فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکهای رهبر معظم انقلاب
برای شهید حججی
#شهید_محسن_حججی
#دلتنگی_شهدایی🌤🌻
○
•
پـ🕊ـرواز ڪردن سخت نیسـت ...
عاشــق ڪھ باشے بالـت مےدهـند؛
و
یادت مےدهـند تا #پرواز ڪنے ...
آن هـم عاشـ♡ــقانھ ... :)
#شهید_محسن_حججی 🥀
#شهید_حججی
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#دلتنگی_شهدایی🌤🌻 ○ • پـ🕊ـرواز ڪردن سخت نیسـت ... عاشــق ڪھ باشے بالـت مےدهـند؛ و یادت مےدهـند تا
#دلتنگی_شهدایی 🥀
لبخندزدےوخندهاتخاطرهشد
هراَخمِتــو،فرشےازهزارانگرهشد''🌼🌿
''
#شهیدانھ/ #شهید_محسن_حججی
━━━━━━━━
سلام خدمت همه اعضای محترم کانال شهید حججی🦋
یکی از دوستان امروز بهمزار شهید حججی عزیزمیرن
اگه حرفی با داداش محسن دارید کهمیخواید بزنیدتو ناشناس بگید که بگم به جای شما از داداش محسن بخواد وحرفتون رو بهش بزنه🌱✨
#شهید_محسن_حججی
بفرمایید
https://abzarek.ir/service-p/msg/463460
#درسےازشهدا 🌸
☆بنده ی خدا بودن
همیشهبرایخدابندهباشید!
ڪهاگراینچنینشدبدانیدعاقبتهمهےِشمابهخیرختممےشود♥️✨
#شهید_محسن_حججی 🌿
#پروفایل
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#درسےازشهدا 🌸 ☆بنده ی خدا بودن همیشهبرایخدابندهباشید! ڪهاگراینچنینشدبدانیدعاقبتهمهےِشم
#دلتنگی_شهدایی😇🌴
●|خنـــــده هایت
خاڪــے بود...🍃
●|گریـــــههایت
آسمـــــــانے... 💦
●|بیریـــــا و خاڪے
ڪه باشے
آسمـــــانےها
خـاطـــــر خواهـــــت مےشوند ...💔
#شهید_محسن_حججی 🥀
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
سلام خدمت همه اعضای محترم کانال شهید حججی🦋 یکی از دوستان امروز بهمزار شهید حججی عزیزمیرن اگه حرفی
چه حرف های قشنگی داشتید با داداش محسن😢✨
چشممم من پیام ها را میدم که به داداش محسن برسونن🌱
کسانیکه پیام دادمن موافقید پیام هایقشنگتونرو تو کانال بزاریم؟!✨
#شهید_احمد_کاظمی
همونشهید عزیزی که داداش محسن رو در عزیز کردنش کمککرد✨
#گلزار_شهدای_اصفهان
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
سلام خدمت همه اعضای محترم کانال شهید حججی🦋 یکی از دوستان امروز بهمزار شهید حججی عزیزمیرن اگه حرفی
گفته بودید پیام ها رو بزارم ...
چشممیزاریم ، پیام های شما هم تا یکی دوساعت دیگه به داداش محسنمیرسه✨
#پیامشمابهداداشمحسن :
سلام امید وارم داداش ما رو اون دنیا شفاعت کنند رو سیاه نباشیم پیش خدا و خانم حضرت زهرا س و ائمه ع و کمککند من به تک تک اهدافم برسم
#پیامشمابهداداشمحسن :
داداش محسن سلام 🙏داداش خوبم ، خیلی زود رفتی ،درسته ندیدمت ولی وقنی عکساتونگاه میکنم انگار پیشتم ،خواستی بزرگی ازت ندارم فقط اینکه حال دامو خوب کن و مواظب پدربزرگم اونجا باش💔 دوستار شما .......
#پیامشمابهداداشمحسن :
سلام داداش محسن نمیدونم از کجا شروع کنم اصلا نمیدونم چی باید بگم بطلب منم بیام که واقعا دلم پرپر میزنه برات خیلی دوست دارم برام خیلی دعا کن دعا کن هیچ وقت گناه نکنم دعا کن خدا گناهامو ببخشه دعا کن منم ادم خوبی بشم خیلی ازت ممنونم اگر ادم خوبی شدم اگر لیاقت داشتم تو خواب بیا اگر دوست داشتی اگرم نیومدی من مثل همیشه و بیشتر دوستون دارم انشاالله بشه یک روزی خانمتون ببینم جان من هر وقت مردم شفاعتم کنین به جان خودم من هیچی نیستم انشاالله بیام پیشت همه دعاهامو همه گریه زاری هامو بشنوی با هام همدردی کنی خیلی دوست دارم داداش محسن الهم ارزقنا توفیق شهادت خیلی ممنونم از شما پیام منو هم برسونین
#پیامشمابهداداشمحسن :
سلام خوب هستین ان شاءالله ببخشید می خوام به جای من به برادر شهیدم سلام برسانید و ازش بخواهید کمکم کنه تا گره کارم باز شود ازش می خوام کمکم کنه تا سرباز صاحب زمان باشه و التماس دعا شهادت برای ظهور آقا نفری یدونه صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم التماس دعای فرج
#پیامشمابهداداشمحسن :
سلام آقامحسن عزیز من ازتون میخوام که واسطه بشید و اون حاجتی رو که دارم به واسطه شما برآورده بشه و ازتون میخوام که بطلب که یکبار سر مزار شما بیام و ازتون میخوام که شفیع ما باشید هم در دنیا و هم در آخرت🌹🌷
#پیامشمابهداداشمحسن :
داداش سلام داداش خودت هم میدونی داییم و خاله هام و ظهور آقا امام زمان🌸 داداش بطلب ماهم ببایم سر مزارت
#پیامشمابهداداشمحسن :
سلام داداش محسنم💔 اوایل که شدی داداشم همش به فکرت بودم. هر موقع گناه میکردم ازت خجالت میکشیدم . ولی الان نمیدونم چم شده دیگه شوق شهادت ندارم دیگه مثل قبل نیستم قبلا که یه گناه میکردم خیلی زود پشیمون میشدم گریه میکردم ولی الان نمیتونم😭 نمیدونم با خودم چیکار کردم ولی تو رو قسم میدم به پهلوی شکسته حضرت زهرا کمکم کن خودم خجالت میکشم، روم سیاهه نمیتونم ازشون چیزی بخوام ولی تو که عزیزشونی دعام کن کمکم کن کمکم کن رو سفید بشم کمکم کن اونی که تو میخوای بشم داداشی خیلی دوستت دارم
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۰ 💭 دفتر رو در آوردم و دادم دستش - آقا امانت تون صحیح و سالم
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۱۱
💭 یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی هم حتی جواب سلامم رو هم نداد 😒
سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد
- به والدین خود احسان می کنید؟!!
جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد
- لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش 😳
بدجور دلم شکست 💔دلم می خواست با همه وجود گریه کنم
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟غیر از این بود که
چشم هام پر از اشک شده بود 😭
یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب
- اما
صدام بغض داشت و می لرزید
- به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری
نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم
- شبتون بخیر
و بدون مکث رفتم توی اتاق پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه
- خدایا تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟
من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته خیلی
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم 😔
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده
تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو
اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود😒
اومد بیرون جدی زل زد توی چشمام
- تو که هنوز بیداری
هول شدم
- شب بخیر
و دویدم توی اتاق
قلبم تند تند می زد
- عجب شانسی داری تو بابا که نماز نمی خونه چرا هنوز بیداره؟
این بار بیشتر صبر کردم نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود رفتم دستشویی و وضو گرفتم
جانمازم رو پهن کردم ایستادم هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و آرامش خونه من رو گرفت
دلم دوباره بدجور شکست وجودم که از التهاب افتاده بود تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم
رفتم سجده
- خدایا توی این چند ماه این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم
بغضم شکست
- من رو می بخشی؟ تازه امروز، روزه هم نیستم روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت حرف پدرم رو گوش کردم حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم
از جا بلند شدم با همون چشم های خیس دستم رو آوردم بالا الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم
هر شب قبل از خواب یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم دور از چشم پدرم توی تاریکی اتاق می ترسیدم اگر بفهمه حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره
♻️ادامه دارد...
شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته، شهید طاها ایمانی صلوات🌹
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۱۲
💭 از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می شدم بدون خوردن صبحانه فقط یه لیوان آب همین قدر که دیگه روزه نباشم
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم یک ماه غذام فقط یک وعده غذایی بود
برای من اینم تمرین بود تمرین نه گفتن تمرین محکم شدن تمرین کنترل خودم
بعد از زنگ ورزش تشنگی به شدت بهم فشار آورد همون جا ولو شدم روی زمین سرد معلم ورزش مون اومد بالای سرم
- خوب پاشو برو آب بخور
دوباره نگام کرد حس تکان دادن لب هام رو نداشتم
- چرا روزه گرفتی؟ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود خدا از 10 سالگی واجبش می کرد
یه حسی بهم می گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان خدشه وارد بشه نمی خواستم سستی و مشکل من در نفی رمضان قدم برداره سریع از روی زمین بلند شدم
- آقا اجازه ما قوی تریم یا دخترها؟
خنده اش گرفت
- آقا پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ما که قوی تریم
خنده اش کور شد من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند این بار خودم لبخند زدم
- ما مرد شدیم آقا
- همچین میگه مرد شدیم آقاکه انگار رستم دستانه بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم 😅
- نه آقا ما مرد شدیم روحانی مسجدمون میگه اگر مردی به هیکل و یال کوپال و مو و سیبیل بود شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا😜
فقط بهم نگاه کرد همون حس بهم می گفت دیگه ادامه نده
- آقا با اجازه تون تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم
هر روز که می گذشت فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد همه مون بزرگ تر میشدیم، حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد یه حسی می گفت تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو🛇
می نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم
- مهران 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره، عقلش ...رفتارش ... و ...
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم نمی دونستم خوبه یا بد اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
توی یه گروه سنم فاصله بود توی گروه دیگه ...
حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه
حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم اونها هم تجربه کنن
حس تنهایی بدون همدم بودن زیر بار اون همه فشار در وجودم شکل گرفته بود و روز به روز بیشتر می شد 😔
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم حس قشنگی داشت شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم
تنها سمت آقایون یه گوشه پیدا کردم و نشستم همه اش به کنار دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف جوشن کبیر، یه طرف اولین جوشن خوانی زندگی من بود
- یا رفیق من لا رفیق له یا انیس من لا انیس له یا عماد من لا عماد له
بغضم ترکید 😭
- خدایا من خیلی تنها و بی پناهم رفیق من میشی؟
♻️ادامه دارد...
شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته، شهید طاها ایمانی صلوات🌹
#پیامشمابهداداشمحسن :
حاج محسن فقط بطلب که حضوری بیام پیشت ممنونم ازت بابت همه چیز و اینکه همیشه هوامو داری🥺
#پیامشمابهداداشمحسن :
داداش محسن، تو رو خدا همیشه هوامو داشته باش.. کمکم کن همیشه تو مسیر الهی بمونم و راهمو کج نکنم. داداش بطلب بیام پیشت یه دل سیر برات درد و دل کنم..