#شهید_مهدی_محسن_رعد
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇮🇷🇮🇷
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣2⃣
✅ فصل هشتم
💥عصر روزی که میخواست برود، مرا کشاند گوشهای و گفت: « قدم جان! من دارم میروم؛ اما میخواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر میکنی اینجا به تو سخت میگذرد، برو خانهی حاجآقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خود ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعیام را میکنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانهای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر میخواهی بروی خانهی حاجآقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زدهام. آنها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. »
💥 کمی فکر کردم و گفتم: « دلم میخواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی میکنم. خیلی سخت میگذرد. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: « پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است. »
💥 ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانهی پدرم. صمد مرا به آنها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوریاش را نمیتوانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبیهایش میافتادم و بیشتر دلم برایش تنگ میشد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا مینشستم، تعریف از خوبیهایش بود. روز به روز احساس علاقهام نسبت به او بیشتر میشد. انگار او هم همینطور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای! پنجشنبه صبح که میشود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر میکنم اگر تو را نبینم، میمیرم. »
💥 همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیهام را از خانهی مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاقهای پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانهی پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانهی پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
💥 صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: « من میروم. تو هم اسباب و اثاثیهمان را جمع کن و برو خانهی عمویم. من اینجا نمیتوانم زندگی کنم. از پدرت خجالت میکشم. »
همان روز تازه فهمیدم حاملهام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بندهی خدا تنها زندگی میکرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: « عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. میخواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. »
💥 عمو از خدا خواستهاش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آنها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بندهی خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانهی مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیهی حاملگیام را به زنبرادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمیگذاشتند.
💥 یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حاملهام، سر از پا نمیشناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومن. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد میگفت: « تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام میشود. دیگر کار نمیگیرم. میآیم با هم خانهی خودمان را میسازیم. »
💥 اول تابستان صمد آمد. با هم آستینها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک میکردم و هم روزه میگرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک میشدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایدهای نداشت.
💥 بیحال گوشهای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزهات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمیرفتم.
گفت: « الان میروم به آقا صمد میگویم بیاید ببردت بیمارستان. » صمد داشت روی ساختمان کار میکرد. گفتم: « نه... او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب میشود. »
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: « بیا روزهات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. » قبول نکردم. گفتم: « میخوابم، حالم خوب میشود. » خدیجه که نگرانم شده بود گفت: « میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچهی عقبمانده به دنیا آوردی، میگویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم میگفتم اگر روزهام را بخورم، بچهام بیدین و ایمان میشود.
🔰ادامه دارد....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_نساء_آیه_۳۲
حسادت در فضل و برتری دیگران ممنوع
آنچه که خداوند به سبب آن بعضی از شما را بر بعضی دیگر برتری داده است, آرزو نکنید
هر کدام از زن و مرد از تلاشهاو قابلیتهای فردی و موقعیتهای اجتماعی که خداوند در اختیارشان قرار داده است بهره و نصیبی می برند
آنچه دوست داریدو نیازمندید از فضل و کرم و بخشایش خداوند درخواست کنید
خداوند بر هر چیزی داناست
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هفتاد ونهم
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه31: نامه به امام حسن مجتبی (علیه السلام ) :
4⃣ شتاب در تربيت فرزند
🔻هنگامی كه ديدم ساليانی از من گذشت و توانایی رو به كاستی رفت، به نوشتن وصيّت برای تو شتاب كردم و ارزشهای اخلاقی را برای تو بر شمردم. پيش از آن كه اجل فرا رسد و رازهای درونم را به تو منتقل نكرده باشم و در نظرم كاهشی پديد آيد چنانكه در جسمم پديد آمد و پيش از آنكه خواهشها و دگرگونيهای دنيا به تو هجوم آورند و پذيرش و اطاعت مشكل گردد، زيرا قلب نوجوان چونان زمين كاشته نشده، آماده پذيرش هر بذری است كه در آن پاشيده شود. پس در تربيت تو شتاب كردم، پيش از آنكه دل تو سخت شود و عقل تو به چيز ديگری مشغول گردد، تا به استقبال كارهایی بروی كه صاحبان تجربه زحمت آزمون آن را كشيده اند و تو را از تلاش و يافتن بی نياز ساخته اند و آنچه از تجربيّات آنها نصيب ما شد، به تو هم رسيده و برخی از تجربيّاتی كه بر ما پنهان مانده بود برای شما روشن گردد. پسرم درست است كه من به اندازه پيشينيان عمر نكرده ام، امّا در كردار آنها نظر افكندم و در اخبارشان انديشيدم و در آثارشان سير كردم تا آنجا كه گويا يكی از آنان شده ام، بلكه با مطالعه تاريخ آنان، گويا از اوّل تا پايان عمرشان با آنان بوده ام، پس قسمتهای روشن و شيرين زندگی آنان را از دوران تيرگی شناختم و زندگانی سودمند آنان را با دوران زيانبارش شناسایی كردم، سپس از هر چيزی مهم و ارزشمند آن را و از هر حادثه ای، زيبا و شيرين آن را برای تو برگزيدم و ناشناخته های آنان را دور كردم، پس آنگونه كه پدری مهربان نيكی ها را برای فرزندش می پسندد، من نيز بر آن شدم تو را با خوبيها تربيت كنم، زيرا در آغاز زندگی قرار داری تازه به روزگار روی آورده ای، نيّتی سالم و روحی با صفا داری.
