یهبندهخداییمیگفت
گلزارشهداکهرفتیباخودتفکرکن...
تصورکناگراینشهداازجاشونبلندبشن
چهجمعیتیمیشن...
چهجمعیتیپرپرشدنکهماآرامشداریم...
خیلینامردیهیادمونبرهچقدرشهیددادیم!
#شهداء
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#محمدحسین
#قرائت_قرآن
#طلبه
═━━━━━━━﷽━━━━━━━═
التماس دعای شهادت...🙂
پـیـجِــروبیڪا •• @mesbah118
ڪانالِــروبیڪا •• @mesbaah118
رقم آخر شماره تماست چنده؟
واسه اون شهید بزرگوار ۱۰ شاخه گل صلوات بفرست…
0=شهیدقاسم سلیمانی♡
1=شهید محسن حججی☆
2=شهید احمد مشلب♡
3=شهید بابک نوری☆
4=شهید حمید سیاهکالی مرادی♡
5=شهید جهاد مُغنیه☆
6=شهید هادی ذوالفقاری♡
7=شهید هادی طارمی☆
8=شهید عباس دانشگر♡
9=شهید ابراهیم هادی☆
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌿✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 یک فرض قشنگ😍
🔵 فرض کن یک روز به جایی برسی که امام زمان به شما بفرمایند:
ما بابت داشتن شما خداوند را شکر می کنیم
🌕 این جمله ای بود که امام عصر ارواحنا فداه به شیخ مفید فرمودند.
#امام_زمان_عج
💠کانال محـــــღـندلـها💠
@Mohsendelha1370
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#پیامشما یه چی بدین برا داداش محسن توی مدرسم بخونم سلام چشم🌱خدمت شما 🍃روز به روز غرق می شویم😞 در
#دلنوشته🌼🌙
.
خواستم ازعشق بگویم
شهید به ذهنم امد💔😔
.
.خواستم ازشوق بگویم
شهید به ذهنم امد💔😔
.
.خواستم از فکه بگویم
زبانم بندامد😭
.
.خواستم از شلمچه بگویم
سربند«یازهرا»یادم امد😭
.
.خواستم از اروند بگویم
لب های خشک شده و دست و پای بسته یادم امد😭
.
.
خواستم از جبهہ بگویم
اشکم امانم نداد😖💔
.
.خواستم از ایثار بگویم
مادرش یادم امد💔😖
.
.خواستم ازپسرش بگویم
بگذارنگویم.....
پسررشید و مرد کرد
و روانه کرد
ودرعوض
برایش چند تکه استخوان و پلاک و چفیه و سربند «یاعباس»برایش اوردن......😭😭😭💔
پسررشیدش
دربین اغوشش
به راحتی جای میشد...
باگریه فقط می گفت:
شهیدگمنامم رااوردند.....💔😔
.
#شهدا_گاهی_نگاهی😔💔
.
•• #نوکَرِاَهلِبِیتوَشُهَدا ••
•• #شَهیدمُحسِنِحُجَجی ••
خیلۍدوستـت دارم....
فراتـرازحدتصور🕊🤍
#داداشمحسن
#شهیدمحسنحججی
‹⛓🍓›
•
•
هر وقت ڪسی ازت تعریف ڪرد
بگو خدایا ممنون ڪه
ستارالعیوبـی…
خدایاشڪرت ڪه عیبهای منو
میپوشونی(:🌸
•
•
🌻⃝🎡⦙ #خداےمھربانم
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ــ ــ
#شہیدابراهیـمهـٰادۍ
داشابراهیـممیگفت:
چـٰادر یادگارحضـرتزهـراست
ایمـانیڪزنوقتۍکامـلمیشود
کہحجابراکاملرعایتکند'
#داداش_ابراهیم🦋
شھـادت ...
همیناستدیگر . . !
بہناگہ،پنجرھا؎بازمیشود
بہسمتبھشت . .
