توی آیینه کاری های دیوار،روسریمو مرتب میکنم،چادرِ عربی رو جلو میکشم.
زیر چشمهام رو خشک میکنم.
حالا که از شلوغی ها رها شدم،یه دست به کمر،یه دست به دیوا با قدم های کوتاه و اروم،واردِ صحنِ انقلاب میشم.
گوشیم،توی جیبِ سمتِ راستِ پالتوم میلرزه،
بیرون میکشمش:
[کجایی عزیزم؟
یه دقیقه دیگه وقت قرص هاته.
منتظرتم.]
همزمان با خارج شدن از صفحه ی چت،آلارمِ گوشی شروع به زنگ خوردن میکنه و جمله ی :
[قرصت یادت نره] که از قبل تنظیم شده روی صفحه ظاهر میشه.
چندقدم که جلو تر میرم،میبینمش که دست راستشو گذاشته روی سینهش،دست چپش رو فرو کرده توی جیب کاپشنش.
اروم صداش میکنم:
_محمدرضا
انقدر غرقِ زیارت و واگویه ست،متوجه ی صدام نمیشه.
خودمو بهش میرسونم ،دستم رو دور بازوش حلقه میکنم،که متوجهم میشه.
برمیگرده و سرم رو میبوسه،چشماش خیسه:
_قبول باشه خانم.
+ازتو هم قبول باشه.
پاهام به خاطر سرپا ایستادن و سرما،گز گز میکنن.
دستش رو میکشم:
+بیا بریم بشینیم جلوی یکی از این حجره ها.
_دخترم داره اذیتت میکنه؟
با خنده ؛ارنجم رو آروم به شکمش میکوبم:
+خیر،پسرم خیلی ام اقاست،مادرشو اذیت نمیکنه.
جلوی حجره ی سوالات شرعی خواهران،که فرشش کردن،میشینیم.
سرم رو به دیواره ی سنگی تکیه میدم.
گنبد و گل دسته ی طلایی جلوی چشم میدرخشه.
اینجا که میای همه ی غمها،همه ی غصه ها،همه ی تلخی ها،ناکامی ها، همشون فراموش میشن.
شش سال پیش،ریحانه،با یه کوله بار از غم و غصه،نشسته بود همینجایی که من الان نشستم.
وقتی داشت میومد برام نوشته بود:
[این که الان من اینجام،به خاطر خوبیام و بی تابیامو کارخیرای نکردم نیست.
به خاطر اینه که اونا نگاهم کردن،چون اینجا دیگه منتهی الرجاست.
چون همه درهای بسته از اینجا باز میشن.
شهید محمدخانی،حاجتش رو از اینجا گرفت.
منو هم خودش الان کشونده اورده اینجا،
نمیدونستم حالا که با این وضع و حال اینجام،باید چی بخوام.
این که چی بخوام رو هم شهید محمدخانی یادم داد:
(اینجا جاییه که اگر چیزی براتون خیر نباشه و بخواید،میتونن براتون خیرش کنن و بهتون ببخشن!)
حالا که نشستم رو به روی گنبد طلا،توی گوشه ای ترین نقطه ی صحن انقلاب، میدونم چی بخوام.
میگم منتهی الرجاءی من،
تو میتونی،خیرش کن برام،نمیکنی؟
دفع بلا کن.
تصدق آیینه کاری های رواق امام خمینیت.]
+اون پیرمرده رو ببین.
رد نگاهش رو دنبال میکنم و پیرمرد خمیده ای رو میبینم که دست به سینه ایستاده و داره گریه میکنه.
+شاید مثلا،خواستهش این باشه که قبل این که فوت کنه یه بار دیگه بره کربلا
اون دختری که رو ویلچر نشسته رو ببین،شاید شِفا میخواد،شاید دلش میخواد بره نجف.
اون پسر نوجونه که دشاشه پوشیده رو ببین،شاید الان حاجتش این باشه که یه دانشگاه خوب قبول شه.
اون یکی شاید بدهی داره،اون یکی شاید یه همسر حسینی میخواد،این یکی شاید ...
میبینی؟
هرکی یه حاجت داره،از کوچیک تا بزرگ.
اینجا به اونی که حاجتش دانشگاهه میگن برو تویی که مریض داری بمون؟
میگن تو چادری ای بیا تو بی حجابی پس نیا؟
اینجا همه رو باهم میخرن،گناهکار و بی گناه،پیر و جون،مریض و سالم...
امام رضا قربونش برم سوا کن جداکن نداره،حاجت تک تک این آدمهارو میبینه میشنوه.
یا وساطتت میکنه بهش بدن،یا میگه برو من حواسم بهت هست سر وقتش،یا میگه خیرت نیست خیر هم نمیشه برو من حواسم بهت هست بهترشو کنار میذارم برات!
خلاصه که؛هیچ کس دست خالی از این دم و دستگاه بیرون نمیره.
هیچکس!
اشک گوشه ی چشمم رو میکشم،
ما شش سال پیش،اولین زیارت مشترکمونو مجازی با یکی از عزیزامون انجام دادیم و همه ی ارزوهامون لیست کردیم،ارزوی مشترکمون رو هم
الان بعد شش سال داریم اینجا زندگی میکنیم!
رو به گنبد بوس میفرستم:
+آقای مهربونیا،
دمت گرم که دست خالی برمون نگردوندی هیچ وقت.
این لحظه همون لحظه ایه که چندسال پیش ازت خواستمش!
نوکرتم مشتی که بهم دادیش . .
هدایت شده از -
توی اتاق جمع کردن من ۹۰ درصد وسائل ریخته شده به سطل آشغال منتقل میشن بدون اینکه به اهمیت وجودیشون فکر کنم .
سَمیح🕊
توی اتاق جمع کردن من ۹۰ درصد وسائل ریخته شده به سطل آشغال منتقل میشن بدون اینکه به اهمیت وجودیشون فک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادموننمیره
توجریاناتاخیرچهکسایی
ازآبگلآلودماهیگرفتنوآتیشبیارمعرکه
شدن:)))
کاشمشاور و اساتیدکنکور و...
یادشون نره منبعدرآمدشونازکیوازکجاست:)
هدایت شده از سَمیح🕊
202030_764081781.mp3
162.9K
عشق 2💚
تو زندگی اگه یک نفر انتخاب کردین ....
#حرف_دل
#کپے_ممنوع
#نصیحت_امشب:
اونی که از ته دلش دوسِت داشته باشه قلقت میدونه، میدونه باید توجه کنه،حواسش باشه بهت.!
اگه اینارو بهش یاداوری کردی بدون از ته دلش دوست نداره..(: