eitaa logo
مخاطب خاص خداست❤
306 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
🌸آرامش‌نه‌عاشق‌بودن‌است نه‌گرفتن‌دستهایی‌ که‌رهاست‌میکند آرامش حضور خـُـ❤️ــداستـ‌ وقتی‌دراوج‌نبودن‌ها‌نابودت‌نمی‌کند.. ❄️أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج❄ 👤خادم ڪانال:اگربرای‌خداست‌بگذارگمنام‌بمانم
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220301-WA0027.mp3
2.56M
💫☄سه پیام کلیدی بعثت «حجت الاسلام ماندگاری»
‍ 🌷 – قسمت 2⃣3⃣ ✅ فصل نهم 💥 دو روز از رفتن صمد می‌گذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می‌کرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی‌آید. » هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن‌ها را شستم. 💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه‌هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه‌ی ما. از درد هوار می‌کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می‌کرد و زعفران دم‌کرده به خوردم می‌داد. کمی بعد، شیرین‌جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تا صدایی می‌آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم‌خیز می‌شدم. دلم می‌خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه‌ی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می‌شد، خواب صمد را می‌دیدم و به هول از خواب می‌پریدم. 💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه می‌گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می‌رسید. قبل از این‌که صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! » جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. » گفتم: « یک هفته است بچه‌ات به دنیا آمده. حالا هم نمی‌آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می‌رسانم. ناسلامتی اولین بچه‌مان است. نباید پیشم می‌ماندی؟! » 💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده‌ام. نمی‌دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. » پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم‌هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه‌های سفید. همان بود که می‌خواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشه‌هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه‌ای و آبی و سفید 💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمی‌دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست‌هایم رفتیم. آن‌ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان‌ها. یکی این‌طرف خیابان را نگاه می‌کرد و آن یکی آن‌طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. » آهسته گفتم: « دستت درد نکند. » 💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. می‌دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می‌دانم. اگر مرا نبخشی، چه‌کار کنم؟! » بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: « دخترم را بده ببینم. » گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. » گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. » 💥 هنوز شکم و کمرم درد می‌کرد، با این‌حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. » همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه‌مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب‌ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز می‌مانی؟! » گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. » گفتم: « پس کارت چی؟! » گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته‌ی دیگر می‌روم دنبال کار جدید. » 💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه‌داری و خانه‌داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب‌ها را توی سفره می‌چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 🔰ادامه دارد....🔰
‍ 🌷 – قسمت 3⃣3⃣ ✅ فصل نهم قابلمه‌ی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه‌ام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک‌دفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه‌کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه‌گی دارد. دیوانه‌اش می‌کنی!» میخندید و می‌چرخید و می‌گفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه‌هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد می‌آید. امام دارد می‌آید. الهی قربان تو و بچه‌ات بروم که این قدر خوش‌قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می‌روم بچه‌ها را خبر کنم. امام دارد می‌آید!» این‌ها را با خنده می‌گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب‌زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه‌ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد می‌آید. آن‌وقت تو گرسنه‌ای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمی‌خورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می‌کند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه‌اش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همان‌طوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا این‌جا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان می‌خورم. » خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خسته‌ای. » نیم‌خیز شد و همان‌طور که داشت شام می‌خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم. صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می‌بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچه‌های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می‌آید. » یک‌دفعه اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این‌طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه‌مان را بسازیم، می‌آیم و توی قایش کاری دست و پا می‌کنم. نیامدی. من که می‌دانم تهران بهانه است.افتاده‌ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این‌جور حرف‌ها.تو که سرت توی این حرف‌ها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاج‌آقایم جدا کردی.زن گرفتی که این‌طور عذابم بدهی.