.
یککلام بودنش ترسناک بهنظر میرسید.
حس میکردم مرغش یکپا دارد. میگفتم:جهانبینیش نوک دماغشه! آدمِ خودمچکر بین!
در اردوهایی که خواهران را میبرد،کسی حق نداشت تنهایی جایی برود،حداقل سهنفری.اصرار داشت:جمعی و فقط با برنامههای کاروان همراهباشید! ما از برنامههای کاروان بدمان نمیآمد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوستدارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دونفر دوستدارند باهمبروند. درآن موقع، باید جوری میپیچاندیم و در میرفتیم. چندبار در این دررفتنها مچمان را گرفت. بعضیوقتها فردا یا پسفردایش بهواسطهی ماجرایی یا سوتیهای خودمان میفهمید . یکیاز اخلاق بدش این بود که بهما میگفت فلانجا نروید و بعد که ما بهحساب خود زیرآبی میرفتیم میدیدیم به! آقا خودش آنجاست؛
#ادامہ_دارد...💝
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_پنجم
کسیکه حتی کارهای معمولیوعرفجامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد،دلش گیرکرده و حالا گیرداده به یکنفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودند.گاهی بعداز جلسه که کلی آدم نشستهبودند،بهمن خستهنباشید میگفت یا بعداز مراسمهای دانشگاه که بچهها با ماشینهای مختلف میرفتند بین آنهمه آدم ازمن میپرسید:باچی و باکی برمیگردید؟ یکبار گفتم:بهشما ربطی نداره که من باکی میرم! اصرارمیکرد حتماًباید باماشینبسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.میگفتم:اینجاشهرستانه.شما اینجارو با شهرخودتون اشتباهگرفتین،قرارنیست اتفاقیبیفته! گاهی هم که پدرم منتظرمبود،تا جلویدر دانشگاه میآمد که مطمئن شود.
در اردویمشهد،سینی سبک کوکوسیبزمینی دستمن بود و دستدوستم هم جعبهیسنگیننوشابه.
عزّوالتماس کرد که:سینی رو بدیدبهمن سنگینه!گفتم:ممنون،خودممیبرم! و رفتم . از پشتسرم گفت:مگهمن فرمانده نیستم؟دارم میگمبدینبهمن! چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرماندهبسیج هستین نه فرماندهآشپزخونه!
گاهی چشمغرهای هم میرفتم بلکه سرعقل بیاید،ولی انگارنهانگار. چند دفعه کارهایی را که میخواست برای بسیج انجامدهم،نصفهنیمه رها کردم و بعدهم باعصبانیت بهش توپیدم .هربار نتیجهی عکس میداد.
#ادامہ_دارد...💝
@MohammadHossein_MohammadKhani
رفقا!
اگربیدارینپاشینمعطلنکنید
نمازشبواقامهببندید😉
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تونمازشبتونواسهماهمدعاکنید
#سختمحتاجیمبدعا🖐
•اولِ صبح بگویید حسن جان رخصت•
•تا که رزق،از کرمِ سـفـرهی ارباب رسد•
#حضرٺجانانرخصټ🖐
@MohammadHossein_MohammadKhani