اهل کتاب بودند؟ چه کتابی رو توصیه میکردند؟
کتاب زیاد مطالعه نمیکرد چون هیچوقت فرصتش پیش نیومده بود همش درگیر کار بود
نظرشون راجع به امر به معروف چی بود؟ تا حالا امر به معروفی انجام دادن که شما هم در جریان باشید؟
بله خیلی زیاد همیشه کلامی به بقیه محترمانه راه درست رو نشون میداد و سعی میکرد قانع شون کنه
کربلا رفته بودید؟ خاطرهای از سفرهاتون هست که بخواید تعریف کنید.
خیر نرفته بود
فقط مشهد و شلمچه خودشون تنها رفته بودند
ما هیچوقت نتونستیم بریم به سفر های زیارتی
دفعه آخری که رفته بود محل کارش داشتیم برنامه میچیدیم که وقتی اومد بریم به مشهد مقدس دقیقا ششم برجچهار ۱۴۰۱
اما سرنوشت این اجازه رو به ما نداد
و روز بعدش محمد شهید شد
برنامه تلویزیونی خاصی رو میدیدند؟
خیر اصلا به تلویزیون علاقه ی خاصی نداشتند هیچوقت ندیدم بخواد تلویزیون ببینه همیشه مشغول به یه کاری بود
ولی وقتایی که از حضرت آقا سخنرانی بود نگاه میکرد و گاهی هم اخبار رو میدید.
اوایل که فقط منو محمد بودیم وقتایی بیکارمون رو با بازی و نقاشی پر میکردیم
با هم مسابقه نقاشی میزاشتیم یه طرحی رو اول من میکشیدم بعد محمد و به هم نمره میدادیم هنوزم نقاشیاشو دارم
یا تمرین دست خط داشتیم محمد خیلی دست خطش قشنگ بود همیشه سعی میکرد یادم بده که چطور زیبا بنویسیم اما من هیچوقت یاد نگرفتم😄
یه وقتایی دوتایی اسم فامیل بازی میکردیم
کلا بازی زیاد داشتیم باهم
شما که اوقات بیکاری تون رو اینجوری پر میکردین، وقتایی که با هم بودین چیکار میکردین؟
منظورم مثلاً اردو جهادی، خادمی شهدا ازین مدل برنامه خاصی داشتین؟ مثل قرآن خوندن
اردوی جهادی و خادمی شهدا نبودیم
قرآن خوندن رو هم گاهی اوقات تو خونه میخوندیم البته بیشتر محمد میخوند
محرم مسجد وهیئت با هم میرفتیم
دستنوشته ای ازشون دارین که بخواین ببینیم؟
بله دست نوشته داشتند دست مادرشون
نوشته بودند (مادر قدم در راهی گذاشتم که شاید جوانی ام را نبینی)
نحوه رفتارشون با پدر و مادر شما چطور بود؟
رفتار محمد انقدر محترمانه و مهربون بود که پدر و مادر من رو مثل پدرو مادر خودش دوست داشت توی بعضی مسایل اختلاف نظر بود اما هیچوقت ندیدم محمد بخواهد بی احترامی بکنه
محبتی که به خانواده من داشت شاید من هیچوقت نمیتونستم مثل اون به خانوادش داشته باشم
دخترتون اسمشون هلیا جان دیگه؟ کی بدنیا اومدند؟
شهید چه حسی داشتند؟
بله اسمش هلیاس
۱۴اذر ۱۴۰۰
وقتی باباش شهید شد هشت ماهش بود
قطعا فرزند اول ذوق زیاد قشنگی های خودشو داره من همیشه دعا میکردم دختر باشه اما محمد میگفت برام فرقی نداره مهم اینکه به سلامتی بدنیا بیاد
یکبار گفت خدا کنه قبل از بدنیا اومدنش نمیرم حداقل دخترمونو ببینم
آخه همکارشم بهش گفته بود تو بچتو نمی بینی چون مرز زابل و افغانستان خیلی خطرناک بود و مدام درگیری داشتند
راجع به تربیت فرزند، چیز خاصی مدنظرشون بوده؟
تربیت هلیا رو سپرده بود به من و همیشه میگفت دختر از مادر بیشتر یاد میگیره
حتی بعضی وقتا به شوخی به هلیا میگفت روسریت کجاس مثلا دختر نظامی هستی
برای آیندش دوست داشت اونجوری که در شأن یه دختر هست رفتار کنه
نظرشون راجع به فضای مجازی چی بود؟
فضای مجازی زیاد نمیرفت معموالا اوقات فراغتش هم میرفت سراغ موبایلش و یه بازی میکرد
هیچ برنامه خارجی نصب نبود روی موبایلش
فقط روبیکا داشت که از اونم زیاد استفاده نمیکرد
برای سرکارش یه نوکیای ساده میبرد تو خونه هم که میومد بعضی وقتا هردو رو خاموش میکرد میگفت آنقدر خستم فقط میخوام کنار شما باشم حتی یکبار سه روز تمام تلفن همراهشو خاموش نگه میداشت
بیشتر وقتشو با هلیا در میکرد
قبل از اون من یکبار براش واستاپ رو نصب کردم گفتم برنامه خوبیه برای تماس تصویری
از اونجا به بعدش هر چند روز یکبار با اون تماس میگرفت
نظرشون راجع به حضرت آقا (حفظه الله) چی بود؟
ما هردمون نسبت به ایشون ارادت خاصی داشتیم
در مورد حضرت آقا میگفتن هیچوقت مردی با اینهمه ابهت در هیچ کجای دنیا وجود ندارع
و همیشه هم میگفت اگر ایشون نبودن قطعا الان ایرانی هم وجود نداشت
راجع به ظهور چی میگفتند؟
اکثر مواقع از امام زمان صحبت میکردیم و نظرات مختلفی داشتیم و هر بار که باهم در این باره صحبت میکردیم بحثمون داغ بود و همیشه چیزای جدیدتری میفهمیدیم از ظهور ایشون
علاقه ایشون به امام زمان عج و امام حسین ع خیلی شدید بود
تکه کلامی داشتند؟
همیشه وقتی کاری انجام میداد میگفت مهم نیت و قلب آدمه که پاک باشه
الان فقط اینو یادمه 😄 میگفت مهم نیته
یا وقتی میخواست به یه شخص خاصی کمک کنه میگفتم اینهمه آدم چرا به اون کمک میکنی
و در جوابم میگفت من این کارو برای خدا انجام میدم
تا حالا حرفی از شهادت زده بودند؟
محمد پارسال عکس شهید علی شیخی کبیر رو نگا میکردن و خیلی ازشون تعریف میکردن و میگفتن مرد مومن و مهربون بود و خیلی باهم رابطه خوبی داشتن و هردوشون محل کارشون یک جا بود محمد ناراحت بود در همین عین گفتن یعنی یه روز میشه منم شهید بشم من تعجب نگاه کردم اما
محمد با لبخند نگاهم میکرد
یکبار دیگه هم وقتی توی اون منطقه درگیری شده بود محمد اومده بود بازم با شوخی و خنده میگفت نزدیک بود شهید بشما تیر از بالا سرم رد شد