5⃣ روش تربيت فرزند
🔻پس در آغاز تربيت تصميم گرفتم تا كتاب خدای توانا و بزرگ را همراه با تفسير آيات به تو بياموزم و شريعت اسلام و احكام آن از حلال و حرام، به تو تعليم دهم و به چيز ديگری نپردازم. امّا از آن ترسيدم كه مبادا رأی و هوایی كه مردم را دچار اختلاف كرد و كار را بر آنان شبهه ناك ساخت به تو نيز هجوم آورد، گرچه آگاه كردن تو را نسبت به اين امور خوش نداشتم، امّا آگاه شدن و استوار ماندنت را ترجيح دادم تا تسليم هلاكتهای اجتماعی نگردی و اميدوارم خداوند تو را در رستگاری پيروز گرداند و به راه راست هدايت فرمايد، بنا بر اين وصيّت خود را اينگونه تنظيم كرده ام. پسرم بدان آنچه بيشتر از به كار گيری وصيّتم دوست دارم ترس از خدا و انجام واجبات و پيمودن راهی است كه پدرانت و صالحان خاندانت پيموده اند. زيرا آنان آنگونه كه تو در امور خويشتن نظر ميكنی در امور خويش نظر داشتند. همانگونه كه تو درباره خويشتن می انديشی، نسبت به خودشان می انديشيدند و تلاش آنان در اين بود كه آنچه را شناختند انتخاب كنند و بر آنچه تكليف ندارند روی گردانند و اگر نفس تو از پذيرفتن سرباز زند و خواهد چنانكه آنان دانستند بداند، پس تلاش كن تا درخواست های تو از روی درك و آگاهی باشد، نه آنکه به شبهات روی آوری و از دشمنی ها كمك گيری و قبل از پيمودن راه پاكان، از خداوند ياری بجوی و در راه او با اشتياق عمل كن تا پيروز شوی و از هر كاری كه تو را به شك و ترديد اندازد، يا تسليم گمراهی كند بپرهيز. و چون يقين كردی دلت روشن و فروتن شد و انديشه ات گرد آمد و كامل گرديد و اراده ات به يك چيز متمركز گشت، پس انديشه كن در آنچه كه برای تو تفسير می كنم، اگر در اين راه آنچه را دوست ميداری فراهم نشد و آسودگی فكر و انديشه نيافتنی، بدان كه راهی را كه ايمن نيستی می پيمایی و در تاريكی ره می سپاری، زيرا طالب دين نه اشتباه می كند و نه در ترديد و سرگردانی است، كه در چنين حالتی خود داری بهتر است.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ...✋
🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند.
🌱سلام بر او و بر لحظهای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲✨
.
◼️ قال الإمام الكاظم عليه السلام :
لَا يَسْتَغْنِي شِيعَتُنَا عَنْ أَرْبَعٍ :
١- خُمْرَةٍ يُصَلِّي عَلَيْهَا ،
٢- وَخَاتَمٍ يَتَخَتَّمُ بِهِ ،
٣- وَسِوَاكٍ يَسْتَاكُ بِهِ ،
٤- وَسُبْحَةٍ مِنْ طِينِ قَبْرِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ فِيهَا ثَلَاثٌ وَثَلَاثُونَ حَبَّةً مَتَى قَلَّبَهَا ذَاكِراً لِلهِ کَتَبَ اللَّهُ لَهُ بِكُلِّ حَبَّةٍ أَرْبَعُونَ حَسَنَةً ، وَإِذَا قَلَّبَهَا سَاهِياً يَعْبَثُ بِهَا كَتَبَ اللَّهُ لَهُ عِشْرُونَ حَسَنَةً أَيْضاً .
📚 تهذيب الأحكام ، ج ۶ ، ص ۷۶ .