🍃بود عیدم آن روز که تو کنارم بودی بابا
بعد از آن روز دگر عید ندارم بخدا 😔
#به_یاد_خانواده_شهدا 🥀
#علی_حججی 🌹
#فرزندان_شهدا 🌷
#شهید_محسن_حججی
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبر گرفتن انتقام شهید حججی به خانواده اش🌱
داعش نابود شد✨
#شهید_محسن_حججی
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مرتضی حسین پور ملقب به حسین قمی که در تصویر مشاهده میشه فرمانده شهید حججی بودن
روحشان شاد ویادشان گرامی🌱
#شهید_محسن_حججی
سفره هفت سین شهدایی
مرضیه اکبری باصری جهرم فارس 🌴
#ارسالیاعضا
درنگاهتچیزیستکھنمیدانمچیست!
مثلآرامشبعدازیڪغم...
مثلپیداشدنیڪلبخند...
مثلبوۍنمبعدازبارآن...
درنگاهتچیزیستکھنمیدانمچیست...
امااینراخوبمیدانم
هرچهکههست
منبھآنمحتاجم...
#دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#شهید_محسن_حججی
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
درنگاهتچیزیستکھنمیدانمچیست! مثلآرامشبعدازیڪغم... مثلپیداشدنیڪلبخند... مثلبوۍنمبعدازبارآن
#دلتنگے_شهدایے ✨🌙
یڪ جایــی
لابه لایِ خندههای شیرینت
دلم مانده انگار
سخت دلتنگــــم
مرا نه ! دلـم را دریاب...
#شهید_محسن_حججی ️
هدایت شده از •¦• "نسݪحججےهاادامھداࢪد" •¦•
•🖤🖇•
اۍ ڪہ همہ نگاهِ من
خورده گره بہ روۍ تـو؛
تا نرود نفس زِ تن،
پا نڪشم زِ ڪوۍ تـو...♥️🌱
.
#روزتونشہدایۍ🥀✨
#شهیدمحسنحججی🌿(:
شہیدحججۍ!
💐سال نو را آغاز میکنیم
با یاد آنانکه در هیاهوی جنگ
🌾شب حمله،
در خط ،
وسط تک،
پاتک
و سخت ترین شرایط
"سنگرتکانی" کردند
🌴و با سرنیزه
سیم خاردار
مین سوسکی
مین سبدی
سیم تله انفجاری
سمبه
سیمینوف
سرب
ساچمه
سی فور
يا هر " سین"دیگری "
🌳هشت سالِ متمادی
بهـاری ترین هفت سینهایِ
زندگیمـان را رقم زدند ...
🌷 #سال_نو_مبارک
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات 🌷
#شهید_محسن_حججی
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۲۴ 💭سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۲۵
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
♻️ادامه دارد...
شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته، شهید طاها ایمانی صلوات🌹