#معرفی شهید
نام و نام خانوادگی: مصطفی صدر زاده نام جهادی: سیدابراهیم
نام پدر : محمد
محل تولد : شوشتر
تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۶/۱۹
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱
محل شهادت: حلب - سوریه
مدت عمر: ۲۹ سال
محل مزار : بهشت رضوان-شهریار-تهران
کتاب مربوط به شهید:قرار بی قرار،سرباز نهم،سیدابراهیم،مصطفی و مرتضی،اسم تو مصطفاست و...
گمنام باش...
مثل شهید گمنام...
زهرا (س)میشه زائر قبرت...
قشنگ نیست؟! :)
『@Mohsendelha1370』
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸
به نیابت شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادیروحشهداصلوات
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
『@Mohsendelha1370』
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_شانزدهم ایمان علے سکوت عمیقے کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفدهم
شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ...
نمے تونستم با چیزهایے که شنیده بودم کنار بیام ...
نمے دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگے بود ...
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علے اومد توے اتاق ...
با دیدن من توے اون حالت حسابے جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که ندارے ... ترسیدے این همه عرق کردے ...
یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمے تونستم حرف بزنم ...
خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... مے خواے برات آب قند بیارم؟ ...
در حالے که اشک مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ...
سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علے ...
- جان علے؟ ...
- مے دونستی چادر روز خواستگارے الکے بود؟ ...
لبخند ملیحے زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردے و این همه سال به روم نیاوردے؟ ...
- یه استادے داشتیم ... مے گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
من، چهل شب توے نماز شب از خدا خواستم ...
خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روے بقیه ببنده ...سکوت عمیقے کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بے قیدے نیست ... تو دل پاکے داشتے و دارے ... مهم الانه ...
کے هستے ... چے هستے ... و روے این انتخاب چقدر محکمے... و الا فرداے هیچ آدمے مشخص نیست ...
خیلے حزب بادن ...
با هر بادے به هر جهت ...
مهم براے من، تویے که چنین آدمے نبودے ...
راست مے گفت ... من حزب باد و ...
بادے به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بے حجاب بودن ... منم یکے عین اونها...
اما یه چیزے رو مے دونستم ...
از اون روز ... علے بود و چادر و شاهرگم ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هجدهم
علے مشکوک مے شود
...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ...
علے از زینب نگهدارے مے کرد ...
حتے بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ...
هم درس مے خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مے گرفتیم ...
من سعے مے کردم خودم رو زود برسونم ...
ولے عموم مواقع که مے رسیدم، غذا حاضر بود ...
دست پختش عالے بود ...
حتے وقتے سیب زمینے پخته با نعناع خشک درست مے کرد ...
واقعا سخت مے گذشت علے الخصوص به علے ...
اما به روم نمے آورد ...
طورے شده بود که زینب فقط بغل علے مے خوابید ...
سر سفره روے پاے اون مے نشست و علے دهنش غذا مے گذاشت ...
صد در صد بابایے شده بود ...
گاهے حتے باهام غریبے هم مے کرد ...
زندگے عادے و طلبگے ما ادامه داشت ...
تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ...
حس مے کردم یه چیزے رو ازم مخفے مے کنه ...
هر چے زمان مے گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک مے شد ...
مرموز و یواشکے کار شده بود...
منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ...
همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ...
داشت یه چیز خیلے مهم رو ازم مخفے مے کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ...
اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ...
همون طور که با زینب خوش و بش مے کرد و مے خندید ... زیر چشمے بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توے چشم هاش ...
- نکنه انتظار دارے از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابے جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_نوزدهم
هم راز
علے حسابے جا خورد و خنده اش کور شد ...
زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقے افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علے دنبالم ...
از لاے ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علے؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطورے پیدا کردے؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو مے پرسے چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتے اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطے این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنے چے خودم رو قاطے نکنم؟ ...
مے فهمے اگر ساواک شک کنه و بریزه توے خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا مے کنه ...
بعد هم مے برنت داغت مے مونه روے دلم ...نازدونه علے به شدت ترسیده بود ...
اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عباے علے رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم هاے پر اشک خودش رو چسبوند به علے ...
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...
بغض گلوے خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ...
اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب مے برم ...
شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ...
حسابے لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختے؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طورے ببندی شون لو میرے ... بده من می بندم روے شکمم ...
هر کے ببینه فکر مے کنه باردارم ...
- خوب اینطورے یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چے شد؟ ... خطر داره ...
نمی خوام پاے شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهے میشه که باردارم ...
نو یسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...