مدافع_عشق🌹
هر سری قابل آن نیست
که بر دار شود
مرد خواهد که در این قافله
سردار شود🌹
حق همین است که در
قصه عشاق حسین
همچو محسن حججی
میثم تمار شود
شهید محسن حججی
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
☘☘
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
🔥#تـلنـگر
اگـه میبینی #رفیقت داره
راه #ڪج میره
باید #راهنـماش بشی!😒
بهعنـوان #رفیقش مسئولی
وگرنه روز#محشـر پاتگـیره..!🙁
اگه #سڪوتڪنی و#کمکشنڪنی..
همیـنآدم ڪهداره #خطامیـره
#روزحسـابرسی میاد#جلوتـومیگیره
میگه:توڪه #میدونستی مندارم #اشتباهمیڪنم
چــرابهـم #گوشزد نڪردی؟!
چرا#دستمـو نگرفتی!!
یـومالحسـرت...
#امربهمعروفونهیازمنڪر
#شهیدعشق 🖤🌱
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
#برشی_از_زندگی
از نوشته های شهید احمد در فیسبوک:
{ بهشت گوارا باد برای کسی که خدای اهل آسمان را دوست دارد و هیاهوی انسان ها را ترک میکند و توشه اش را برای سفر آماده کرد ...
پس متوجه شد که مرگ اجتناب ناپذیر است..
پس راهِ عاشقان را دنبال کرد .. }
🌷
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
#قصه_دلبری
#قسمت_یازدهم
شب میلاد حضرت زینب علیه السلام بود،مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.به دلم نشسته بود.با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگیاش آمد . از در حیاط که وارد خانه شد،با خاله ام از پنجره او را دیدیم .خاله ام خندید :«مرجان،این پسره چقدر شبیه شهداست!».با خنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام».
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم.خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که«این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشونو بزنن!».با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ،حالا باید باهم مینشستیم درباره آیندمون حرف میزدیم.تا وارد شد ، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:«چقدر آیینه!از بس خودتونو رو میبینید این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!».از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .مثل گوشی در حال ویبره ،میلرزیدم.خیلی خوشحال بود.به وسایل اتاقم نگاه میکرد. خوب شد عروسک های پشمالو و عکس هام رو جمع کرده بودم .فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگی ام.اتاق را گز میکرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت . جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش بود نمیدانم!!!
ادامه دارد...
#قصه_ دلبری
#قسمت_دوازدهم
نشست رو به رویم. خندید و گفت:« دیدی آخر به دل تون شستم!».
زبانم بند آمده بود! من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش می دادم ،حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد .رفتم مشهد،یه دهه به امام رضا متوسل شدم .گفتم حالا که بله میگید ،امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه.! پاک پاک که دیگه به یاد تون نیفتم .
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت این جا جای که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن!. نظرم عوض شد .دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید. نفسم بند اومده بود قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود! توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیده بودم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد !انگار دست امام بود و دل من!!!
از ۱۹ سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقاً جمله اش این بود: که« راست کارم نبودند، گیر و گور داشتند!» گفتم :از کجا معلوم من به دردتون بخورم!!! خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم.
ادامه دارد…
سلام رفقـا
این هم ۲پارت تقدیم نگاهتـون
بابت تاخیـر عذرخواهـم 😢🙏🏻
ان شاءالله دیگه هرروز راس ساعت ۳میزاریم😊
خیلی دعا ڪنین دوستان 🌺☺️
#ادمین_نوشت✨🌼
دل #شهید جنتی است که ملائک بدان غبطه می خورند...
#شهیدجهادعمادمغنیه
#شهید_جهاد_مغنیه
#طریق_الحب_و_الجهاد
#جهاد_في_قلبي
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani