eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافع_عشق🌹 هر سری قابل آن نیست که بر دار شود مرد خواهد که در این قافله سردار شود🌹 حق همین است که در قصه عشاق حسین همچو محسن حججی میثم تمار شود شهید محسن حججی شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘ 🌹یازهرا🌹 @MohammadHossein_Mohammadkhani
توی دانشگاه با نگاه اول آدم فکر میکردن محمد حسین یه بچه مذهبی جدی هست ولی کافی بود فقط یه ساعت باهاش میچرخیدی تازه اون موقع بود که میفهمیدی چقدر اهل شوخی و خنده هست و شادی خنده اش جای خودش بود ؛روضه و گریه اش هم جای خودش این بود که محمد حسین خیلی ها رو جذب میکرد😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 اگـه‌ میبینی‌ داره ‌‌راه‌ میره ‌باید بشی!😒 به‌عنـوان‌ مسئولی وگرنه‌ روز پات‌گـیره..!🙁 اگه‌‌ و.. همیـن‌آدم‌ ڪه‌داره‌ میاد میگه:‌توڪه‌ من‌دارم‌ چــرا‌بهـم‌ نڪردی؟! چرا نگرفتی‌!! یـوم‌الحسـرت... 🖤🌱 🌹یازهرا🌹 @MohammadHossein_Mohammadkhani
از نوشته های شهید احمد در فیسبوک: { بهشت گوارا باد برای کسی که خدای اهل آسمان را دوست دارد و هیاهوی انسان ها را ترک میکند و توشه اش را برای سفر آماده کرد ... پس متوجه شد که مرگ اجتناب ناپذیر است.. پس راهِ عاشقان را دنبال کرد .. } 🌷 🌹یازهرا🌹 @MohammadHossein_Mohammadkhani
شب میلاد حضرت زینب علیه السلام بود،مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.به دلم نشسته بود.با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی‌اش آمد . از در حیاط که وارد خانه شد،با خاله ام از پنجره او را دیدیم .خاله ام خندید :«مرجان،این پسره چقدر شبیه شهداست!».با خنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام». خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم.خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که«این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشونو بزنن!».با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ،حالا باید باهم می‌نشستیم درباره آیندمون حرف می‌زدیم.تا وارد شد ، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:«چقدر آیینه!از بس خودتونو رو می‌بینید این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!».از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .مثل گوشی در حال ویبره ،میلرزیدم.خیلی خوشحال بود.به وسایل اتاقم نگاه میکرد. خوب شد عروسک های پشمالو و عکس هام رو جمع کرده بودم .فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگی ام.اتاق را گز میکرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت . جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش بود نمیدانم!!! ادامه دارد...
دلبری نشست رو به رویم. خندید و گفت:« دیدی آخر به دل تون شستم!». زبانم بند آمده بود! من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌گذاشتم و تحویلش می دادم ،حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد .رفتم مشهد،یه دهه به امام رضا متوسل شدم .گفتم حالا که بله میگید ،امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه.! پاک پاک که دیگه به یاد تون نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت این جا جای که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن!. نظرم عوض شد .دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید. نفسم بند اومده بود قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود! توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیده بودم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد !انگار دست امام بود و دل من!!! از ۱۹ سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقاً جمله اش این بود: که« راست کارم نبودند، گیر و گور داشتند!» گفتم :از کجا معلوم من به دردتون بخورم!!! خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم. ادامه دارد…
سلام رفقـا این هم ۲پارت تقدیم نگاهتـون بابت تاخیـر عذرخواهـم 😢🙏🏻 ان شاءالله دیگه هرروز راس ساعت ۳میزاریم😊 خیلی دعا ڪنین دوستان 🌺☺️ ✨🌼