#شهید_مسعود_شعر_بافچی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
#زندگی_به_سبک_شهدا
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
#خاطرهای به یاد شهید معزز مسعود شعربافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(علیهالسلام)
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود امام خامنهای با فرزندان شهدا
به حسینه امام به مراسم جشن تکلیف دختران دانشآموز
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣
✅ فصل چهارم
... هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
یک بار یک جفت گوشوارهی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گرانقیمتی است. اصل ژاپن است»
کمکم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شبها بزرگترهای دو خانواده مینشستند و تصمیم میگرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانهشان دعوت کرد.زنبرادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زنها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شبنشینی. موقع خواب یکی از زنبرادرهایم گفت:«قدم! برو رختخوابها را بیاور.»
رختخوابها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن میکرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. میخواستم همانجا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شدهام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم میخواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه میگشتم، چیزی نمیدیدم.
-منم. نترس، بگیر بنشین، میخواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود.میخواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز میخواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را میدیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم میرود.»
میخواستم گریه کنم. گفت:«مگر چهکار کردهایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زنبرادرهایت میدانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمدهام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزدهایم. من شدهام جن و تو بسماللّه.اما محال است قبل از اینکه حرفهایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم میآیند.
خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را میدهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم میمردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر میکردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمیدیدمش.جواب ندادم.
دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!اینکه نشد.هر وقت مرا میبینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
-وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خندهاش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمیخواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام میکنم.»
همانطور سر پا ایستاده و تکیهام را به رختخوابها داده بودم. صمد روبهرویم بود. توی تاریکی محو میدیدمش. آهسته گفتم:«من هیچکسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت میکشم.»
نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت:«میدانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.گفت:«جان حاجآقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم:«بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازیام تمام میشود. میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانهای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیهگاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف میزد و حرفهایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچکس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیهگاهم باش.
من گوش میدادم و گاهی هم چیزی میگفتم. ساعتها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگیهای خودش،از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من میآمده و همیشه با کمتوجهی من روبهرو میشده، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست میگفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زنبرادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک میدادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زنبرادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همهتان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده میروم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقهاش میکردم.
🔰ادامه دارد.....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۷۶
《 بلی مَن اَوفی بِعهدهِ واتقی فانَّ اللهَ یُحبُّ المتقین》
#اهمیت_وارزش_امانتداری_و_
وفای_به_عهد
آری خداوند وفای به عهد و امانتداری را نشانه ی تقوا می داند و خداوند اهل تقوا را دوست دارد
❣ #سلام_امام_زمانم❣
دوش دروقت سحر شمعدل افروختهام
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز شصت وهفتم
┄━━•●❥❈🌿🌸🌿❈❥●━━┄
📜 #نامه53 : نامه به مالک اشتر
2⃣1⃣ هشدارها
🔹سوّم- هشدار از منّت گذاری
🔻مبادا هرگز با خدمتهایی كه انجام دادی بر مردم منّت گذاری ، يا آنچه را انجام داده ای بزرگ بشماری، يا مردم را وعده ای داده سپس خلف وعده نمایی، منّت نهادن پاداش نيكوكاری را از بين می برد و كاری را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گرداند و خلاف وعده عمل كردن خشم خدا و مردم را بر می انگيزاند كه خدای بزرگ فرمود: «دشمنی بزرگ نزد خدا آن كه بگوييد و عمل نكنيد»
🔹چهارم- هشدار از شتابزدگی
♦️مبادا هرگز در كاری كه وقت آن فرا نرسيده شتاب كنی يا كاری كه وقت آن رسيده سستی ورزی و يا در چيزی كه (حقيقت آن) روشن نيست ستيزه جویی نمایی و يا در كارهای واضح و آشكار كوتاهی كنی تلاش كن تا هر كاری را در جای خود و در زمان مخصوص به خود انجام دهی.
🔹پنجم- هشدار از امتياز خواهی
🔻مبادا هرگز در آنچه كه با مردم مساوی هستی امتيازی خواهی از اموری كه بر همه روشن است، غفلت كنی زيرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسؤولی و به زودی پرده از كارها يك سو رود و انتقام ستمديده را از تو باز می گيرند. باد غرورت، جوشش خشمت، تجاوز دستت، تندی زبانت را در اختيار خود گير و با پرهيز از شتابزدگی و فرو خوردن خشم خود را آرامش ده تا خشم فرو نشيند و اختيار نفس در دست تو باشد. و تو بر نفس مسلّط نخواهی شد مگر با ياد فراوان قيامت و بازگشت به سوی خدا. آنچه بر تو لازم است آن كه حكومتهای دادگستر پيشين، سنّتهای با ارزش گذشتگان، روشهای پسنديده رفتگان و آثار پيامبر (صلّی اللّه عليه و آله و سلّم) و واجباتی كه در كتاب خداست را همواره به ياد آوری و به آنچه ما عمل كرده ايم پيروی كنی و برای پيروی از فرامين اين عهد نامه ای كه برای تو نوشته ام و با آن حجّت را بر تو تمام كرده ام تلاش كن، زيرا اگر نفس سركشی كرد و بر تو چيره شد عذری نزد من نداشته باشی. از خداوند بزرگ، با رحمت گسترده و قدرت برترش در انجام تمام خواسته ها درخواست می كنيم كه به آنچه موجب خشنودی اوست ما و تو را موفّق فرمايد، كه نزد او و خلق او دارای عذری روشن باشيم، برخوردار از ستايش بندگان، يادگار نيك در شهرها، رسيدن به همه نعمتها و كرامتها بوده و اينكه پايان عمر من و تو را به شهادت و رستگاری ختم فرمايد كه همانا ما به سوی او باز می گرديم. با درود به پيامبر اسلام( صلّی اللّه عليه و آله و سلّم ) و اهل بيت پاكيزه و پاك او، درودی فراوان و پيوسته. با درود.
┄━━•●❥❈🌿🌸🌿❈❥●━━┄