مھمتویۍڪہچقدر
ازدلبستگۍها؎اینطرفِپنجره
دلڪَنـدھ ای! ...💔🚶♂
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#پیامشما سلام علیکم ببخشید در یکی از کانالها دیدم،مسابقه ی نامه به خانواده ی شهدا گذاشتند،اگر در
#پیامشما 🌱
سلام علیکم ببخشید این متن نامه ای به خانواده شهداست که خودم نوشتم گفتم شاید مفید واقع شود به نام خدایی که زیباترین تصویری بود که زینب «س»،در پاره پیکر برادر می دید. یا صاحب الزّمان السلام علی الحسین و علیٰ علیّ بن الحسین و علیٰ اَولادِ الحسین و علیٰ اصحاب الحسین سلام بر زینب هایی که خود را همراه زینب«س»،اسیر کاروان مسیر کربلا تا شام میبینند ،بی آنکه به اسارت رفته باشند. سلام بر لیلاها و ام البنین هایی که اشک خود را در کاسه ی آب پشت پای پسر،پنهان کردند. سلام بر دستان روی خاک افتاده،پاهای جامانده و صورت بابا رجب ها!سلام بر عباس! سلام بر سجادهایی که دستانشان طعم بسته بودن با زنجیر نچشیده اند ،اما طعم تب در خیمه را خوب میدانند. سلام بر رقیه های کوچکی که خوب میدانند وقتی دخترکی با شیرین زبانی آغوش گرم پدر را خواهان است،او باید از مادر،عکس پدر را بخواهد و رو به آن بگوید:بوسه بر عکست زنم... سلام بر حسین هایی که علی اکبر دادند اما علی اصغر تحویل گرفتند... سلام بر زبانهای «بِأَیّ ذَنبٍ قُتِلَت»گویان! سلام بر شهدا خانواده ی عزیز شهدا!عزیزان شهیدتان ،عزیزان ما هستند! بعد شهادت تک تک عزیزانتان،ما هم خانواده ی شهید شده ایم. شنیدم مادر شهید حدادیان! محمدحسین را غریب گیر آوردن! صورتش...دیگر اصلا شبیه محمدحسین نبود... اصلأ از اول قرار بود که محمدحسین بماند تا بماند برای همیشه. میخواهم جلوه ای از صفت خدا بشوم همچون محمدهادی!مادر شهید امینی!تا که آقا هادی از ما قبول کنند،قدری! آخرش پای دهه هشتادی ها هم به میدان شهادت باز شد،دست کم نگیرند ما را!راه شهید محمد اسلامی مان ادامه دارد. چند کلامی صحبتی دارم.میخواهم نشانتان دهم تا من را هم عضو کوچک خانواده تان بدانید... تاشنیدم زینب،بعد آخرین نماز سال ۱۳۶۰،به خانه برنگشته،نگران شدم.پا به پای شما در «راز درخت کاج»دویدم،اما انگار میترا،نه ببخشید خواهرم دوست داشت بخاطر حضرت زینب «س»،زینب صدایش کنند،اما انگار زینب،به راه خیلی دوری رفته بود مطمئناً اگر منافقان به شهادت رساندن خواهر ۱۴ ساله ام را به گردن نمیگرفتند همه جا را به دنبالش می گشتم... پا به پای سیده زینب باردار،دنبال ناهید ۱۶ ساله مان گشتم.تا رسیدم به جایی که ناخنهایش را کشیدند و موهای سرش را تراشیدند و در روستا او را چرخاندند.تا صفحات آخر کتاب هم رفتم به امید آنکه یوسف گمگشته مان را ببینم،اما...دیر رسیدیم خیلی دیر...دیشبش بود که کومله بعد ۱۱ ماه،ناهید اسیرمان را زنده به گور کرد... همیشه فکر میکردم پدران شهدا از مادرانشان صبور ترند اما وقتی شنیدم پدر شهیدی در پاسخ به پرسشگر گفتند:«قرار شد از من زیاد سوال نپرسید!»تازه،به عمق دلتنگی دلشان رسیدم و برای صدای برخورد انگشتر بر اثر لرزش دستانشان به قاب عکس در دست، اشک باریدم. با تمام همسران جانبازان شیمیایی که نفس همسرشان به شماره می افتاد نفسم به شماره می افتاد. منم مثل شما مادر شهید بلباسی،خیلی منتظر علی اکبرتان بودم،اما دیدم چگونه علی اصغر به بغل بودید،حتما یاد لالایی های آن زمان افتادید.وقتی خواندم آنقدر فعالیت داشت که نشسته خوابش میبرد ،او را شناختم... شنیدم که میگویند خانواده ی شهدا به هر جای خانه که نگاه میکنند،یاد عزیزشان می افتند. پس من هم جزء خانواده تان هستم،باور نمیکنید؟حق دارید عزیزی نداده ام اما... من هم... ارثیه ی مادری را عاشقم که پشت در چادرش سوخت اما از سرش نیفتاد.من هم با دیدن چادر،به یاد زینب کمایی می افتم که او را منافقان با گره زدن چادرش به دور گردنش به شهادت رساندند. من هم... بعد نماز اول وقتی که از شهدا به ارث برده ام،به انگشتانم نگاه میکنم و به یاد شهید حمید سیاهکالی مرادی با انگشتانم تسبیح حضرت زهرا«س»را میگویم. وقتی میخواهم به فضای مجازی بروم حتما به یاد شهید مسلم خیزآب وضو میگیرم. اگر فردی را بین در ماشین و دیوار ببینم با اینکه چیز خیلی ساده ایست، یاد جوان ۲۳ ساله مان که بین در ماشین و دیوار در سوریه،شد« شهید عباس دانشگر» می افتم. دیگر هواپیما من را یاد سفر و هزینه ی بالا نمی اندازد،فقط یاد شهدای روزعرفه و می افتم وحاج احمد!شهید کاظمی دیگر از پسر ۱۲،۱۳ساله انتظار بازیگوشی ندارم و منتظرم رابطه ی خوبش را با خدا ببینم،چون ما از نسل قاسم بن الحسن «ع»،قاسمهایی دادیم که دست در شناسنامه ی خود میبردند. نام ماهواره را از گوشه و کنار اگر بشنوم،یاد برادران اسیری می افتم که بعثی ها وادار به دیدن فیلم های...میکردندشان و وقتی آنها امتناع میکردند و پلکهای خود را می بستند،بعثی ها به جان چشمهایشان می افتادند و میزدند و میزدند... وقتی تکه کاغذی را میبینم که شاید قبلا دور ریخته میشد،الان من را یاد شهید علی هاشمی می اندازد که برای نوشتن چیز مهمی و دادن آن به کسی،از تکه پاکت سیگار افتاده روی زمین،استفاده کرد. کتابهای مدرسه هم ،من را یاد شهیده راضیه کشاورز ۱۶ ساله می اندازد
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#پیامشما سلام علیکم ببخشید در یکی از کانالها دیدم،مسابقه ی نامه به خانواده ی شهدا گذاشتند،اگر در
که خیلی خوب، درس میخواند و میگفت:امام زمان «عج»سرباز بیسواد نمیخواهد. سبزی بی نظیر طبیعت هم من را به یاد ذکر سبحان الله می اندازد شهید عباس!قول میدهم النگوهای مادرم را در خیابان کسی نبیند تا نکند دختری،زنی،ببیند و نداشته باشد و دلش بخواهد شهید عباس بابایی! سیم تلفن را اگر گره کنم دور انگشتانم،یادم می افتد،با سیم، دستان پسرت را بسته بودند.مادر! مادر!حواسم هست...وقتی ماهی میخورم، حواسم هست،پسرت شهید دست بسته ی غواص بود. اگر سوریه رفتم ،از بازاری که حضرت زینب «س»را چرخاندند،مثل تو شهید روح الله قربانی دلم نمی آید چیزی بخرم. کتری آب جوش هم من را یاد شهید سید حسین حسینی می اندازد که در جبهه پایش در عرض چند دقیقه، دوباری در آن سوخت. اگر هوا سرد شد به یاد شهید مصطفی چمران،میگذارم دستانم کمی سوز بخورند تا مقداری از حال فردی را که لباس گرم ندارد،حس کنم. راستی آقامحسن کتاب خوانم کرده! از وقتی شنیدم اهل کتاب بوده،کتاب شهدا میخوانم. راستی اگر بند کفش ببینم و یاد بند پوتین محسن نیفتم،نمیشود! خدا نکند فقط