محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
🕊🌷🕊 ✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨ خاطره ای از برادر شهید(فرج مدادیان) #قسمت_دوم یک روز شهید مدادی
🕊🌷🕊
خاطره دومازبرادر شهید مدادیان (فرج مدادیان)
✍ساعت 10 شب بود که از بهبهان رفتیم اهواز و بعد اندیمشک و پلدختر و بعد ایلام رسیدیم و تو ایلام همه شهر خاموشی بود.
رفتیم گشتیم یک نور پیدا کردیم که از قضا آنجا شهربانی بود که تقریبا قسمت بیشتر شهربانی ریخته بود و از آنجا گفتند: بروید داخل آسایشگاه بخوابید و قبلش از ما شناسنامه گرفتند تا آنجا بخوابیم تا صبح .
صبح زود آمدیم سر راه صالح آباد و دنبال رحمان می گشتیم و به چند نفر گفتیم: کسی رحمان را ندیده بود و بعد یک افسر آمد و گفت: آنهایی که دنبال بچه هاشون اومدند این اسم هایی که می خوانم شهید شدند. اسم سوم رحمان بود.
و گفتند: پیکر شهدا رو بردند معراج شهدا و بعد ما رو بردند برای شناسایی و رفتیم تو یک بیمارستان که تو کوه بود. که فقط دربش معلوم بود رفتیم داخل ما رو بردند طرف سردخانه دوتا کشو رو باز کردند و سومی پیکر رحمان بود که شهید شده بود🕊
هر چی اصرار کردم پیکر شهید رحمان و بدهید ببریم بهبهان ندادند و گفتند :باید اول انتقال داده بشه تهران بعد از آنجا بفرستند بهبهان.
وقتی با اصرار گذاشتند پیکر شهید و کامل ببینیم رفتم دیدم یک تیر زده بودند تو پیشانی و دوتا تیر تو دوتا پاش زده بودند😭
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨
خاطره سوم برادر شهید مدادیان(فرج مدادیان)
#قسمت_سوم
بعد پرس و جو های مکرر ما مطلع شدیم که یکی توی روستای منصوریه با شهید رحمان بوده ،رفتیم درب خانه ایشان وقتی خودمون رو معرفی کردیم و از رحمان و نحوه شهادتش سوال کردیم. نمی تونست صحبت کنه از ناراحتی، ولی با گریه می گفت: که بد شهید شد.
رحمان رو منافقین بد شهیدش کردند و موقعه ای که تیر خورد گفت:شما بروید که مقاومت می کنم. شما فقط بروید که گیر نیوفتید و شهید رحمان دلاور مردانه مقاومت کرد و نگذاشت به ما برسند منافقین کور دل و مردانه به شهادت رسید.
🕊🌷🕊
خاطره از برادر شهید مدادیان
#خاطره_چهارم
یک شب برادر شهید مدادیان(فرج مدادیان)
خواب می بیند که رفته سر قبر پدرش فاتحه بخواند.
یک نفر می آید پیش او و می گوید: برای کی فاتحه می خوانی ؟!
گفتم: برای پدرم .
او گفت: که پدرت اینجا نیست!
گفتم: چرا اینجا نیست ؟
گفت: از روزی که رحمان شهید شده او را با خودش برده از اینجا🕊
🕊🌷🕊
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨
خاطره از زبان برادر شهید مدادیان (یدالله مدادیان)
#قسمت_آخر
یک خاطره از رحمان عزیزم که تا قیامت فراموش نخواهم کرد.
رحمان آخرین مرخصی که آمده بود
وقتی مرخصی اش تمام شده بود من او را به ترمینال رساندم .
ماشین برای رفتن به اهواز نبود.
ساعت ها منتظر ماندیم تا ماشین بیاید
وقتی به چهره رحمان نگاه کردم اورا به شکل انواری از نور زیبا می دیدم.
می خواستم بگویم: رحمان تو خودت هستی؟!
تو خیلی فرق کرده ای!!!
آنقدر مهربان و مظلوم شده بود که نمی دانستم چه بگویم.
بعد از شهادتش متوجه شدم آن روز نور شهادت بود در چهره رحمان عزیزم و دیگر رحمان را ندیدم به آسمان پیش امام حسین علیه السلام رفت.
یک شب در خواب دیدم یک جای زیبا و سرسبز هستم که خیلی زیبا بود،
من دیدم که یک نفر آنجا بود از او سوال کردم :اینجا کجاست ؟
گفت: نگاه کن... اینجا خیمه های امام حسین علیه السلام است!
من وقتی به طرف خیمه ها رفتم دیدم یک نفر نگهبانی خیمه های امام حسین علیه السلام را می دهد.
تمام لباس هایش هم سبز بود. با دقت نگاه کردم دیدم رحمان عزیزم است
او نگهبان خیمه ها بود!!!
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
✍شهید رحمان مدادیان خیلی مودب و با معرفت بود .
در دوران زندگی اش هیچ گاه کسی صدای بلند از او نشنید بود.
و همیشه با مردم با مهربانی رفتار می کرد.
#شهید_رحمان_مدادیان
روحش شاد و یادش گرامی باد🌺
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
•/🌱❣/•
اعمال قبل خواب🌷
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
﴾•﴿
روزتون شهدایی🤩
#داداشمحسن
#رفیقشهیدم
#صبحتونشهدایی
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
💛✨
یه جـوری واسه
امام زمانـت کارکن که
وقتی میگی ﴿ العجل! ﴾
آقا بگن :ده تا مثل تو داشتم،
تا الان ظهور کرده بودم...!
#داداشمحسن
#رفیقشهیدم
#امامزمانعج
#تلنگرانه
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』