من چه گناهی کرده‌ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی‌دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می‌آید،فردا شب می‌آید» خدیجه با صدای گریه‌ی من از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست می‌گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه‌ی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم،  هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنه‌اش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر می‌خورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه‌گانه‌ای گفت:«شرمنده‌ی تو و مامانی هستم.قول می‌دهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد می‌آید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده‌ای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ می‌شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم‌هایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی‌شود؟!بی‌انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می‌شود، من دلم برای دو نفر تنگ می‌شود.» خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِ‌خیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچه‌ها،میدان وسط ده و روی پشت‌بام‌ها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می‌کردند.زن‌ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می‌پختند.می‌گفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. می‌دانستم از همه‌ی ما به امام نزدیک‌تر است.دلم می‌خواست پرواز میکردم و می‌رفتم پیش او و با هم می‌رفتیم و امام رامیدیدیم. 🔰ادامه دارد...🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 رحمة للعالمین 🔰 چرا پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) حتی برای کفار هم رحمت است؟
🌷🌷🌷🌷🌷 برای شهيد محمد محمدي در تاريخ ۱۳۴۸/۱۰/۱ در قناتغستان ماهان ، در خانواده ای مذهبی و متدين بدنيا آمد.مشغول تحصيل در حوزه‌ علميه بود، به‌عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست‌وسوم خرداد ۱۳۶۷، در شلمچه بر اثر اصابت تركش ‌به شهادت رسيد. پيكر وی مدت‌ها درمنطقه برجا ماند و پس از تفحص سال ۱۳۶۷، در گلزار شهدای كرمان به خاك سپرده شد. فرازی از وصیت شهید محمد محمدی و توصیه اش درباره سر زدن به خانواده ی شهدا اي مردم شهيد پرور ايران، دست از حمايت امام برنداريد و با كفار و منافقين مبارزه كنيد، به خانواده هاي شهدا،‌معلولين و مفقودين سر بزنيد و آنان را دلداري دهيد👌 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌ شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷
بزرگترین افراد در تاریخ گُم می‌شوند،از خاطر ها می‌روند مگر افرادی که از منطقِ قلب‌ها شناخته شوند مبعوث شدی به تعداد تمامی قلب‌ها ..💗 💕
بسم الله الرحمن الرحیم ۶۹ ملاقات و همنشینی مومنین واقعی با پیامبران و شهداء در بهشت کسانی که خدا و پیامبر را اطاعت کنند آنها همراه و همنشین پیامبران و صدیقان و شهیدان وصالحان خواهند بود واینها رفیق های خوبی هستند
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هشتاد ودوم ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : نامه به امام حسن مجتبی (علیه السلام ) 1⃣1⃣ شرائط اجابت دعا 🔻و از گنجينه های رحمت او چيزهایی را درخواست كن كه جز او كسی نمی تواند عطا كند، مانند عمر بيشتر، تندرستی بدن و گشايش در روزی. سپس خداوند كليدهای گنجينه های خود را در دست تو قرار داده كه به تو اجازه دعا كردن داد، پس هر گاه اراده كردی ميتوانی با دعا درهای نعمت خدا را بگشایی تا باران رحمت الهی بر تو ببارد. هرگز از تأخير اجابت دعا نا اميد مباش، زيرا بخشش الهی به اندازه نيّت است، گاه در اجابت دعا تأخير می شود تا پاداش درخواست كننده بيشتر و جزای آرزومند كاملتر شود، گاهی درخواست میكنی امّا پاسخ داده نمی شود، زيرا بهتر از آنچه خواستی به زودی يا در وقت مشخّص به تو خواهد بخشيد، يا به جهت اعطاء بهتر از آنچه خواستی دعا به اجابت نمی رسد، زيرا چه بسا خواسته هایی داری كه اگر داده شود مايه هلاكت دين تو خواهد بود، پس خواسته های تو به گونه ای باشد كه جمال و زيبایی تو را تأمين و رنج و سختی را از تو دور كند، پس نه مال دنيا برای تو پايدار و نه تو برای دنیا باقی خواهی ماند. 2⃣1⃣ ضرورت ياد مرگ 🔻پسرم بدان تو برای آخرت آفريده شدی نه دنيا، برای رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن برای مرگ، نه زندگی جاودانه در دنيا كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنی و به آخرت در آیی. و تو شكار مرگی هستی كه فرار كننده آن نجاتی ندارد و هر كه را بجويد به آن می رسد و سرانجام او را می گيرد. پس از مرگ بترس نكند زمانی سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشی و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده ای. پسرم فراوان به ياد مرگ باش و به ياد آنچه كه به سوی آن ميروی و پس از مرگ در آن قرار ميگيری. تا هنگام ملاقات با مرگ از هر نظر آماده باش، نيروی خود را افزون و كمر همّت را بسته نگه دار كه ناگهان نيايد و تو را مغلوب سازد. مبادا دلبستگی فراوان دنيا پرستان، و تهاجم حريصانه آنان به دنيا تو را مغرور كند، چرا كه خداوند تو را از حالات دنيا آگاه كرده و دنيا نيز از وضع خود تو را خبر داده و از زشتيهای روزگار پرده برداشته است. 3⃣1⃣ شناخت دنيا پرستان 🔻همانا دنيا پرستان چونان سگهای درنده عو عو كنان، برای دريدن صيد در شتابند، برخی به برخی ديگر هجوم آورند و نيرومندشان ناتوان را ميخورد و بزرگترها كوچكترها را. و يا چونان شترانی هستند كه برخی از آنها پای بسته و برخی ديگر در بيابان رها شده كه راه گم كرده و در جادّه های نامعلومی در حركتند و در وادی پر از آفتها و در شنزاری كه حركت با كندی صورت می گيرد گرفتارند نه چوپانی دارند كه به كارشان برسد و نه چراننده ای كه به چراگاهشان ببرد. دنيا آنها را به راه كوری كشاند. و ديدگانشان را از چراغ هدايت بپوشاند، در بيراهه سرگردان و در نعمتها غرق شده اند كه نعمتها را پروردگار خود قرار دادند. هم دنيا آنها را به بازی گرفته و هم آنها با دنيا به بازی پرداخته و آخرت را فراموش كرده اند. اندكی مهلت ده، بزودی تاريكی بر طرف می شود، گويا مسافران به منزل رسيده اند و آن كس كه شتاب كند به كاروان خواهد رسيد. پسرم بدان آن كس كه مركبش شب و روز آماده است همواره در حركت خواهد بود، هر چند خود را ساكن پندارد و همواره راه می پيمايد هر چند در جای خود ايستاده و راحت باشد. ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا